رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ اسفند ۱۳۸۵

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۵۵

۱۱ مارس ۲۰۰۷

ـ از وبلاگ پرگلک:

مکان: روی پل حافظ
زمان: جمعه صبح (دیروز) ساعت ۸:۳۰

از پشت سر صدای آژیر پلیس می‌شنوم! سریع دوزاری‌ام می‌افتد که با من کار دارد! یک زانتیای سفید است و پشت سرم می‌آید و اشاره می‌کند تا بعد از پل ماشین را بزنم کنار!

حوصله ندارم! شبش اصلا نخوابیده‌ام.چشم‌هایم اندازه توپ فوتبال از بی‌خوابی ورقلمبیده شده است و مدام خمیازه می‌کشم و گیجم!

آقای پلیس بعد از اینکه کنارم می‌ایستد پیاده می‌شود و اشاره می‌کند تا پنجره را پایین بکشم!

- پس خانوما هم لایی می‌کشن!

- لایی؟ نه به جان شما! (حتی یک آن رگ فمینیستی‌ام باد کرد تا بحث کنم خانم‌ها مگه چشونه که نتونن لایی بکشن! بی‌خیال شدم)

- می‌دونی از کجا پشت سرت هستم؟ اول از توی خط ویژه سبقت گرفتی، گفتم اشکال نداره! خانومه! اما این لایی‌ها چیه روی پل می‌کشی؟

- دیرم شده! امتحان دارم تا پنج دقیقه دیگه! ( بعد به خودم توی آینه نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ چیزم به دانشجوها نرفته! حتی کیف و کتاب هم همراهم نیست! )

- کارت ماشین و گواهی‌نامه!

- کارت ماشین همراهم نیست! فقط گواهی‌نامه الان دارم!

- خیلی خب! بده ببینم!

برگ جریمه‌ را در می‌آورد تا جریمه بنویسد. می‌پرسم چقدر می‌نویسی؟ می‌گوید جریمه‌اش بیست هزار تومان است!

- دهنم را کج می‌کنم و می‌گویم خب کمتر بنویس پس!

یک جوری نگاهم می‌کند و دست دست می‌کند در نوشتن که حس می‌کنم رشوه می‌خواهد! توی دلم می‌گویم: گورت بابات! عمرا اگه رشوه بدم! هر غلطی می‌خوای بکن و زل می‌زنم بهش و می‌گویم:

- هر کاری می‌کنی لطفا زود باش! امتحان دارم!

خودکار را می‌گذارد روی برگ جریمه و تا می‌آید شروع کند به نوشتن منصرف می‌شود و گواهی‌نامه را پس می‌دهد!

تشکر می‌کنم و می‌روم! فکر می‌کنم لابد حوصله نداشته دو قدم تا جلوی ماشین پیاده برود تا شماره پلاک را یادداشت کند و گرنه من که به جز پررویی کار دیگری نکردم :))

می‌بینید چه بارونی میاد؟ باز من خواستم برم فرودگاه ها!

ـ از وبلاگ دختر بودن:

بارها به اين فکر کرده‌ام که آيا زنان و مردان تجربه يکسانی از عشق و وابستگیِ عاشقانه دارند؟ آيا تربيتمان طوری است که در رابطه عاشقانه، طرفين خودشان هستند و ديگری و خود را مستقل و دارای ارزش انسانی برابر، بدونِ اما و اگر می‌دانند؟ چقدر به اين برابری اعتقاد داريم؟ چقدر به برابری عادت داريم و چقدر به نابرابری؟
نمی‌دانم جوابِ درست به اين سؤال‌ها را. حتی نمی‌توانم روشن و واضح روابطم را از اين حيث رتبه بدهم. اولين رابطه‌ام را، شايد، وابستگیِ يک‌طرفه‌ام به معشوق خراب کرد. و وقتی احساسِ خردشدنِ شخصيتم جلوی رشدم را گرفت و نگاهِ برتری‌جويانه‌اش نفسم را، احساسی از عشق نداشتيم.

می‌دانم که استانداردهايم برای چنين رابطه‌هايی به مرور شکل گرفته و کامل شده است. با اين حال، چيزهايی که حالا برايم از يک رابطه عاشقانه سالم و انسانی مشخص است، اين‌هاست: دوطرفه‌بودنِ احساسِ عاشقی، وابستگیِ متقابل، گشودگی، درآميختگی، احساسِ رشديافتگی، لذت زياد بردن از حضور يکديگر، احساسِ احترامِ زياد.

Share/Save/Bookmark