رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۵۱

۷ مارس ۲۰۰۷

ـ از وبلاگ نسرین:

تا کِی؟
ایها الناس! هزار تا مورد برای پیگیری تبعیض جنسیتی تو دانشگاها هست و من و چار نفر دیگه تو کمیسیون زنان نمی تونیم بیشتر از هشت تا هندونه با یه دست بلند کنیم. میشه یه تکونی به خودتون بدین؟

دونه دونه به دانشگاهها زنگ می زنم که می خواهید واسه هشت مارس چیکار کنید؟

- هان؟ چی؟ هشت مارس؟

- به ما که مجوز نمیدن.

- انجمنمون تعطیله!

- می ترسیم اخراج شیم

- پارسال نذاشتن برنامه اجرا کنیم دیگه امسال نمیریم دنبالش

بهشون میگم لازم نیست شاخ غول بشکنید. دوتا مقاله، یه نشریه، یه فیلم فمینیستی ،یه برنامه کوچیک تو خوابگاه ، یه تریبون آزاد، هیچ کدوم نشد یه جعبه شیرینی بگیرید دستتون با چند تا شاخه میموزا بدید دست بچه ها بگید امروز روز زنه!!! چقدر انفعال چقدر توسری خوری؟

دوست عزیز علم و صنعتی که خودم دیدم داشتی با عجله می رفتی سر امتحان و خانوم دم در داد زد برگرد ! برگشتی یه چرخی زدی و سرتاپاتو ورانداز کرد و نگاه حقارت باری بهت انداخت و گفت مقنعتو بکش جلو
دوست عزیز ساکن خوابگاه دانشگاه کرمانشاه که گفتی فقط از ساعت ۳ عصر تا ۷ شب حق داری تلفن داشته باشی اونم فقط از طرف زنها و نمی تونی حتا با پدر و برادرت صحبت کنی و باید ده دقیقه بعد از اذان مثل مرغ برگردی خوابگاه

دانشجوی دانشگاه هنر که وقیحانه در ِ دانشگاهی را که با زحمت بهش راه پیدا کردی رو به روت بستند که برو مقنعه بخر و گرنه رات نمیدیم و بعد ازت اون تعهد احمقانه رو گرفتند که از این به بعد با مانتوی بلند و تیره و مقنعه و جوراب وارد دانشگاه بشی

دانشجوی دانشگاه شاهد که به خاطر دوستی با یک پسر خواستند از خوابگاه اخراجت کنند و تو تعهد دادی که دفعه آخرته

دانشجوی دانشگاه تهران که خوابگاهت معلّقه تا دیگه به سرت نزنه بری کلاس زبان و دیرتر از مرغای دیگه بری جا

خوابگاهیهای کوی دانشگاه که امضا جمع کردید که درب خوابگاه دیرتر بسته بشه و بعد ماموران دانشگاه به تک تک خونواده هاتون زنگ زدن که بیاین دخترتونو جمع کنید که می خواد شب نیاد خوابگاه

...

سیب زمینی که نیستید هستید؟ ککتون می گزه؟ براتون مهم نیست که مثل سفیه و صغیر باهاتون برخورد می کنند؟ تا کی صداتون درنمیاد؟

ـ از وبلاگ ون گوگ برادر من است:

نه! هیچی برای خودم نگه نداشت. وقتی می گویم هیچی٬ واقعا هیچی. وقتی روزهای دانش گاه بود و "تو" ی آن روزها یک آی کشید٬ من یک سال دانشگاه را تعطیل کردم. وقتی یک توی دیگر گفت: صبح ها زودتر بیا! من کلاس زبان را تعطیل کردم. وقتی یک توی دیگر گفت: عینک قهوه ای نزن! عینک را توی دریای خزر ول کردم. وقتی یک توی دیگر گفت که از طعم شیرین خوشش نمی آید٬ من عاشق مزه ترشی شدم. وقتی یک توی دیگر گفت: "لاغر شو!" لاغر شدم. وقتی یک توی دیگر گفت: " چاق شو!" چاق شدم. این ها مصداق های بیرونی است. کلی مصداق درونی هم به آن اضافه کنید. اسم این بیماری چیه؟ بیماری ای که به خاطرش من هیچی ندارم و فقط بلدم چطوری زندگی کنم. من به خاطر عقده چه چیزی این قدر می بازم؟ شاید به قول مملک٬ این هامحصول آموزش است. از روز اول به من گفتند " زن" و ادامه دادند "یعنی فداکاری٬ از خودت بگذر!" لگد می اندازم به همه این جور خرج کردن ها، به این طرز فکر. امروز می گفتی دکتر گفته: " موجودی یک حساب را باخته ای٬ بقیه حساب هایت پر است." نه! من هیچ حساب پری ندارم٬ فقط یاد گرفته ام چطوری بنویسم، چطوری راه بروم٬ چطوری.... اما جهش ژنتیکی دستم را گرفته و مرا راه می برد.

Share/Save/Bookmark