یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۵۰
۶ مارس ۲۰۰۷
ـ از وبلاگ امشاسپندان:
ده دوازده روز پیش
از پله ها بالا می روم. به پاگرد طبقه سوم می رسم؛ در را باز کرده است.
من: چه بوی بدی تو ساختمونتون میاد. این بو از کجاست؟
او: یکی دو روزی هست این بو میاد. فکر کنم از یکی از واحدهای طبقه پایین. صاحبش کانادا زندگی می کند و سالی دوبار به ایران میاد. لابد یخچال را خالی نکرده و چیزی گندیده و این بو ساختمان را برداشته است.
من: خوب نرفتید ببینید این بوی بد از کجا هست؟
او: بقیه هم مثل من صبح تا شب درگیر زندگی و کار. شب هم که خسته می آیند حوصله این پیگیری ها را ندارند.
من: ولی خیلی بوی بدی هست. خفه شدم.
او: الان پنجره را باز می کنم.
*****
حدود دو ماه پیش
یک کیسه دست من، دو کیسه دست او. از پله ها بالا می رویم، به پاگرد طبقه سوم می رسیم و او کلیدش را در می آورد. زن زیبایی در پاگرد ایستاده است.
زن: سلام
او: سلام خانم م. حال شما؟
زن: ممنون. تلفن آپارتمان من از صبح قطع شده است. قبض این دوره را هم پرداخت کرده ام. نمی دانم مشکل از چیست. می توانم از تلفن شما به هفده زنگ بزنم و خرابی را اطلاع بدهم؟
او: بله. حتما. بفرمایید. راستی! معرفی می کنم. ایشون فرناز دوست من هستند، ایشون هم خانم م همسایه طبقه پایینی ما.
من: از آشناییتون خوش وقتم.
زن: من هم همین طور.
کیسه ها را روی پیشخوان آشپزخانه می گذاریم. زن به هفده تلفن می کند و خرابی تلفن را اطلاع می دهد. از او دعوت می کنیم شریک چای و شیرینی ما باشد. قبول می کند و می نشیند. فنجان چای را روی میز جلوی او می گذارم.
زن: دستتون درد نکنه.
من: خواهش می کنم. نوش جان. چقدر شما چهره زیبایی دارید.
زن: وای مرسی. لطف دارید. چشم شما هست که زیبا هست.
چای و شیرینی، صحبت از هوا و ترافیک و شغل هرکس. یک فرم امضا کمپین یک میلیون امضا از کیفم بیرون می آورم و درباره کمپین و اهداف آن و شیوه کار توضیح می دهم. فرم امضا را از دستم می گیرد و با دقت می خواند.
زن: می توانم یکی از دفترچه هایی را هم که گفتید ببینم؟
من: متاسفانه الان دفترچه همراهم نیست.
زن: حیف شد.
من: دفعه بعد که آمدم براتون حتمن دفترچه میارم.
او: بهت یادآوری می کنم فراموش نکنی.
من: آره! حتمن یادم بنداز. مرسی.
زن: پس من فعلن امضا می کنم ، اما دوست دارم دفترچه را هم داشته باشم.
فرم را امضا می کند، دست خطی نرم و ریز دارد. آهی می کشد... تجربه ام می گوید درددل را شروع خواهد کرد. شروع می کند... زنی سی و هفت ساله، مطلقه، مادر یک پسر نه ساله که پیش پدرش زندگی می کند، تنها خواهر و برادرش ساکن آمریکا و پدر و مادر نیز معمولن پیش آن دو. دوسال پیش با مردی آشنا می شود و این آشنایی به دوستی منجر می شود. روزهای اول همه چیز خوب، مرد کم کم روی دیگر سکه را نشان می دهد. بددهن است و دست بزن دارد، شکاک و بدبین.
من: چرا رابطه تان را قطع نمی کنید؟
زن: مدت ها است می خواهم این کار را بکنم. تهدید می کند که بچه ام را می دزدد و خودم را می کشد. آنقدر دیوانه هست که همچین کاری بکند. قانون هم که حمایتی نخواهد کرد که شکایت کنم. اول یقه خودم را می گیرد به جرم رابطه نامشروع!
وقتی می رود، «او» می گوید که چند باری صدای کتک کاری و دعواهایشان را شنیده است.
*****
سه روز پیش
بخاری ماشین را روشن می کند و بسته آدامس را به طرفم می گیرد.
او: بالاخره فهمیدیم آن بوی بد از کجا بود.
من: از کجا بود؟
او: آن زن همسایه را یادت هست که ازش امضا گرفتی؟
من: آره! همان خانم که خیلی خوشگل بود.
او: آره! کشتنش...بوی جسد مانده او بود.
من: اوه! نه! کی کشتتش؟
او: فکر کنم بتونی حدس بزنی.
من: دوست پسرش...
او: آره! فراری شده و الان پلیس دنبالش است. بو که دیگه غیرقابل تحمل شد بالاخره به پلیس زنگ زدیم و آمد و در را شکست. در و دیوار خانه خون بود.
من: با چاقو؟
او: آره! هفده ضربه...
من: ...
ـ از وبلاگ سوزن ته گرد:
واسه آدمايی كه از پرواز هيچی نمی دونن، هر چی بلندتر پرواز كني
كوچيكتر می شی.
|