رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
يک سر و هزار سودا
>
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۹
|
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۹
۵ مارس ۲۰۰۷
ـ از وبلاگ دختر بودن:
بارها به اين فکر کردهام که آيا زنان و مردان تجربه يکسانی از عشق و وابستگیِ عاشقانه دارند؟ آيا تربيتمان طوری است که در رابطه عاشقانه، طرفين خودشان هستند و ديگری و خود را مستقل و دارای ارزش انسانی برابر، بدونِ اما و اگر میدانند؟ چقدر به اين برابری اعتقاد داريم؟ چقدر به برابری عادت داريم و چقدر به نابرابری؟
نمیدانم جوابِ درست به اين سؤالها را. حتی نمیتوانم روشن و واضح روابطم را از اين حيث رتبه بدهم. اولين رابطهام را، شايد، وابستگیِ يکطرفهام به معشوق خراب کرد. و وقتی احساسِ خردشدنِ شخصيتم جلوی رشدم را گرفت و نگاهِ برتریجويانهاش نفسم را، احساسی از عشق نداشتيم.
میدانم که استانداردهايم برای چنين رابطههايی به مرور شکل گرفته و کامل شده است. با اين حال، چيزهايی که حالا برايم از يک رابطه عاشقانه سالم و انسانی مشخص است، اينهاست: دوطرفهبودنِ احساسِ عاشقی، وابستگیِ متقابل، گشودگی، درآميختگی، احساسِ رشديافتگی، لذت زياد بردن از حضور يکديگر، احساسِ احترامِ زياد.
ـ از وبلاگ رختکن خاطرات:
بعضی زنها برای مادر شدن ساخته نشدهاند. من هم یکی از آن زنها هستم. ساعت چهار و خرده ای صبح است. پای راستم از دیشب بیچارهام کرده. ناجور درد دارد و علتش را نمیدانم. مثل مادربزرگها بالشتی زیر زانوی راستم گذاشتهام. میگفتم که من برای
مادر شدن ساخته نشدهام. هیچوقت علاقهای به بچهدار شدن نداشتم و ندارم. حتی برای ثانیهای. صدای بچهای که گریه میکند حتی از دور دست هم که باشد کلافهام میکند. بیشتر از هر صدای دیگری. صدای مته برقی و دریل دندان سازی را ترجیح میدهم. تصور میکنم سختی آدم را بیحوصله میکند. روزگاری دانشجو بودم. یک چیزی حدود نه سال. اون روزها دقیقه به دقیقه روزم برنامهریزی داشت. ساعت فلان در فلان کلاس باید بودم.
ساعت بعدش فلان آزمایشگاه بیولوژی یا شیمی یا فیزیک. ساعت بعدش سر کار و چند ساعت بعدش سر کار دوم یا سومم. سه جا کار میکردم و دانشجو بودم و دقیقهای مجال نداشتم.
یادم میآید روزی در برنامهای شنیدم که شهره آغداشلو گفت: “پنج دقیقه وقت زیادیست. در پنج دقیقه میشود عاشق شد، میشود بچهدار شد، میشود….” و من این پنج دقیقه وقت زیادیست را چه خوب درک میکردم. وقتی کسی پنج دقیقه دیر به قراری که داشتیم میرسید حس میکردم اقلا میتوانم بروم و مثانهام را خالی کنم چون بقیه روز برای این کار وقتی نداشتم. نه سال به این منوال گذشت و من به هیچ چیز فکر نکردم جز کارهایی که باید میکردم. دانشجوهای دیگر با آرامش کامل روزهای دانشجویی را طی
میکردند و من هم دانشجو بودم و هم شاغل و هم هزار و یک چیز دیگر. شاید به خاطر اون روزهای پر دغدغه است که حس مادری ندارم. شاید دیگر روزهای شلوغ را دوست ندارم. شاید آن پنج دقیقه وقت که در آن میشود بچهدار شد را به کار دیگری اختصاص بدهم.
نگهداری از یک موجود خونگرم دیگر در خون من نیست و من این را در اعماق وجودم
سالهاست که حس کردهام. تنها موجوداتی که مراقبت از آنها را دوست دارم موجودات سبزی هستند با برگ و گل و شاخه و ریشه. بچهها را از دور دوست دارم. در خانه مادر و
پدرشان.
سختی آدم را سخت و کم طاقت میکند. در پنج دقیقه میشود بچهدار شد و در یک
عمر میشود بچهدار نشد. خدا عنایت کند به آنهایی که حسش را دارند.
|