رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
يک سر و هزار سودا
>
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۴
|
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۴
۱ مارس ۲۰۰۷
از وبلاگ پر گلک:
آخرش که چی؟ یک روز کم میآورم؟ پشیمان میشوم؟ خودم را دارم تنبیه میکنم؟ بدبخت شدن من که باعث خوشبخت شدن او نمیشود؟ تاثیری ندارد؟ دارم گند میزنم به زندگیام؟ قرار بود گه بزرگی بشوم؟ زود است؟ آدمش این نیست؟...
چرا هی اینها را میگویید؟ فکر میکنید خودم نمیدانم. فکر میکنید بچهام؟ حرفهای خودم را به خودم تحویل میدهید؟ خودم خیلی خوب میدانم چه خبر است و چه خبر خواهد شد.
خب نکته دقیقا همینجاست! دقیقا همان روزی که من پشیمان شدم، خسته شدم، دیدم این همان زندگیای نیست که من دنبالش بودم، این همان آدمی نیست که من میخواستم و هزار تا احتمال مزخرف دیگر، تازه همان موقع است که تاوان پس دادن من شروع میشود. تا قبلش که خیلی خوب است!حالا خیلی خوب كه نه اما حداقلش این است که این آدم من را دوست دارد. خیلی هم دوست دارد. خيلی رمانتيك شد آره؟ حالتان را به هم زدم؟؟
خب من خودم را تغییر میدهم. میشوم یک آدم دیگر. شما ها که نمیدانید من چه قابلیتهایی دارم. میشوم یه پریسای دیگر. فمینیسم؟ روشنفکری؟ نمیدانم. حداقل این آدم میدانم توی این باغها نیست. من هم بحثی نمیکنم. خوب بلدم خودم را عذاب بدهم.
اصلا نگران این یک قسمت نباشید. یعنی اصلا نگران نباشید. اصلا من نمیخواهم اینجا را هم بخوانید دیگر. بروید. دارم برای خودم مینویسم.
خلم؟ دیوانهام؟ قاطی کردهام؟ اوکی! بچه که نیستم. خودم خواستهام. تازه من عذاب وجدان هم گردن کسی نمیاندازم. انقدر شهامت هم دارم که پای کارهای غلط غلوط خودم بایستم.
جدیها! اصلا من دلم میخواهد ازدواج کنم.
نه من میخواستم یک چیزهای دیگر بنویسم! اینها را نخوانید اصلا :(
از وبلاگ بلوط:
دیشب خبر طلاق یه نفر دیگه رو شنیدم. نمیتونم بگم دوست بودیم ولی سالها بود میشناختیم همدیگه رو. یادمه پنج شش سال پیش به چه وضعی ازدواج کرده بودند. مخالفت خانواده ها, دوتا مذهب مختلف و عشقی که همه چی رو شکست داد. شاید چهار سالی باشه که من ندیدمشون اما انگاری همیشه قیافشون وقتی تو بغل هم هستن جلوی چشمم بود. سخت بود باورش.
دو سال پیش بهترین دوستم از همسرش جدا شد. از خواهر هم به هم نزدیک تریم. ولی اون رو انگار میدونستم . همون وقتی که نوزده سالش بود و بهش گفتم چرا این آدم و هیچ جوابی نداشت, از همون شب عروسی اش انگار میدونستم اینها جدا میشن.
شاید تو این دوساله بیشتر از هر وقتی خبر طلاقها رو شنیدم. خیلی مسخره هست اگه یکی بگه من مخالف طلاقم. وقتی از زندگی با آدمی نمیتونی لذت ببری یا مثل تجربه اون دوستم از برخورد دستش به بدنت حالت بد میشه , چه اجباری هست به ادامه ؟
نمیگم هم که ما ها بچه تر شدیم یا مثل عاقل ها برخورد نمیکنیم. مردها و زنهای خیلی قوی رو در اجتماع دیدم که زندگی خانوادگیشون از هم گسیخته بود. این نه شکافی تو موفقیتشون به وجود آورد نه لطمه ای به ادامه راهشون زد. چه بسا که موفق تر هم شدن.
اصلا به تعداد آدمهایی که شاید تو زندگی با پارتنرشون دچار مشکل جدی مشکلهای عادی که همیشه هست خوب بشن دلیل و حرف و منطق وجود داره. خیلی هم مسخره هست که یکی بخواد حکم صادر کنه که عمه من مشکل داشت فلان کرد تو هم همون کار رو بکن. اصلا نمیدونم.
میخوام بگم یه ذره ترسناک شده. اصلا چه تضمینی هست که همیشه همه چی خوب پیش بره. شاید مشکل جدی اصلا قراره شش ساله دیگه بوجود بیاد. اصلا چه جوری شده که مامان و بابای من بیست و پنج سال باهم زندگی کردن؟ چه ربطی داشت؟
میگن سخت ترین بخش زندگی همون چند ماه اوله. یعنی چند ماه یا حتی سالهای اول که سپری بشه دیگه آبها از آسیاب میافته ؟ باز هم ربطی نداشت . مگه نه؟
خواهرم دیشب بهم میگه میترسم لوا. یعنی درسته این کار ( احتمالا تابستون با دوستش ازدواج خواهد کرد) . گفتم خوب ترس هم داره. میگه اگه طلاق بگیریم چی؟ من میخندم. میگم خوب هر وقت قرار شد طلاق بگیرین فکرش رو بکن. الان باید به خرج و مخارج فکر کنی.
نمیدونم. شاید مسخره باشه فکر کردن بهش. اما واقعا تضمینی وجود نداره. هیچ تضمینی. به وحید میگم ترسناکه. مگه نه؟ اگه ما یه روز جدا شیم چی. میگه نمیشیم. وقت نداریم بریم دنبال کارهاش! بحث رو عوض میکنه.
شاید نباید به این چیزها فکر کرد. خرافاتی هم شدم. اما خوب. واسه هیچ چیز هیچ تضمینی وجود نداره. زندگی چقدر ترسناکه
|