رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ اسفند ۱۳۸۵

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۴۲

۲۶ فوریه ۲۰۰۷

از وبلاگ دختر بودن:

می‌ترسم از وابستگی و وابسته ماندن. و گويی وابستگی لازمه وارد شدن به يک رابطه عاشقانه است. پس، از عاشق شدن و عاشق ماندن هم می‌ترسم. هرچند هر بار عشق که باريدن گرفته، آن‌قدر احساساتی بوده‌ام که ترسم را کنار بگذارم و بی چتر دل بسپارم.

وابستگی برايم ترسناک است چون برای خودم ارزش و احترام زيادی قائلم و نيز برای استقلال و جاه‌طلبی‌هايم. از وابستگی می‌ترسم چون فکر می‌کنم در يک نظام اجتماعیِ ناسالم و نامتعادل، معنای شکست می‌دهد. معنای اسارت می‌دهد، معنای دور شدن از هرگونه موفقيت. و وابستگی، آن‌طور که خوانده‌ام و ديده‌ام، همواره وسيله‌ای بوده است برای سرکوبِ زنان.

فکر می‌کنم وابستگیِ متقابل يکی از فاکتورهای مهم يک رابطه سالم است و با اين ترس آيا هرگز می‌توانيم رابطه‌ای سالم را تجربه کنيم؟ توانسته‌ام ترس را فراموش کنم که ربطِ کاملاً مستقيمی داشته به طرفين رابطه. تجربه‌ام می‌گويد که می‌شود وابستگیِ متقابل داشت اگر که طرفين در رابطه نگاهی پيشروانه‌تر نسبت به جامعه داشته باشند. هم شأنِ انسانیِ همديگر را نگاه دارند و هم برای شخصِ خود ارزش و احترامِ زياد قائل باشند. زياد ديده‌ام دخترانی را که اسيرِ اين نگاهِ غالب در جامعه شده‌اند: احترام درخورِ اويی است که جامعه مهم می‌پنداردش. و خود را کم‌تر ديدن و ديگری را بهتر ديدن وابستگیِ متقابل را سخت دشوار می‌کند.

باز هم از وبلاگ دختر بودن:

توقع نداشتن در روابط، به نظرم، نکته اخلاقیِ خيلی مثبتی است. بحثم، بحثِ قناعت و اين‌ها نيست. چيزی که در ذهن دارم و سعی می‌کنم بيانش کنم، بيشتر به کيفيتِ شادی در رابطه‌ها برمی‌گردد.

برايم از دو زاويه موضوعِ توقع مهم است: اول، وقتی از دوست/معشوق توقع داريم، توجه‌مان فقط و کاملاً معطوف به نيازهای خودمان است و دوم، وقتی توقع داشته باشيم، و در بهترين حالت همواره توقع‌مان برآورده هم شود، شاد و هيجان‌زده نمی‌شويم. که به نظرِ من از هرکدام از اين دو زاويه که نگاه کنيم رابطه‌ای برپايه توقع نمی‌تواند چندان لذت‌بخش باشد. و البته که موانعِ لذت‌بخش بودنِ رابطه‌ها زيادند. بعضی‌هاشان هم خيلی مهم‌تر و تأثيرگذارتر از توقع داشتن هستند. من فرض گرفته‌ام که چيزهای ديگر عالی باشند و سرِ جای خودشان.

رابطه همان‌طور که از اسمش پيداست، بيشتر از يک سر دارد و همين باعث می‌شود که آدم جز خودش به ديگری/ديگران هم فکر کند. وگرنه که خارج از رابطه هم می‌توانيم فقط به خواسته‌ها و نيازهای خودمان فکر کنيم. پس هر وقت حس توقع به سراغمان بيايد بد نيست خودمان را جای طرف/طرف‌ها قرار دهيم. مثلاً توقع داريم که هر روز، روزی چند بار، به ما تلفن شود. ممکن است که نتواند، يا نخواهد، يا فراموش کند، يا اين نوع توقع را بشناسد و بخواهد مبارزه کند! و امکان‌‌های ديگر. پس توقع داشتن چه سودی دارد؟ و حالا به زاويه دوم وارد می‌شويم: اگر که توقع‌مان برآورده نشود، غمگين می‌شويم و شايد که رفتارهای مناسبی هم نکنيم با دوست/معشوق. اگر برآورده هم شود، گويی وظيفه‌اش بوده. شادی نمی‌آورد و هيجان‌زده‌مان نمی‌کند. چه کاری است پس؟

Share/Save/Bookmark