رادیو زمانه > خارج از سیاست > يک سر و هزار سودا > یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۳۴ | ||
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۳۴۱-از وبلاگ عاقلانه: متناسخیون و بعضی از معتقدین به چیزهای ماوراء الطبیعه جورواجور معتقدند که ما قبل از اینجا انتخاب کردیم که این باشیم و بعد این شدیم! فی الواقع اگر هم ایچنین باشد من یکی که چیزی به یاد نمیآورم و اگر میدانستم که لااقل قبل از این کجا بودم، شاید چیزکی به یاد میآوردم. به هر حال چیزی که مسلم است، این خود آگاه ما انتخاب نکرده که ایرانی باشد، در چنین خانوادهای به دنیا بیاید، این ریختی باشد، ضریب هوشیش این باشد، مادرش چنین باشد، پدرش چنان باشد، خواهر و برادرش چنان تر باشد و ... بعد هی که بزرگتر میشویم، دیگران اجازه میدهند فکر کنیم که عاقلتر شدیم و انتخاب کنیم٬ چون آن دیگران هم هیچ وقت از انتخابهایشان و میزان عقلانیتشان مطمئن نشدهاند، باید بگویم از وقتی که این حق انتخاب ها تعدادشان بیشتر و اهمیتشان سنگین تر شد، دیگر فاتحهتان خوانده شده و در این دنیای بزرگ بیشتر به حال خودتان واگذاشته شدید و تنهاتر شدید. انتظار کمک و همفکری از کسی نداشته باشید، مثلا اگر میخواهید برای کنکور انتخاب رشته کنید، مطمئن باشید که هیچ کس بیشتر از شما نمیداند و در آن لحظه هیچ بنی بشری عاقل تر از شما نیست! مغرور نباشید چون شما در عین گیج و گولی هستید ولی به هر حال در آن لحظه واجد شرایطترین آدم برای انتخاب هستید. بغرنجترین وضعیت در زندگی زمانیست که عاشق باشیم . چون عاشق انتخاب نمیکند، خودش را پرتاب می کند. بعد هی شنا میکند، شنا میکند، شنا میکند و وقتی به اندازهء کافی از ساحل دور شد و دیگر تا چشم کار میکرد دریای عشق بود و بس، بر میگردد و پشت سرش را نگاه میکند. توی ساحل یک سبد گذاشتهاند و تویش کمی منطق، میزان قابل توجهی حق انتخاب از هر نوع، و میزان بسیار زیادی شرایط از هر نوع و ...گذاشتهاند. حالا هم باید مسیر رفته را برگردد و هم باید در همان حال که شنا میکند، فکر کند تا وقتی به ساحل رسید (اگر رسید) انتخاب کند ... یک آدم عاقلی که اسمش را به یاد نمی آورم گفته که عشق دلیل کافی برای تفاهم نیست و من میگویم که راست گفته . ازدواج در از پروانه پرسیدند: این همه رنگ برای چیست با این عمر کوتاه؟ ۲- از وبلاگ دختر بودن: توقع نداشتن در روابط، به نظرم، نکته اخلاقیِ خيلی مثبتی است. بحثم، بحثِ قناعت و اينها نيست. چيزی که در ذهن دارم و سعی میکنم بيانش کنم، بيشتر به کيفيتِ شادی در رابطهها برمیگردد. برايم از دو زاويه موضوعِ توقع مهم است: اول، وقتی از دوست/معشوق توقع داريم، توجهمان فقط و کاملاً معطوف به نيازهای خودمان است و دوم، وقتی توقع داشته باشيم، و در بهترين حالت همواره توقعمان برآورده هم شود، شاد و هيجانزده نمیشويم. که به نظرِ من از هرکدام از اين دو زاويه که نگاه کنيم رابطهای برپايه توقع نمیتواند چندان لذتبخش باشد. و البته که موانعِ لذتبخش بودنِ رابطهها زيادند. بعضیهاشان هم خيلی مهمتر و تأثيرگذارتر از توقع داشتن هستند. من فرض گرفتهام که چيزهای ديگر عالی باشند و سرِ جای خودشان. رابطه همانطور که از اسمش پيداست، بيشتر از يک سر دارد و همين باعث میشود که آدم جز خودش به ديگری/ديگران هم فکر کند. وگرنه که خارج از رابطه هم میتوانيم فقط به خواستهها و نيازهای خودمان فکر کنيم. پس هر وقت حس توقع به سراغمان بيايد بد نيست خودمان را جای طرف/طرفها قرار دهيم. مثلاً توقع داريم که هر روز، روزی چند بار، به ما تلفن شود. ممکن است که نتواند، يا نخواهد، يا فراموش کند، يا اين نوع توقع را بشناسد و بخواهد مبارزه کند! و امکانهای ديگر. پس توقع داشتن چه سودی دارد؟ و حالا به زاويه دوم وارد میشويم: اگر که توقعمان برآورده نشود، غمگين میشويم و شايد که رفتارهای مناسبی هم نکنيم با دوست/معشوق. اگر برآورده هم شود، گويی وظيفهاش بوده. شادی نمیآورد و هيجانزدهمان نمیکند. چه کاری است پس؟ |