رادیو زمانه > خارج از سیاست > يک سر و هزار سودا > یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۷ | ||
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۷۱۶ ژانویه ۲۰۰۷ از وبلاگ «آهو»: آقا جون سلام. هر روز که می رسم خونه به عکستون سلام می کنم. گلای توی گلدون رو عوض می کنم. شمع و عود روشن می کنم. می رم توی اتاقتون و به وسایلتون خیره می شم و حالا هیچ کاری نیست که بتونم انجام بدم. یادتونه همیشه می خواستین براتون حرف بزنم و من که خسته از سر کار می رسیدم یک جوری از حرف زدن طفره می رفتم؟ حالا شما نیستین و من همه ی حرفا رو با ولع برای مامان تعریف می کنم مبادا این روزها رو هم از دست بدم. شما که از مادر راضی بودین پس عیبی نداره اگه حرفایی رو که به شما نگفتم برای اون بگم. شبا دلم براتون خیلی تنگ می شه. جای شما توی خونه خالیه. جای سکوتتون هم خالیه. همه چی خیلی عجیب شده. ۲۰ روز بعد از رفتنتون ویزای (ر) رسید. اونا هم می رن و ما خیلی تنها تر می شیم. اصلا خانواده ی بزرگمون با رفتن شما انگار کوچیک شده. بعد از رفتنتون و درست همونطور که روزای آخر گفته بودین شفای (م) رو گرفتین، وضعیتش کمی از اون بحران دراومده و ما همه چشم دوختیم به همون اتفاق عجیب که بهش می گن معجزه. ما همه داریم زندگی می کنیم. با غم هایی که توی دلمون داریم. حتی مامان، بعد از پنجاه و اندی سال زندگی با شما حالا دارن تنهایی روزها رو می گذرونن. شما خالق خاطرات شیرین کودکی من بودین. خالق اطمینان قلبم در روزهای سخت جدایی. خالق آرامش مادر. خالق دلگرمی خواهر ها و برادر. خالق مهربانی های بی مرز به دخترک. شما تا همین چند روز پیش راه می رفتین و حرف می زدین و نفس می کشیدین و از همه مهمتر اینکه ،بودین، اما حالا مثل یک خواب، رفتین و ما هم چاره ای نداریم جز اینکه قبول کنیم شما رفتین. گرچه قبولش خیلی خیلی سخته. گرچه برای جبران کوچکترین چیزا خیلی دیره. گرچه ندیدن شما روز به روز قلبم رو فشرده تر می کنه. و گرچه همیشه خیلی زود دیر می شه. از وبلاگ «کلبه کوچک من»: زن دلش مي خواهد برود کنار پنجره. ناخن هايش را بجود و فکر کند و فکر کند و فکر کند. اما آنقدر لوله و سيم به بدنش وصل شده که نمي تواند جم بخورد. زن خيال مي کند مردن سخت نيست. اشک هايش تمام نمي شود. اولين باري نيست که گريه مي کند. نه! اما اولين بار است که گريه آرامش نمي کند. |