رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
يک سر و هزار سودا
>
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۴
|
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۲۴
۱۳ ژانویه ۲۰۰۷
از وبلاگ «شمارش معکوس»:
چقدر دلم می خواد که از اشتباهاتم کم بشه. هر روز کمتر از روز قبل. چقدر دلم می خواد بتونم از این جلد محدود خارج بشم و خودمو از بیرون تماشا کنم. اون وقت خیلی دلم می خواد بدونم چقدر از خودم خوشم خواهد اومد و چه مقدار از عملها و عکس العملهای خودمو قبول خواهم داشت! هنوزم مثل 7- 8 سال پیش فکر می کنم بزرگترین محدودیت آدم بودن،جهله...
می دونی؟ وسوسه برای وارد شدن به روابط رومانتیک یا شِبهِ رومانتیک این روزا خیلی زیاده! همه دوستان نزدیک دور و برم توی سالی که گذشت ازدواج کردن. فقط یه نفر مونده که اونم سرش وحشتناک شلوغ بالا و پایین کردن داوطلبین متعدده و مطمئنم در 6 ماه آینده بالاخره تصمیمشو می گیره! و بعد فکرشو بکن توی این یک سال گذشته چقدر دور و بر من خالی شده و چقدر حوصله ام سر رفته از شنیدن هزار باره حرفای یه عالمه آدم در مورد دنیایی که من واردش نشدم! از این تنهایی که بگذریم کم کم این احساس که دلم می خواد کسی منحصرا cares about me داره در من قوی می شه.ولی با این همه هر آدمی رو که به این محدوده نزدیک میشه پس می زنم. فکر می کنم آدمی نیست که من می خوام ولی این فکر رو بدون امتحان اون آدم می کنم. بله. بصورت تئوری می دونم که این کار غلطه و اگه بخوام نخود رو پیدا کنم باید کاسه ها رو یکی یکی بردارم!( اینو محض خاطر این گفتم S. و شیفت عزیزم که بدونید حرفای درستتون یادم نرفته!) اونوقت انصافه توی این شرایط 99% آهنگای قشنگی هم که آدم می شنوه رمانتیک باشن؟ خب آدم هوایی می شه دیگه!
اما چیزای دیگه ای هم هست که می دونم درسته. میدونم که تا وقتی یاد نگیرم تنهایی احساس خوشبختی کنم با هیچ کس دیگه ای هم نمی تونم خوشبخت باشم و اینکه حق ندارم مسئولیت خوشبخت کردنمو به گردن کس دیگه ای بندازم مخصوصا وقتی خودم از عهده اش بر نمیام.** می دونم که باید یه دایره کامل باشم و کنار یه دایره دیگه قل بخورم نه اینکه آویزونش بشم!*** می دونم که « باید در برابر احساس "عشق در یک نگاه" مقاومت کنید.... تو باید این روابط را فقط با اشخاصی داشته باشی که خودشان را بطور کامل به تو می شناسانند و در مورد کارهایی که انجام می دهند و علل انجام آنها با تو صحبت می کنند...»****
بعد این وسط یه چیزایی هم هستن که خیلی لجمو در میارن. مثل اینکه چطوری آدما با یه برخورد کوچیک،حتی در حد دیدن ساده به هم شدیدا علاقه می شن؟چطوری جرات می کنن و نمی ترسن از اشتباه کردن؟
بعد بازم یه مساله دیگه هم هست که اصلا درکش نمی کنم! این که بالای 95% همه پسرایی که می شناسم، حتی اون خوش فکراشون که قبولشون دارم، براشون ظاهر طرف مقابل قبل از هر چیزی ملاکه! بعد با دیدن یه دختری که ظاهرشو می پسندن، حتی بدون یک کلمه حرف، یه کارایی – اگه بخوام دقیق بگم یه خل بازیهایی!- ازشون سر می زنه که عمرا اگه خودم نمی دیدم و کسی برام تعریف می کرد باور می کردم! یه عده می گن این خصوصیت جنس مذکره و تفاوت در آفرینش اوناس. اگه اینطور باشه شرمنده ام ولی جدا فکر می کنم این قسمت آفرینش در پایان وقت اداری صورت گرفته و خدا ماست مالیش کرده رفته! من این جریانو بیشتر می ذارم به حساب عدم تکامل خود آدما. واقعا ممنون می شم اگه کسی در این مورد برام توضیح بده.
دیگه خیلی قاطی پاطی گفتم. خودمم نمی دونم چِم شده دقیقا. ولی هرچی که هست می دونم که من مصرانه دلم می خواد هر کاری که می کنم در جهت تکاملم باشه. هر روز بهتر از دیروز. می خوام توی این زندگی اون کاری که بخاطرش به دنیا اومدم تمام و کمال انجام بدم.این جوریه که آخر این قصه ها منم خدا می شم.
از وبلاگ «فروغ»:
یک روزی عاقل خواهم شد. از آن روز بهبعد نباید بیفکر حرف بزنم. نباید عملی را انجام بدهم که کسی به احساس نسبتش بدهد.
سرانجام یکروز باید از اینجا شروع کنم که عقلم را کنار دستم بنشانم و بیآنکه اجازه بدهم احساساتم قاطی تصمیماتم شوند، برای هر تصمیمی فکر کنم. نباید درلحظه دچار خریت شوم. باید یک منشور در زندگی داشتهباشم و بهآن پایبند بمانم.
یک روزی باید یاد بگیرم که نباید مثل همه آٔدمهای باری بههرجهت، زندگی کنم. یک روز بلاخره بایستی به آننقطه برسم که بدانم اگر قرار باشد عمر دوباره بگیرم، بازهمین زندگی را خواهم کرد .
در آن روز بهخصوص همه دردهایم درمان خواهند شد. چه از بابت حسادت باشند، چه از بابت قدرتطلبی.
یکروز باید با خودم بهنتیجه برسیم که من بهقدر کافی بزرگ شدهام تا عاقل باشم.
...
مشکل من فقط در عشق نیست. یا فقط درکار. مشکل من با اصل زندگیست. که گاهی یادم میرود باید برایش خوب فکر کنم. من زندگی خوب، کار خوب، روابط خوب را میشناسم. اما خیلی وقتها فراموش میکنم داشتن چیزهای خوب هزینه لازم دارد.
...
از همه چیزها مهمتر این است که یاوهگویی را از خودم بگیرم.
...
درست همین دیروز بود که صدای یکی از کارگرانمان را شنیدم که به یکی میگفت با حقوق پنج روزش میشود یک دست لباس برای بچه خرید و با حقوق پنج روز فلان کس یک زانتیا.
بهخودم گفتم مشکل او این است که از فلانکس فقط همین را میبیند و متوجه هزینه و زمان صرفشده برای رسیدن به این موقعیت و از همه مهمتر مسئولیتی که بهدوش اوست نمیشود.
حالا میفهمم که خودم هم خیلی وقتها درست عین آن کارگر فکر میکنم. گیرم در زمینهای دیگر.
۱۳ ژانویه ۲۰۰۷
از وبلاگ «شمارش معکوس»:
چقدر دلم می خواد که از اشتباهاتم کم بشه. هر روز کمتر از روز قبل. چقدر دلم می خواد بتونم از این جلد محدود خارج بشم و خودمو از بیرون تماشا کنم. اون وقت خیلی دلم می خواد بدونم چقدر از خودم خوشم خواهد اومد و چه مقدار از عملها و عکس العملهای خودمو قبول خواهم داشت! هنوزم مثل 7- 8 سال پیش فکر می کنم بزرگترین محدودیت آدم بودن،جهله...
می دونی؟ وسوسه برای وارد شدن به روابط رومانتیک یا شِبهِ رومانتیک این روزا خیلی زیاده! همه دوستان نزدیک دور و برم توی سالی که گذشت ازدواج کردن. فقط یه نفر مونده که اونم سرش وحشتناک شلوغ بالا و پایین کردن داوطلبین متعدده و مطمئنم در 6 ماه آینده بالاخره تصمیمشو می گیره! و بعد فکرشو بکن توی این یک سال گذشته چقدر دور و بر من خالی شده و چقدر حوصله ام سر رفته از شنیدن هزار باره حرفای یه عالمه آدم در مورد دنیایی که من واردش نشدم! از این تنهایی که بگذریم کم کم این احساس که دلم می خواد کسی منحصرا cares about me داره در من قوی می شه.ولی با این همه هر آدمی رو که به این محدوده نزدیک میشه پس می زنم. فکر می کنم آدمی نیست که من می خوام ولی این فکر رو بدون امتحان اون آدم می کنم. بله. بصورت تئوری می دونم که این کار غلطه و اگه بخوام نخود رو پیدا کنم باید کاسه ها رو یکی یکی بردارم!( اینو محض خاطر این گفتم S. و شیفت عزیزم که بدونید حرفای درستتون یادم نرفته!) اونوقت انصافه توی این شرایط 99% آهنگای قشنگی هم که آدم می شنوه رمانتیک باشن؟ خب آدم هوایی می شه دیگه!
اما چیزای دیگه ای هم هست که می دونم درسته. میدونم که تا وقتی یاد نگیرم تنهایی احساس خوشبختی کنم با هیچ کس دیگه ای هم نمی تونم خوشبخت باشم و اینکه حق ندارم مسئولیت خوشبخت کردنمو به گردن کس دیگه ای بندازم مخصوصا وقتی خودم از عهده اش بر نمیام.** می دونم که باید یه دایره کامل باشم و کنار یه دایره دیگه قل بخورم نه اینکه آویزونش بشم!*** می دونم که « باید در برابر احساس "عشق در یک نگاه" مقاومت کنید.... تو باید این روابط را فقط با اشخاصی داشته باشی که خودشان را بطور کامل به تو می شناسانند و در مورد کارهایی که انجام می دهند و علل انجام آنها با تو صحبت می کنند...»****
بعد این وسط یه چیزایی هم هستن که خیلی لجمو در میارن. مثل اینکه چطوری آدما با یه برخورد کوچیک،حتی در حد دیدن ساده به هم شدیدا علاقه می شن؟چطوری جرات می کنن و نمی ترسن از اشتباه کردن؟
بعد بازم یه مساله دیگه هم هست که اصلا درکش نمی کنم! این که بالای 95% همه پسرایی که می شناسم، حتی اون خوش فکراشون که قبولشون دارم، براشون ظاهر طرف مقابل قبل از هر چیزی ملاکه! بعد با دیدن یه دختری که ظاهرشو می پسندن، حتی بدون یک کلمه حرف، یه کارایی – اگه بخوام دقیق بگم یه خل بازیهایی!- ازشون سر می زنه که عمرا اگه خودم نمی دیدم و کسی برام تعریف می کرد باور می کردم! یه عده می گن این خصوصیت جنس مذکره و تفاوت در آفرینش اوناس. اگه اینطور باشه شرمنده ام ولی جدا فکر می کنم این قسمت آفرینش در پایان وقت اداری صورت گرفته و خدا ماست مالیش کرده رفته! من این جریانو بیشتر می ذارم به حساب عدم تکامل خود آدما. واقعا ممنون می شم اگه کسی در این مورد برام توضیح بده.
دیگه خیلی قاطی پاطی گفتم. خودمم نمی دونم چِم شده دقیقا. ولی هرچی که هست می دونم که من مصرانه دلم می خواد هر کاری که می کنم در جهت تکاملم باشه. هر روز بهتر از دیروز. می خوام توی این زندگی اون کاری که بخاطرش به دنیا اومدم تمام و کمال انجام بدم.این جوریه که آخر این قصه ها منم خدا می شم.
از وبلاگ «فروغ»:
یک روزی عاقل خواهم شد. از آن روز بهبعد نباید بیفکر حرف بزنم. نباید عملی را انجام بدهم که کسی به احساس نسبتش بدهد.
سرانجام یکروز باید از اینجا شروع کنم که عقلم را کنار دستم بنشانم و بیآنکه اجازه بدهم احساساتم قاطی تصمیماتم شوند، برای هر تصمیمی فکر کنم. نباید درلحظه دچار خریت شوم. باید یک منشور در زندگی داشتهباشم و بهآن پایبند بمانم.
یک روزی باید یاد بگیرم که نباید مثل همه آٔدمهای باری بههرجهت، زندگی کنم. یک روز بلاخره بایستی به آننقطه برسم که بدانم اگر قرار باشد عمر دوباره بگیرم، بازهمین زندگی را خواهم کرد .
در آن روز بهخصوص همه دردهایم درمان خواهند شد. چه از بابت حسادت باشند، چه از بابت قدرتطلبی.
یکروز باید با خودم بهنتیجه برسیم که من بهقدر کافی بزرگ شدهام تا عاقل باشم.
...
مشکل من فقط در عشق نیست. یا فقط درکار. مشکل من با اصل زندگیست. که گاهی یادم میرود باید برایش خوب فکر کنم. من زندگی خوب، کار خوب، روابط خوب را میشناسم. اما خیلی وقتها فراموش میکنم داشتن چیزهای خوب هزینه لازم دارد.
...
از همه چیزها مهمتر این است که یاوهگویی را از خودم بگیرم.
...
درست همین دیروز بود که صدای یکی از کارگرانمان را شنیدم که به یکی میگفت با حقوق پنج روزش میشود یک دست لباس برای بچه خرید و با حقوق پنج روز فلان کس یک زانتیا.
بهخودم گفتم مشکل او این است که از فلانکس فقط همین را میبیند و متوجه هزینه و زمان صرفشده برای رسیدن به این موقعیت و از همه مهمتر مسئولیتی که بهدوش اوست نمیشود.
حالا میفهمم که خودم هم خیلی وقتها درست عین آن کارگر فکر میکنم. گیرم در زمینهای دیگر.
لینک مطالب مرتبط
|