رادیو زمانه > خارج از سیاست > يک سر و هزار سودا > یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۱۹ | ||
یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۱۹۸ ژانویه ۲۰۰۷ وبلاگ «سعیده»: نمی دونم شاید ازدواجهای ما با این رسم و رسومات مسخره اینقدر قضیه رو کسالتبار میکنه. من الآن به چشم خیلیها دختر بیخودی هستم که عروسی نمی خوام بگیرم. چمیدونم از این رسومات مسخره بنداندازون و حنا بندون و چیز بندون و فلان کندنون(!) حالم به هم میخوره. یه جشن مختصر عقد گرفتیم که به نظرم بدترین و اعصاب خوردکنترین روز زندگیم بود. بعد از یه روز پر استرس خواستگاری، ۱۲۴ تا سکه شد مهریه ام که به نظر خیلیها عجیب اومد. خیلیها گفتن واه واه چه کم! بعد هم یه جشن کوچیک و حالا هم که هیچی. اصلاً فراموش شد که من شدم عضو جدید یه خانواده. چون من دختر نجیبی نبودم که قبل از ازدواج موهای صورتمو تمیز میکردم! در نتیجه لیاقت گرفتن مراسم بنداندازون رو نداشتم! (می تونین تصور کنین دارم چه غصه ای می خورم !!!) چون من دختر نجیبی نبودم که قبل از ازدواج همسرمو میشناختم! و مثل دخترهای نجیب دیگه منتظر نشده بودم تا یه خواستگارغریبه از هوا بیاد و منو ببره، در نتیجه لیاقت گرفتن یه مراسم کاملاً سنتی رو نداشتم! (منو تصور کنین که نشستم دارم موهامو میکنم که چرا چهل نفر راه نیافتادن منو ببرن بازار برام لباس زیر بخرن!) حالا هم که شدم نانجیبتر از قبل چون اونجوری که دلم بخواد لباس می پوشم! (وا، خاک عالم! مگه زن شوهردار مانتو کوتاه میپوشه؟!!). خوب با همه این تفاصیل باید بفهمین که یه دختر نانجیبو که پاگشا نمیکنن! یه دختر نانجیبو حتی زنگ نمیزنن حالشو بپرسن! از وقتی عقد کردم حال عجیبی دارم. همش دنبال نشونهای میگردم که به خودم ثابت کنم دیدی اشتباه کردی؟ از وقتی عقد کردم بی حوصله شدم. از یه طرف دلم می خواد زودتر برم تو خونه خودم، از یه طرف هی موضوع رو عقب می اندازم. نمی دونم از چی میترسم؛ فقط میدونم میترسم. نمی دونم همه کسایی که ازدواج میکنن همین حالو دارن؟ اگه اویس اینقدر مهربون و صبور نبود، اگه اینقدر از من حمایت نمی کرد و غرغرهای منو تحمل نمی کرد، نمی دونم الآن چی میشد. وبلاگ «پرگلک»: انقدر حرص خوردن ندارد که! فقط کافی است من یکی دو ماه فکر نکنم که دارم چه غلطی میکنم. وگرنه آدم عاقل آن هم من(!) که ازدواج نمیکند! فقط یک سری چیزها مانده که خب جان من به لبم احتمالا میرسد تا حل بشوند. یکی این حق طلاق و اینهاست که یادتان باشد من پایم را نکنم توی یک کفش که این حق ها را میخواهم! اصلا من هیچ حقی نداشته باشم بهتر است. این آدم باید عقلش برسد من چه دختر خری هستم. خودش باید هوای زندگیمان را داشته باشد. این از این! اصلا من نمیفهمم من چرا نمیتوانم عین آدم همین امشب وسایلم را بردارم بروم خانهی خودم؟ باید حتما قشونکشی کنیم؟ بوق بوق و آرایشگاه و گل و این حرفها؟ لابد وسط مهمانی هم من باید بنشینم یک دل سیر برایشان گریه کنم! اصلا میدانید مشکل بزرگ کجاست؟ این آقای داماد فکر میکند که من را میشناسد!آدرس اینجا را هم دارد اما نمیدانم چرا نمیتواند نوشتههای من را بخواند. غصهاش میگیرد از نوشتههایم. حالا یادم باشد امشب یک سری از نوشتههایم را درفت کنم بعد مجبورش کنم بنشیند اینها را بخواند حداقل بداند زنش فمینیست است! بعد نیاید بگوید من نمیدانستم و از این حرفها!!! |