رادیو زمانه > خارج از سیاست > حرفهای خودمونی > مردی که آدمها را عروسک می کرد | ||
مردی که آدمها را عروسک می کرد سال 2006 میلادی تا آخرین روزهایش هم خبرهایی داشت، خبر راجع به آدم هایی که وجه اشتراکی با هم داشتند. " شامیل باسایف" که همه او را با مدرسه بسلان و گروگانگیری خونبارش می شناسند، "ابومصعب زرقاوی" و صحنه های سر بریدنش که پخشش قیمت سهام "الجزیره" را برد بالا، "اسلوبودان ميلوسوویچ" که بالکان و بوسنی هرچه فراموشکار باشند نمی توانند تجاوز 50 نفره سربازان او را به دختران بوسنیایی به این زودی ها فراموش کنند، "آگوستینو پینوشه" هم که معرف حضور تمامی انقلابیون ده هفتاد است، کشتارهای ورزشگاهی مشهورش و تئودوراکیس، همین مقدار برای یاد آوری او کافیست، و "صدام حسین" رئیس جمهور مادام العمر عراق که خوب است برای یاد آوری اش از بچه هایی که برای آلودگی بمب شیمیایی در آسایشگاه های غریب ایران وقتی سرفه می کنند و خون بالا می آورند بپرسید، همه مرگشان در این سال رقم خورده بود. شاید امسال سال خوش شانسی این جنایت کاران بود. چون شانس آوردند و با مرگ دیگر بر بار بی ترحمی هایشان اضافه نشد. در سالی که گذشت تا خبرگزاری ها مرگ یکی از آنها را بصورت "خبر آنی" می داد می رفتم سراغ گذشته اش و کار هایش. کشته شدن ها و کشتن ها و بعد یادم می آمد که "از مکافات عمل غافل نشو". اما در مورد صدام در ساعات پایانی سال میلادی که گذشت احساسم یک جورهایی فرق می کرد. هیچ دچار عادت و انس شده اید؟ انسی که گاهی آدم به دشمنش پیدا می کند. من دچار این حالت بودم و تا لحظه ای که فیلم اعدام صدام را می دیدم، خودم نمی دانستم. صدام، صدام، صدام، آدمی که وقتی تهران را بمباران می کرد و نو عروس توی حجله پر پر می کرد اسمش را می شنیدم. آدمی که وقتی چشمم به بچه های عروسک شده حلبچه می افتاد و کسانی که حتی فرصت فرار را تا طاقی در خانه شان پیدا نکرده بودند به خاطرش می آوردم و در پس کوچه های آبادان پرسه می زدم بهش فکر می کردم و با خودم می گفتم که الان در سونای خشک چطور ماساژورش برایش یک ماجرای بامزه تعریف می کند و مجیز فرمانده بلامنازعه قادسیه را می گوید و احتمالا پرزیدنت به خوردن یک گوشت ترد و تازه بعد از ماساژ فکر می کند. صدامی یادم آمد که وقتی در یک پاتک در جزایر مجنون ایرانی ها توانسته بودند دوباره منطقه ای را باز پس بگیرند، سربازان وطن پرست عراقی سر تمامی اسرای ایرانی را قبل از عقب نشینی بریده بودند و بچه های ایرانی به دنبال جفت و جور کردن تنه و سر بودند. حالا از آن سالها دیریست که گذشته و من یاد گرفته ام دیگر به اینها فکر نکنم و یاد بگیرم که به روزمرگی ها بیشتر انس بگیرم و تلاش کنم کابوس های شبانه ام را فراموش کنم. خواب می بینم: "پشت یک خاکریز زانو زده ام و دستهایم را با بند پوتین بسته اند. خون در رگ هایم نیست و سایه مردی را پشت سرم می بینم، برمی گردم اسحله ای به دست اش است که بر روی سرم نشانه رفته می شناسمش صدام است، بوی باروت و صدای گلوله و من شاد از اینکه بالاخره تمام شد اما چشمانم را باز می کنم و می بینم نمرده ام" و باز کابوس لحظه اعدام دوباره تکرار می شود تا لحظه ای که با ناله از خواب بپرم و یک ربع طول بکشد که باور کنم که این فقط یک خواب بوده. من سالهای نوجوانی ام را با این کابوس گذراندم. اما جنگ کویت، نفت در برابر غذا، حمله متحدین به عراق و بعد دستگیری صدام در سال های بعد سرنوشت قدرتمداری چون او را خیلی تغییر داد. بگذارید صادقانه بگویم من دوبار برای صدام و یا شاید به بهانه صدام گریه کردم. یکبار وقتی شبکه "العربیه" صحنه ای را نشان می داد که یک دکتر نظامی آمریکایی داشت مردی ژولیده و بهت زده را معاینه می کرد و بار دیگر وقتی که مردی شکسته و بهت زده به حرف های جلادش که توضیح می داد که باید دور گردنش پارچه ای را ببندند و او مثل یک بچه به حرف های آنها گوش می کرد. این آدم در آن لحظات آخر به چه فکر می کرد؟ چند بار دشمنانش و دوستانش را اینگونه و در این حال دیده بود؟ وقتی برادرش را به همراه دامادش در یک چنین جایی به دستورش اعدام می کردند، آیا به احساس آنان فکر می کرده است؟ آخر نمی دانم یک دیکتاتور چه احساسی دارد. با اینکه زخم بی رحمی او بر تنم هنوز مرا می آزارد، اما احساس می کردم صدام نباید اعدام می شد. صدام باید هنوز زنده می بود درست مثل پینوشه که سالهای آخر عمر را به زجر و گرفتاری گذراند. ساعت هشت صبح در حالی که بی بی سی جهانی را با خبر آنی و زیر نویس می گفت صدام در آخرین لحظات قرآن دستش بوده و دعا می کرده نگاه می کردم احساس دشمنی که سالها در درونم خانه کرده بود و تکرار می شد یکباره رفت. دیکتاتورها و خونریزها حافظه تاریخی خوبی ندارند آنها همه تاریخ را می خوانند و از حال دیگران با خبر می شوند و پایان هایی را که در موجی از حقارت و غم است می بینند و باز پای جای گذشتگان می گذارند و حسین تکریتی و آگوستینو پینوشه می شوند. این سرنوشت دیکتاتور است، شاید او هیچگاه فکر نمی کرده دیکتاتور است و هیچگاه باور نمی کرده روزی هم وقتی طناب دار را در همان قربانگاهی که برای دشمنانش ساخته است به دور گردنش می اندازند و باید با صدایی لرزان بگوید : اشهد ان لا اله الی الله. |
نظرهای خوانندگان
من میشناسم این حالت. به این میگویند سندروم استکهلم.
-- محمود ، Jan 1, 2007 در ساعت 12:46 AMحیف نیست چیز به این قشنگی یعنی عروسک یا نمادی کوچولو از شادی های بچه گانه را دست ساخت این جنایت کار دانستید.شما مطمئن باشید این نوع دیکتاتورها همان کسانی هستند که از کودکی نشان از مهر و دوستی ندارند و آزارشان به همه چیز و همه کس میرسد.عروسک بازی بچه ها یعنی نشان از دوست داشتن و مهر ورزیدن است بازی انسانی است واین همان چیزیست که جانیان دیکتاتور را با آن سر وکاری نیست .صدام ها وهم پالکی هایش در همه جا و از جمله در ایران اشغال شده آدم ها را عروسک نمی کنند بل عروسکها را هم میسوزانند و نابود میکنند. به امید نجات انسانها از دست جلادان بیدادگر و جنایت پیشه.
-- jahan ، Jan 1, 2007 در ساعت 12:46 AM