رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ بهمن ۱۳۸۵

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۳۲

۲۱ ژانویه ۲۰۰۷

از وبلاگ «سه روز پیش»:
دستي به موهايش كشيد و در را باز كرد. ميهمانان با سرو صداي زياد وارد شدند و تمام صندلي‌ها را اشغال كردند. رفت توي آشپزخانه و مشغول ريختن چاي در استكان‌هاي كمر باريك شد و همين‌طور كه كف چاي را با قاشق از سر استكان‌ها برمي‌داشت، به حرفهاي آنها هم گوش مي‌كرد كه درباره مرگ كسي در بيمارستان صحبت مي‌كردند. كسي كه مرگش از درد پايش شروع شد. وقتي رفته بود بيمارستان و ناليده بود گفته بودند چيزي نيست. نبايد اين‌قدر كم طاقت باشد. او هم با خود تكرار كرده بود كه نبايد اين‌قدر كم طاقت باشد. آمده بود خانه، دوباره رفته بود بيمارستان و همان‌جا مرده بود.

سيني چاي را آورد و چرخاند. دوباره برگشت آشپزخانه و يك‌سري ديگر چاي ريخت. درست لحظه‌اي كه داشت فكر مي‌كرد حوصله كسي را ندارد، ميهمان‌ها رسيده بودند. دو نفر از آنها به آشپزخانه آمدند تا سر صحبت را با او باز كنند. يكي حال تك‌تك اعضاي خانواده و اقوام نزديك را پرسيد و آن ديگري مشغول چشم چرخاندن در آشپزخانه شد. وقتي سيني دوم را به سالن پذيرايي برد، آن دو نفر ايستاده بودند و با هم درباره ماجراي جشن تولد يكي از آشنايان حرف مي‌زدند. زن در روز تولد شوهر مي‌خواست او را غافلگير كند. گفته بود كه مي‌رود خانه مادرش. شب كه ميهمانان براي خوشحال كردن شوهرِ خانم لحظه شماري مي‌كردند، كليد در قفل در چرخيده بود و شوهرِ خانم با زني خوش عطر و بو در چارچوب در ظاهر شد. معلوم بود كه كارشان را در آسانسور شروع كرده‌اند و واقعا هم غافلگير شده‌اند. خانم وا رفته بود.

از پذيرايي كه فارغ شد، نشست كنار ميهمانان و به سوالهاي با ربط و بي‌ربط آنها جواب بود. جواب‌هايي از اين دست كه «اون هم خوبه، سلام مي‌رسونه»، «مثل هميشه مشغوليم» يا «اتفاقا همين چند وقت پيش با هم صحبت كرديم، مي‌گفت كه اوضاعش بهتر از قبله».

كاش مادرش زودتر برمي‌گشت و او را خلاص مي‌كرد. نمي‌خواست داستان ديگري بشنود اما نمي‌شد.

خاطره ديگر مربوط به مردي بود كه به جرم قاچاق مواد مخدر دستگير شد. او را به خانه‌اش بردند و جلو چشم زنش كتك زدند تا جاي جنس‌ها را نشان دهد. بعد هم او و جنس‌ها را سوار ماشين كردند و بردند قزل حصار. مي‌گفتند زنش خيلي دوستش داشت و وقتي رفت زندان، هر كاري مي‌توانست برايش كرد. روزهاي ملاقات مي‌رفت زندان و اشك مي‌ريخت. مي‌گفت: «يك كم ديگر صبر كن از اينجا ميارمت بيرون».

مرد صبر كرد. از سرما لرزيد و در انتظار روزهاي ملاقات ثانيه‌شماري كرد. اما زنش در آن روزهاي موعود يكي در ميان مي‌آمد و كم‌حرف‌تر شده بود تا بالاخره به مرد گفتند كه زن را چندبار با همان ماموري كه او را به خانه آورد و كتكش زد ديده‌اند. بلند شد و دوباره به آشپزخانه رفت و خودش را با ظرف‌هاي نشسته مشغول كرد. آن روز گذشت و بعدها مادرش به او گفت مرد اصلي سه قصه يك نفر بوده است.

لینک مطالب مرتبط

Share/Save/Bookmark