رادیو زمانه > خارج از سیاست > پرونده ما و غرب > نقش فعالی در ساختن تصویر غرب نداریم | ||
نقش فعالی در ساختن تصویر غرب نداریممجتبا پورمحسنسعید حنایی کاشانی، یکی از چهرههای آشنای بحثهای فلسفی- اجتماعی امروز ایران است. او متولد سال ۱۳۳۸ مشهد است و غالبا از او به عنوان جوان فرهیخته نام برده میشود. او که دارای کارشناسی ارشد فلسفه از دانشگاه تهران است تاکنون کتابهای زیادی را ترجمه کرده است؛ که از آن جمله میتوان به «فلسفهی وجودی» نوشتهی جان مک کواری، «علم هرمنوتیک» نوشتهی ریچارد پالمر و «لیبرالیسم: معنا و تاریخ آن» نوشتهی جان سالرین شاپیرو اشاره کرد.
گفتوگوی زمانه را با سعید حنایی کاشانی از اینجا بشنوید یا در زیر بخوانید:
ما برای اینکه نگاه دیگران به خودمان را ارزیابی کنیم میتوانیم به متون یا محصولات فرهنگی که آنها تولید کردهاند رجوع کنیم. میدانید که سابقهی برخورد ما و دیگران چندین هزار سال قدمت دارد و ما میتوانیم در این برخوردهایمان تصویری که از دیگران از ما نزد خودشان ساختند یا تصویری که آنها نزد ما دارند، همه را بررسی کنیم. خب شاید یکی از نخستین تصویرهایی که از ما نزد دیگران باقی مانده و تمدن کنونی غرب هم به آن استناد میکند، تصویریست که یونانیان از ما داشتند و این تصویر هم برای شناسایی ما مرجع قرار گرفته تا امروز. پس ما میتوانیم در واقع اولین تصویر خودمان را در چشم یونانیها جستوجو کنیم. اینکه آنها ما را چگونه مردمانی میدانستند. یعنی این تصویر بیشتر تصویر تاریخیست و رو به گذشته دارد؟ هم تاریخیست و هم ادبی؛ چنانکه میدانید هم نمایشنامهنویسان یونانی ایرانیان را تصویر کردهاند هم تاریخ نویسان یونانی و هم فیلسوفان. پس شخصیتهای مختلفی که هر جامعه دارد میتواند مرجعی باشد برای اینکه ما ببینیم مثلا ایرانیها نزد فیلسوفان چه جایگاهی داشتند یا چگونه مردمانی بودند، نزد هنرمندان چگونه مردمانی بودند، نزد مورخان و سیاستمداران چطور. هر شخصی با توجه به دید و توانایی خود در یافتن شخصیت و منزلت فکری دیگران به آن نگاه میکند. آقای کاشانی! من تصور میکنم که غربیها و ایرانیها از امروز همدیگر شناخت کافی ندارند حالا هر کدام به نسبت خودشان؛ فکر میکنید شناخت امروز غرب از ما ایرانیها چطور باشد؟ خب، ببینید تمام مردم غرب به طور یکسان شناخت ندارند. طبیعیست که گروههای مختلفی در هر جامعهای وجود دارند که به مقتضای کارشان و نیازی که برای شناخت دارند شناخت کسب میکنند؛ پس اگر ما مثلا شرقشناسان و دانشگاهیان و افرادی که کار و تخصصشان سرزمینهای ماست، اینها را در نظر بگیریم، خب اینها شناختشان فرق میکند. اگر رسانهها و وسایل ارتباط جمعی را در نظر بگیریم اینها شناخت دیگری را منتقل میکنند و تصویر دیگری را میسازند؛ مردم عادی هم به مقتضای کار و فعالیت خودشان ما را میشناسند. پس مثلا فرض کنید ممکن است برای برخی مردم غرب، ایرانیها به گربههاشان یا قالیهایش شناخته شوند، برای برخی به دخترانشان شناخته شده باشند، برای برخی دیگر به ورزشکارانش، برای برخی دیگر به روحانیونشان برای برخی دیگر به شاعران و صوفیانشان و برای برخی به فیلسوفان و دانشمندانشان و برای برخی دیگر به پادشاهان و شاهنشانیشان. پس میدانید مردمی که در جوامع غربی وجود دارند با توجه به نیازها و روابطی که با بخشی از جامعهی ما دارند این شناخت را دارند و این تصویر را از ما ساختهاند. فکر نمیکنید که نگاه غربیها به ما یک مقدار نگاه تودهای باشد؟ خب، ببینید! هر جامعهای نگاه کلیاش را متخصصاناش نمیسازند. همانطور که نگاه خود ما به غربیها تا حدودی برگرفته از حقیقت ارتباط جمعی آنها و رسانههای عامتریست که این تصویر را میسازند، غربیها هم در واقع نگاهشان به ما همینطوریست. ما در حقیقت نباید توقعمان این باشد که همهی مردم حقیقتجویان و دانشجویانی هستند که به دنبال یک شناخت کاملا واقعی و منطبق با واقع و حقیقت هستند. بسیاری مصرف کنندهاند و آنچه را که به آنها داده میشود مصرف میکنند؛ و این از جامعهای به جامعهی دیگر چندان تفاوتی نمیکند. فکر میکنید که شناخت ما ایرانیها از غرب چگونه است؟ ما غربیها را چطور میبینیم؟ خب، ببینید! همانطور که من گفتم ما باید ببینیم تصویر ما از غرب از کجا میآید. منبع شناخت ما کجاست. برخی برای سیاحت و سفر به غرب میروند و چیزی را که در آنجا میبینند شناخت خودشان تلقی میکنند. پس ما یک شناخت توریستی یا جهانگردانه داریم از غرب که مسافران ما حاملان آنها هستند. کسانی که به غرب میروند و تحصیل میکنند، آنها هم شناختی از غرب دارند. آنها هم این شناخت را به ما منتقل میکنند. اما بیشترین شناختی را که ما از غرب داریم از طریق تولیدات فرهنگی خود غرب است. امروز مردم غرب را از طریق سینما، تلویزیون، رمان، داستان، موسیقی، نقاشی و همهی چیزهایی میبینند که به آنها داده میشود؛ و این در واقع تصویر غرب را نه تنها برای ما بلکه برای خود غربیها ساخته؛ در واقع تصویری که ما از غرب داریم تصویریست که خود غرب میخواهد به ما نشان بدهد. حالا برای یک عدهای میتواند این تصویر در سطح نازل محصولات فرهنگی نسبتا نازلی باشد که مثلا از غرب میآید، برای برخی تولیدات با کیفیت فرهنگ بالاتری باشد، برای برخی علم و فرهنگ باشد. برای برخی سیاست یا بازار یا هر چیز دیگری. ولی ما باید ببینیم که تصویری که در ذهن ما از غرب ساخته شده از چه راهی به ذهن ما نفوذ کرده. مسلما کسی که رمان میخواند یک تصویر از غرب دارد، کسی که سینما میرود یک تصویر دیگر از غرب دارد. اما اینکه چه رمانهایی را میخوانیم، چه فیلمهایی را میبینیم، اینها تفاوت میکند. همینطور کسی که به علوم توجه دارد، کسی که به فلسفه توجه دارد، کسی که به هنرهایی مانند موسیقی یا نقاشی در سطح بالای آن توجه دارد، کسی که به روابط اجتماعی نظر دارد. ما اولین برخوردمان در دورهی جدید با غرب از طریق روشنفکرانی بود که قبل از انقلاب مشروطیت... ببینید! حدود دویست سال پیش، یعنی در اوایل قرن نوزدهم، اینها به غرب رفتند و تصویری که آنها از غرب برای ما آوردند منشأ تحولات اجتماعی بزرگی در جامعهی ما شد که انقلاب مشروطیت نام گرفت. خب ما ابتدا غرب را در دورهی جدید میشناختیم که در آنجا آزادی، قانون و یک نوع نظام جدید سیاسی شکل گرفته که با ارزش است؛ و بنابراین روشنفکرانی که ابتدا به غرب رفتند حامل اندیشههای نوینی بودند که تجدد نام گرفت و منشأ آثار سیاسی و اجتماعی فراوانی هم در جامعهی ما شد. اما در کنار این استعمار غربی هم موجود است. این هم یک تصویر دیگری بود که خود غربیها حامل آن بودند و به جوامع ما منتقل کردند. این هم از طرف دیگر به وسیلهی کسانی که با نوع سیاست تجاوزکارانهی غربی مبارزه داشتند مورد توجه قرار گرفت و در میان تودههای مردم تکثیر شد. خب خود متفکران غربی دیدگاههای متفاوتی دربارهی غرب داشتند. لیبرالها تصویر متفاوتی از غرب به دست میدادند؛. مارکسیستها تصویر دیگری. با رواج مارکسیسم در کشور ما این تصویر غرب به صورت دیگری درآمد. بنابراین ما هنگامی که در دورهی قبل از انقلاب مشروطیت با مارکسیسم آشنا شدیم تصویر غرب برای ما دیگر آن تصویر جامعهی قانونمند و نظامهای پارلمانی و دموکراسی و چیزهای دیگر نبود و توجه به سمت معارضههای فکری با نظام لیبرال غربی پیش رفت. با وقوع انقلاب اسلامی ایران و همچنین از هم گسیختگی اتحاد جماهیر شوروی و بلوک شرق، تصویر غرب در واقع در ذهنیت ما دگرگون شد. پس میتوانیم اینطور بگوییم: ما یک بار غرب را مثلا از حیث سیاسی به صورت نظامهای لیبرال و دموکراتیک و پارلمانی تجربه کردیم و آن تصویر را برای خودمان ساختیم به انقلاب مشروطیت رسیدیم، بعد به مارکسیسم توجه کردیم و به دنبال برخی الگوهای فکری آن به سویی رفتیم. در نتیجه برای ما قبل از انقلاب، مارکس، مارکوزه و دیگر نویسندگانی که اینطور فکر میکردند مهم بود. بعد از انقلاب، کسانی مانند پوپر، برلین و هایک و دیگران مطرح شد. خب اگر ما پوپر، برلین و هایک یا هایدگر یا نیچه یا هر کس دیگری را انتخاب میکنیم هر کدام از اینها تصویری از غرب در ذهن ما میسازند. کسانی میتوانند ناقد فرهنگ غرب باشند؛ کسانی میتوانند ناقد تمدن غربی باشند. و بعد ما این را با ذهنیتهای خودمان سازگار کنیم. ما یک زمانی ممکن است از سارتر، هایدگر، نیچه خوشمان بیاید و یک زمانی ممکن است از پوپر، برلین یا هایک. باید ببینیم که تصویری که ما خودمان از جامعهمان داریم و تصویری که در غرب دنبال میکنیم چگونه است. بنابراین ما چندان نقش فعالی در ساختن تصویر غرب برای خودمان نداریم. ما آن چیزی را معمولا حمل میکنیم که خود غربیها به ما میدهند؛ منتها بخشی از آن را انتخاب میکنیم. چرا نقش فعالی نداریم؟ به این دلیل که ما نه به اصطلاح یک دانشگاهی داشتیم که به دنبال تحقیق علمی و فکری دربارهی نظامهای فکری و ساختارهای اجتماعی غرب باشد و در واقع مثلا مدعی باشد که میخواهد تاریخ اندیشه یا فرهنگ غربی را بنویسد یا تاریخ تحولات آن را بشناسد. این در واقع به دلیل ضعفی بوده که از لحاظ فکری و اجتماعی داشتیم. ما حتا برای کارهای فکری خودمان نمیتوانیم سرمایهگذاری کنیم چه برسد به اینکه مثلا ما اینجا بخشهایی داشته باشیم که در آنها مطالعات غربی کاملا مستقلی داشته باشیم. پس مثلا آن اورین تالسیمی که بعدا در غرب به شرقشناسی تبدیل شد هیچ گاه در دانشگاههای ما به وجود نیامد. حتا در واقع این تصوری هم که ما از اندیشهی غربی داریم بسیار ناقص و ابتر است و شما مشاهده میکنید که بسیاری از کسانی که حتا یک فیلسوفی را در ایران مورد توجه خودشان قرار دادند آن را نه به تمامی و درستی میشناسند و نه مطالعه کردند و این کاملا آشکار و محسوس است و اینها همه به تواناییهای اجتماعی و فکری ما باز میگردد. آقای کاشانی! فارغ از اینکه آن قشر نخبه، که حالا چه به هایدگر چه به نیچه و چه به سارتر فکر میکند یا به متفکران دیگر، در مورد عموم مردم یعنی آن کسی که مثلا در تاکسی نشسته و دنیا را از چشم خودش میبیند و آن چیزهایی که در ذهن خودش هست، علی رغم نگاه مثبتی که نسبت به غرب وجود دارد اما در زمان برخورد، این نگاه یک نگاه منفی و سرشار از بیاعتمادی است. فکر میکنید سرچشمهی این نگاه از کجاست؟ خب، ببینید! من همانطوری که گفتم این نگاهها همه ساختهی غرب است. شما همین رانندهی تاکسی یا مردم عادی را میبینید که تلویزیون تماشا میکنند یا سینما میروند، اگر در سینمای ما مثلا فیلمهایی از کیمادا را نشان بدهند یا فیلمهای ضد استعماری یا انتقادی غربی را در تلویزیون و سینماها نشان بدهند یا فیلمهای الیور استون، خب تصویری که این نوع نگاه انتقادی در ذهن بینندگان عام جامعهی ما میگذارد چگونه خواهد بود؟ آیا این مردمی که این فیلمها را میبینند ابتدا با خودشان فکر میکنند که نظام غرب چه نظام پویاییست که به کسانی اجازه میدهد حتا علیه خودش این طور انتقاد کنند؟ یا تصور میکند که این چیزی که الان دارد روی پردهی سینما میبیند یک حقیقت غیر قابل انکاریست که باید با آن مبارزه کرد؟ خب وقتی که ما میتوانیم از خود غرب در واقع محصولات مختلفی داشته باشیم که تصاویر متضادی از آن ایجاد کنند و بعد واقعیت ملموسی را هم داشته باشیم، مثلا فرض کنید همین مسألهی روابط جنسی را در نظر بگیرید برای مردمی که مثلا در این جامعه زندگی میکنند روابط جنسی یا روابط دیگر میتواند در یک حدود شناخته شده و تعریف شدهای وجود داشته باشد وقتی که افراد این جامعه فیلمهایی میبینند یا رمانهایی میخوانند یا داستانهایی مطالعه میکنند که روابط دیگری را برایشان تصویر میکند ابتدا چگونه برخورد میکنند؟ آیافکر میکنند که این روابط برای خودش میتواند دلایلی داشته باشد؟ بنیادهایی داشته باشد؟ تعاریف تازهای داشته باشد؟ یا صرفا اینها را مخالف با آن چیزی میبینند که معتَقدات و راههای شناخته شدهی زندگی خودشان است؟ مردم عامی ما، کسانی که توی تاکسی نشسته یا در زندگی هستند و هیچ گاه غرب را ندیدهاند هیچ تصوری از غرب در ذهنشان با شناخت و سفر شکل نگرفته. شناختی که آنها دارند از طریق همین فیلمها و چیزهاییست که به آنها داده میشود و اینها هم خودش همه محصول غرب است. منتها این شخصی که در اینجاست با خود نمیاندیشد که بسیاری از این چیزها میتواند فانتزی باشد و جنبههای سرگرم کنندهای حتا برای خود غربیها داشته باشد؛ یعنی اگر مثلا تمام فیلمهای غربی پر از کشت و کشتار و گانگستری و هر چیز دیگریست، این نشان نمیدهد که آن جوامع هم دائما دستخوش این چیزها هستند. بعد از یازده سپتامبر انگار که غرب ایران را هم با بقیهی خاورمیانه یک کاسه کرده و یک تصور بنیادگرایانهی از ایرانیها دارد. در حالی که فکر نمیکنم این تصویر چندان به واقعیت نزدیک باشد. از بعد جامعهشناسی میگویم نه از بعد حکومتی. خب، اینها را شما نمیتوانید از هم جدا کنید. هیچ جامعهای در واقع نمیآید سیاستهای مردم آن کشور را مورد ملاحظه قرار بدهد؛ چون آنها تأثیری ندارند. اگر مثلا یک جامعه با یک جامعهی دیگر خود را در یک جنگ اعلام شده ببیند به هر حال آن تصویری که در ذهن آن جامعه نقش میبندد تصور یک دشمنیست که باید با آنها مقابله کند. به هر حال سربازانی که یک جامعه دارد یا نیرویی که بسیج میکند برای مقابله با یک جامعهی دیگر از خودش هستند. در نتیجه در تبلیغاتی که صورت میگیرد فرق زیادی میان مردم و حکومت تشخیص داده نمیشود. به هر حال شما باید یک دشمنی را تصویر کنید که از آن متنفر باشید؛ و برای این کار دیگر فرقی نمیکند شما با حکومت طرف هستید یا با مردم. شما ببینید مثلا همین فیلمهایی که دربارهی آلمانیها یا ژاپنیها در دورهی جنگ جهانی دوم ساخته شد. توجه کنید حتی رفتارهایی که با ژاپنیها در آمریکا شده میبینید که در هنگام دشمنی به راحتی نمیتوان مرزها را از هم تفکیک کرد. ولی مثلا تصوری که ما از جرج بوش داریم و مردم آمریکا خب تصور تفکیک شدهایست. این را هم باید ببینید ما (روشنفکران یا تحصیل کردهها یا دانش آموختگان یا عموم مردم) اگر جنگی پیش بیاید آنجا دیگر تفکیکش زیاد راحت نیست. آن چیزی که افراد نخبه میتوانند انجام بدهند معمولا برای عموم قابل تصور نیست آن هم معمولا در حالتهای عادیست. وقتی که در حالتهای غیر عادی پیش بیاید دیگر به راحتی تفکیک اینها از هم آسان نیست. آقای کاشانی! آیا فکر میکنید این دیوار بیاعتمادی غرب و ایران از بین برود؟ خب، همان طور که گفتم به نظر من این دیوار بیاعتمادی جنبهی سیاسی دارد. غیر از اینکه جنبههای فرهنگی و مردمی داشته باشد. این دیوارها معمولا به صورت مفاهیم ایدئولوژیکی هستند که مرزهای سیاسی را تعریف میکنند و منافع گروهی را تثبیت میکنند. یعنی اگر جنگی یا خصومتی یا تضاد منافعی میان کشورها وجود نداشته باشد گمان نمیکنم که بیاعتمادی هم شکل بگیرد. بیاعتمادی حاصل ستیزها و توسعه طلبیها و قدرت جوییهاییست که میتواند در میان ملتهای مختلف در هر دو سمت وجود داشته باشد. در واقع باید یک جامعه خودش را آماده کرده باشد برای همزیستی مسالمتآمیز با دیگران، احترام به عقاید و افکار آنها و یک رابطهی نوعدوستانه و با همکاری متقابل، که بعد ما توقع داشته باشیم دیوار اعتماد به وجود بیاید. ولی وقتی که گروههای جنگطلبی در کشورهایی وجود داشته باشند، گروههایی که در واقع منافع خودشان را همیشه در حالتهای فوقالعاده و جنگی جستوجو میکنند، چگونه میتوان توقع داشت یک جامعه دیگر راحت زندگی کند و اعتماد هم به دیگران داشته باشد؟ به نظر من بسیاری از مشکلاتی که ما داریم ناشی از سیاستهاییست که در واقع بیشتر در جوامع خود ما میگذرد. یعنی نوع جوامع کنونی به صورتیست که زندگی مسالمتآمیز با دیگران را به صورت فکری و مدنی دنبال نمیکند. من فکر میکنم مشکل، بیشتر در منطقهی خاورمیانه است که هنوز نوع نگاهش به جهان را تغییر نداده و هنوز به دنبال خشونتهای انقلابیست.
|