رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > مرگ دیگر کارولا | ||
رمان، نوشتهی محمود فلکی مرگ دیگر کارولاشهرنوش پارسیپور«محمود فلکی»، نویسندهی ایرانی مقیم آلمان، در خرداد سال ١٣٣٠ در شهر رامسر به دنیا آمده است. او در آغاز دههی ۵۰ با چاپ شعر در نشریات «فردوسی» و «نگین» کار ادبی خود را آغاز میکند. سپس تحصیلاتش را در رشتهی شیمی و کتابداری به پایان میرساند و در سال ١٣٦٢ به آلمان مهاجرت میکند. کار ادبی او در آلمان با موفقیت توام بوده است و رمان او به نام «سایهها» به آلمانی منتشر شده و در زمان کوتاهی به چاپ دوم رسیده است.
او در سالهای میانی دههی ۷۰ شمسی سردبیر «سنجش»، گاهنامهی نقد و تئوری ادبی و بررسی کتاب در آلمان بوده است. او در مجموع بیست و یک کتاب منتشر کرده است. از میان کتابهای او میتوان از «داس بر پیکر گندم»، «انسان»، «آرزوی برنیامده»، «زمزمههای کم»، «بربال لحظهها» و «واژگان تاریک» در شعر، و «پرواز در چاه»، «خیابان طولانی»، «داستانهای غربت» و «سایهها» در نثر نام برد. کتابی که مورد بحث و گفتوگوی ما قرار دارد «مرگ دیگر کارولا»ست. محمود فلکی در «مرگ دیگر کارولا» نشان میدهد که به ادبیات پلیسی- جنایی، از نوع روانکاوانه علاقهمند است. در این کتاب با نویسندهای روبهرو هستیم که دو نکته را به خوبی روشن میکند: نخست آن که نویسندهی خوبی است؛ دوم آنکه این توان را دارد که داستان بینالمللی بنویسد و در همان حال ایرانی باقی بماند. «مرگ دیگر کارولا» موضوعی تکراری ندارد. پیرنگ آن از ویژگیهای قابل تاملی برخوردار است. اندیشه دربارهی کارولای دستنیافتنی، بهروز را به گذشتهاش بازمیگرداند. او در این گذشته بیشتر بخش خاطرات جنسی و عاطفیاش را مرور میکند. اغلب به یاد زمانی است که دیوانهوار کاملیا را دوست میداشته است. داستان از هامبورگ خارج میشود تا در رامسر در ایران شاهد عشق دختر و پسری نسبت به یکدیگر باشد. بخش ایرانی کاملاً ایرانیست. دختر و پسری یکدیگر را دوست دارند و خانوادهی دختر این حادثه را برنمیتابند، اما دامنهی عشق به تهران کشانده میشود و عاشق و معشوق پس از اردواج دختر دوباره یکدیگر را مییابند. تمامی این بخشها بسیار خوب بیان شده است. بهروز که دچار رویاهای بسیار قابل تفسیریست تکه تکه خاطرات خود را شرح میدهد. به بخشی از کتاب توجه کنید: «ساعت پنج و چهل و پنج دقیقهی صبح جمعه ٢٣ مه ١٩٩٧ مثل همیشه با همین خواب بیدار شد تا خود را برای کاری آماده کند که اصلاً آمادگیاش را نداشت. اینبار اما در خواب به جای کودکیاش، خودش روی صندلی نشسته بود و به او نگاه میکرد. صندلی دختر خالی بود. زن اما آنجا صندلی را پر کرده بود، در پیراهنی سیاه با گلهای ریز، ریز سفید یا نارنجی. اما برش داستان هنگامی پیچیدهتر میشود که متوجه شویم بهروز یا فقط یک شخصیت است که نویسندهای به نام سهراب دارد او را خلق میکند، و یا شخصیتیست حقیقی که سهراب دارد زندگیاش را مینویسد. از این رو کتاب گاهی از دید دانای کل و گاهی از دید اول شخص روایت میشود. نویسنده و شخصیت اختراعی او آنقدر به هم چسبیده هستند که اغلب با یکدیگر اشتباه گرفته میشوند و گاهی نیز چنین به نظر میرسد که بهروز حقیقی در جای من نخست حرف میزند و بهروز شخصیت از دید دانای کل روایت میشود. هرچه هست بهروز شخصیت قابل تاملیست. او یک روشنفکر فطریست. دارای نگرشی چند بعدی و نسبت به خود صادق است. آنات زندگیاش را به خوبی روایت و عریان میکند. در نتیجه دیگری را به جای خودش مقصر نمیداند. او به نحوی به وصال کاملیا میرسد که خواننده را به خنده و بیدرنگ به فکر فرو میبرد. مردیست که از مفهوم «خردهپا» فاصلهی زیادی دارد. میتواند خطر کند و خربزه را که میخورد پای لرزش مینشیند. فرار او و کاملیا از ایران از نکات در یاد ماندنی کتاب است. در اینجا به نحوهی برخورد دوبارهی کاملیا و بهروز در تهران توجه کنید: «در یک روز بهاری، پشت ویترین کتابفروشی امیرکبیر به کتابها نگاه میکند. عکس زنی پشت جلد یکی از کتابها او را به یاد کاملیا میاندازد. به عکس خیره میشود. عکس بزرگ و بزرگتر میشود و شیشه ویترین را پر میکند. عکس روی جلد کتاب تمام رخ یک زن را نشان میدهد، ولی روی شیشه نیمرخ کاملیاست که دارد با زنی دیگر حرف میزند. همچنان به تصویر کاملیا و زن دیگر که روبروی هم ایستادهاند نگاه میکند. جرئت نمیکند سرش را برگرداند. میترسد تصویر محو شود، اما او هنوز سرش را برنگردانده، تصویر کاملیا ناپدید میشود و تصویرهای عابران درهم رونده جایش را میگیرند. سرش را برمیگرداند. کاملیا از زن جدا شده به تنهایی در حرکت است. پشت سرش به راه میافتد. هنوز باور نمیکند خودش باشد. بوهای عابران مانع از تشخیص بوی کاملیا میشود. موهای خرماییاش را از پشت بسته است. حالا تنها یک متر با او فاصله دارد و حرکت اندام او را در کوچکترین پیچ و خمش مینوشد. همان حرکت دلپذیری را دارد که دویست و هفتاد صبح آن را پس از رد شدن از کنارش پاییده بود. بلند میگوید: "کاملیا!" ...» در بیان محمود فلکی صداقتی وجود دارد که منجر به خلق ادبیات ناب میشود. در عین حال ارتباط مرد و زن در این اثر مبنایی ارگانیک دارد و زنده است. بخش قابل تامل کتاب شرح عشق شدید جنسی به کاملیاست، اما این ارتباط قطع میشود چون کاملیا حال قال بهروز را درک نمیکند، گرچه صحنهای که شرح میشود هر مادری را نگران میکند. بهروز حالا درگیر کارولا شده است. هدف او این است که کارولا را در زندگیاش جاودانه کند. از اینجا به بعد رمان در پیچ روانشناختی خود فرو میرود. این که بهروز خود را نویسنده جا میزند تا کارولا را به خود جلب کند، و این که تا آخر مشخص نمیشود او یک شخصیت است یا انسان حقیقی باعث میشود تا برش نهایی کتاب هیجانانگیز باقی بماند. بهروز هر بامداد جمعه در برابر دکانش خون میبیند. همیشه اندکی پیش از آمدن کارولا. او کشف میکند که اشیای دکه- دکانش در دل شب زنده میشوند و زندگی میکنند. در حقیقت این خونریزی نشانهای از همین زندگی چیزهاست. گویا این پندار کشامدگی پیدا میکند و در کارولا بازتاب مییابد. کارولا رمان سهراب را میخواند و دچار اضطراب میشود. از اینجا رمان دیگر در مرز تخیل محض زندگی میکند. به محمود فلکی بابت نوشتن این رمان تبریک میگویم. من قصد نداشتم پیرنگ این داستان را در اینجا باز کنم و البته برعهدهی خواننده است که خود به ملاقات کتاب برود. این مقال را با بخش دیگری از این رمان به پایان میبرم. «پس از هر دیدار تمام جزئیات را برای سهراب تعریف میکردم که او آنها را به شیوهی خودش و با خیالپردازیهایش نوشته است و من دیگر آنها را تکرار نمیکنم. حالا فکر میکنم نکاتی را که به من دیکته کرد تا با کارولا در میان بگذارم، بیشتر خودش میخواست پیشرفت رابطهی ما را مطابق میل خودش، یعنی آن جور که باید داستانش پیش میرفت، تنظیم کند. او به من گفته بود که بگویم زن ندارم. میگفت اگر بفهمد متاهل هستی ممکن است دیگر نخواهد رابطهاش را با من ادامه دهد. البته خودم هم اینجوری راضی بودم. فرشته را دیگر زن خود نمیدانستم. چیزی بین ما نبود که اسمش را زندگی مشترک بگذارم. به خاطر این که در یک خانهی مشترک زندگی میکردیم، دلیل نمیشد که جانهای مشترک هم داشته باشیم. از بس "زیر یک سقف" زندگی کرده بودیم متوجه نمیشدیم که سقف روز به روز پایین و پایینتر میآید و کمکم هردوی ما را زیر آوارش نابود میکند. مثل این که با کوتاهی سقف، به نابودی خو گرفته بودیم. اما با دیدن کارولا احساس میکردم سقف بلندی بالای سر من است. نه، سقف نبود، همهاش آسمان بود. بیانتها و پرستاره. ستارههایی که تازه متولد شده بودند. اما رفتار کارولا و تفاوتی که بین ستارهها قائل میشد، نمیگذاشت ستارهها بدرخشند. دوست نداشتم فقط حرف بزنیم. دلم میخواست گاهی که دستهای ظریفش روی میز مینشست، کف دستم بر پشت آنها بلغزد...» |
نظرهای خوانندگان
مثل بعضی از نوشته ها که معنی بسیار
می دهد مرگ دیگر کارولا نیز شفاف و شیرین بیان شد .
حالا یکی باید فرصتی غنیمت بداند و از اروتیکش هم بنویسد قبل از آنکه این رمان را پیدا کنیم و بخوانیم و مثل معدود رمان هایی در ما بنشیند.
باور کنید بعضی از نوشته های خانم پارسی پور سبب این چنین تحریکاتی می شود.
مثبت و مثل هوای آفتابی پر امید.
مهدی رودسری
-- بدون نام ، Dec 8, 2010 در ساعت 07:06 PM