رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ آذر ۱۳۸۹
برنامه‌ی به روایت- شماره‌ی ٢٠٣
مجموعه‌ی داستان، نوشته‌ی فریبا حاج‌دایی

با شیرینی وارد می‌شویم

شهرنوش پارسی‌پور

فریبا حاج‌دایی بنا بر آن‌چه در متن مصاحبه‌ای پیدا کردم از اهالی کرمانشاه است.
او خود در این مصاحبه از علی‌محمد افغانی، علی‌اشرف درویشیان و چند نفر دیگر به عنوان نویسندگان پیشکسوت کرمانشاهی یاد می‌کند.

Download it Here!

کتابی که امروز مورد بررسی قرار می‌گیرد «با شیرینی وارد می‌شویم» نام دارد. این یک مجموعه‌ی کم‌حجم داستانی است. البته این واقعیتی است که در این اواخر نویسندگان تازه کار با ارائه مجموعه داستان‌های کم‌حجم وارد میدان ادبیات می‌شوند. گاهی کار فعالیت ادبی آنها در همین محدوده باقی می‌ماند.

در مورد فریبا حاج‌دایی چنین به نظر می‌رسد که او کار ادبیات را جدی گرفته است. داستان‌های او به نحوی تحت تاثیر علی‌اشرف درویشیان شکل گرفته است. لحن داستان‌ها روایتی است و کم و بیش از نظر شرح داستانی به هم شبیه می‌شوند. روشن است که یک راوی به نقل حوادث مختلف نشسته است. ببینیم در پشت جلد کتاب درباره‌ی او چه نوشته‌اند.


«فریبا حاج‌دایی دانش‌آموخته‌ ادبیات و زبان انگلیسی‌ست، اما کمتر مترجم و بیشتر داستان کوتاه‌نویس است. او از سال‌های دور با مجلات فرهنگی همکاری کرده است. در سال‌های اخیر داستان‌های کوتاهش را همراه با مقالات و نقد و گزارش در روزنامه‌های گاهی بسته و گاهی باز و مجلاتی مانند گلستانه و رودکی منتشر کرده و هنوز هم می‌کند. تقریباً از ابتدای فعالیت سایت دیباچه از اعضای هیئت تحریریه آن بوده و هست. جانمایه داستان‌های او شهر و شهرنشینی امروزه ایران است.»
من تاریخ تولد این نویسنده را نتوانستم پیدا کنم، اما نباید سن و سال زیادی داشته باشد. احتمالاً در دهه‌ی سی یا چهل به دنیا آمده است. نخستین داستان این مجموعه به نام «حلوا یا قهوه مامان‌جان» قابلیت بررسی گسترده‌ای دارد. رو در رو هستیم با یک خانواده‌ی متوسط شهرنشین. پدر و مادر و دو بچه؛ اما در این میان مادربزرگ خانواده هم جایی برای خودش دارد. او که مادرشوهر خانواده است در یک خانه‌ی سالمندان زندگی می‌کند و بیمار است. خانواده باید همه‌ماهه مبلغ کم و بیش گزافی را خرج او کند. راوی داستان زن خانواده است. به آغاز داستان توجه می‌کنیم:
«خرخر رادیو نمی‌گذارد حرف‌های حمید را بشنوم، خفه‌اش می‌کنم و می‌گویم: "چه گفتی؟ نشنیدم"
دفترچه بانکم را می‌خوام. نمی‌دانی کجاست؟
و تا بگویم توی جیب کت قهوه‌ای که دیروز پوشیده بودی، سارا می‌نالد که مامان! مانتوام را از خشک‌شویی نگرفته‌ای؟
فرزاد دارد از در بیرون می‌زند، می‌گویم: "کجا، صبحانه نخورده؟!"
حمید می‌گوید: "پیدایش کردم، تو جیب کتم بود."
می‌گویم: "صبحانه نخورده رفت. نمی‌خوای فکری برایش بکنی؟ نکنه کار دست خودش بده."
جهنم، پسره بی‌کاره.
حوصله ندارم حرف‌های همیشگی شروع بشود، که می‌شود. می‌گویم: "دیدی که بدبخت خودش هم دیگه با ما غریبی می‌کنه و دستش تو سفره ما نمی‌ره. چه کار کنه؟! تو هر سوراخی انگشت کرده، کسی گازش نگرفته."
جان خودش، سوراخ مدیر کلی فقط. کفش قهوه‌ای‌ام کجاست؟
زیر تخت تو جعبه. حالا نمی‌شه کمکش کنی؟ مثلاً ماهیانه پولی بهش بدی تا دختر را بیاره تا ببینیم چه می‌شه؟
صدا کوچیکه‌اش را ول می‌کند که چی می‌خوای بشه؟ معجزه؟ گنده بک تا نره سرکار نمی‌تونه زنشو بیاره. با کدوم پول، با کدوم اسباب اثاثیه؟
بعد هم زیر لب غر می‌زند که هر روز صبح خلقش را تنگ می‌کنم.
"کار بود و نکرد؟"
"نبود؟ مگه مهندس افخمی نگفت بیا پیش من کار کن؟ خوبم پول می‌داد."
آخه مهندس برق بره و بشه سیم‌کش ساختمان؟
نه که دانشگاه آزادی‌های دیگه وزیر نیرو می‌شن؟ پسره لوس، تو لوسش کرده‌ای، می‌خواد سربازی نکرده تیمسار بشه.»
لحن داستان به خوبی فضای زیست شهری متوسط را نشان می‌دهد. جهان قدیم به پایان خود رسیده. دیگر نمی‌توان عروسی آورد و او را گوشه‌ی سیاه‌چادر تپاند. عصر آپارتمان‌نشینی‌ست. سفره‌ها تنگ است و امکانات محدود. بی‌کاری غوغا می‌کند و ازدواج کار سختی‌ست. البته گویا در جهان قدیم نیز ازدواج کار سختی بوده است. در داستان‌ها آمده که حضرت موسی هفت‌سال چوپانی کرد تا بتواند با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کند. به هرحال زن خانواده در هنگامه‌ی کار و فعالیت برای چرخاندن چرخ خانه در عین حال به کار نوشتن علاقه‌مند است و گاه که فرصت کند چند خطی می‌نویسد. او به خوبی آگاه است که اگر مادربزرگ خانوده بمیرد امکانات خانواده از نظر مالی گسترده‌تر خواهد شد، اما در عین حال تنها کسی‌ست که به دیدار زن بیمار می‌رود. اینک اما در تنهایی‌های گه‌گاهی داستان ایمور را می‌نویسد. یک داستان عشایری. مسئله به سادگی این است که عشایر در قدیم، هنگامی که در فصل قحطی بودند خود را به نحوی از شر پیرترها رها می‌کردند. پس می‌خوانیم که:
«به آشپزخانه رفتم. الان‌هاست که سر و کله بچه‌ها پیدا بشود و بازهم نتوانم حتی یک کلمه بنویسم. دفتر را می‌اندازم روی میز و می‌نویسم: "در راه قشلاق پیرمرد دست و پا گیرشان شده است، نه به کار کسی می‌آید و نه به کار خودش. گلیمی می‌آورند، او را در آن می پیچند. بنا بر رسوم، پسرش ایمور، می‌بایست او را، همان‌طور پیچیده در گلیم، از دره پایین بیندازد. پس لک و لک‌کنان او را به لبه پرتگاه می‌کشاند. صدای زنجبوره پدر می‌آید که چیزی می‌گوید.
چه می‌گویی؟
گلیم را نگه‌دار، به کارت می‌آید."»
با پوزش از نویسنده که سرگل داستانش را در اینجا بیان کردم، اما این کار برای بازگشایی بحث لازم بود. داستان حلوا یا قهوه مامان جان به خوبی نشان می‌دهد که مسائل بسیار زیادی برای نوشتن هست که در عین حال می‌تواند به تغییرات کیفی در جامعه مدد برساند. یک داستان به خوبی می‌تواند یک گزارش جامعه‌شناختی را در قالبی بیان کند که خواندنی و عبرت‌آموز باشد. عدم داشتن شناخت از مسائل یک جامعه منجر به گرفتاری‌هایی می‌شود که اغلب کشورهای جهان سوم دچار آن هستند. در جامعه‌ی ما فعالیت‌های سیاسی غیرعادی زیاد رخ داده است. گاهی این پرسش پیش می‌آید که این تلاش‌های مذبوحانه برای تغییر شرایط از کجا سرچشمه می‌گیرد، اما داستانی که از آن ذکری به عمل آمد به خوبی نشان می‌دهد چرا چند جوان می‌توانند دور هم بنشینند و برای ایجاد تغییر در ساختار سیاسی فعالیت چریکی را آغاز کنند. اگر انسان مجبور باشد پدر خودش را به دست خودش بکشد تا ایل از گرسنگی نمیرد می‌تواند به همان سادگی کسی را که به نظر می رسد احتیاطاً مسبب این گرسنگی بوده کشت. داستان به خوبی نشان می‌دهد که چگونه می‌توان مسائل مبتلابه جامعه را قالب داستانی داد. من بسیار از این داستان آموختم.
اما در عمل هرچه جلوتر رفتم متوجه شدم که روایت‌های دیگر کتاب همه یک لحن را دارند. گرچه قهرمانان تغییر می‌کنند اما روش بیانی داستان‌ها یک دست باقی می‌ماند. پس کار خواندن آنها اندکی کسالت‌بار می‌شود. گاهی البته در نمونه‌هایی داستان به اندازه‌ی کافی جا می‌افتد.

در داستان «روزی که عاشق زنم شدم» با زن و مردی روبه‌رو هستیم که خانه و کاشانه‌شان در جریان جنگ تحمیلی عراق با ایران به ویرانی کشانده می‌شود. مرد درست در هنگامه‌ی فقر و بدبختی متوجه می‌شود که چقدر زنش را که اینک دارد پای پیاده به سوی تهران می‌رود دوست دارد.

فریبا حاج‌دایی ادبیات را دوست دارد و روشن است که در عین حال خانه‌دار بسیار خوبی است. این هم یک گونه از ادبیات معاصر ایران است. جمع قابل تامل زنان نویسنده که در عین حال خانه‌دار هستند. این نوعی از ادبیات است که دارد در ایران شکل می‌گیرد. با بخشی از داستان «با شیرینی وارد می‌شویم» مقال را به پایان می‌رسانم. خانواده آپارتمانی خریده‌اند. زن همسایه اما همه چیز را خراب می‌کند:
«سرشان گرم این شده بود که جای تلویزیون کجاست و مبل‌ها را کجا بگذارند که در زدند، زن همسایه بود با اسفند دودکنی تو دست تا به خود بجنبند آمد تو و بی‌اعتنا به الهام و پری که هاج و واج به او نگاه می‌کردند دورتادور آپارتمان چرخید و همه‌جا را پر دود کرد:
دلم راضی نشد که بدشگونی خانه دامن‌تان را بگیرد. نمی‌دانم اسفند کاری می‌کند.
الهام گفت: "من به این چیزها عقیده‌ای ندارم."
قبلی‌ها هم همین را می گفتند ولی بعد یک سال نشده این‌جا را زیر قیمت دادند به شما و در رفتند. آینه قرآن که آورده بودند تا مشمول الذمه‌شان نشوم بهشان گفتم ولی گوش نکردند. به شما هم می‌گویم. حالا خود دانید.»
این هم نوع دیگری از روابط درون شهری‌ست.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

Hi,
My name is Farhad i know Fariba infact we were living to the golestan neigberhood in the Kermanshah she was very nice i havenot seen her for 28 years. i think she is 50 years old.
Regards
Farhad

-- Farhad Talebian ، Nov 24, 2010 در ساعت 09:00 PM

سلام، من یکی از دوستان نسبتأ نزدیک خانم حاج دایی هستم و مایه افتخار است که در این زمانه وانفسا که تلاش نه تنها در راکد نگه داشتن و گنداندن،بلکه در به قهقراکشاندن و خشکانیدن ریشه های ادبی و فرهنگی آریایی است؛جای بسی شکر و امیدواری است که ما نمونه هایی از این دست داریم که با تلاش خودشان سعی در زنده نگهداشتن و رشد این بیمار دم به موت می کنند!!مطمئنأ کافی نیست ولی لازم است. به امید آن روز که در صد بیشتری از زنان ایرانی به جای ساعتها نشستن جلوی تلویزیون و دیدن سریالهای بی محتوایی که نه تنها بر روابط خانوادگی ،بل بر غیر فعال نمودن سلولهای مغزی خود(که خواست پخش کنندگان می باشد) کمک می کنند،همت بر رشد فقط خودشان بکنند.دیگران پیشکش!!!!

-- نسرین ، Nov 29, 2010 در ساعت 09:00 PM