رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ آبان ۱۳۸۹
برنامه‌ی به روایت، شماره ٢٠١
مجموعه داستان، نوشته‌ی شهلا شهابیان

«به یک چبز خوب فکر کن»

شهرنوش پارسی‌پور

شهلا شهابیان، متولد سال ١٣٣٨ در مجموعه داستان خود به نام «به یک چیز خوب فکر کن» می‌کوشد نویسنده‌ی خوبی باشد. در عین حال روشن است که به عنوان نویسنده آهسته و پیوسته کار می‌کند. او نشان می‌دهد که به مسائل اجتماعی علاقه‌مند است و سایه‌ی این مسائل و مشکلات بر کار او سایه انداخته است. او گرچه در دوران حکومت پیشین به دنیا آمده است، اما نشان می‌دهد که با گرفتاری‌های حکومت جدید نیز آشناست. از این روی کار او نیز همانند آثار ادبی اغلب نویسندگان ایرانی در فضاهای ابهام و تردید پرواز می‌کند.

Download it Here!

این دسته از نویسندگان به جای پیدا کردن راهی برای بیان شفاف و صریح در دایره‌ی جمله‌های مبهم و تاریک گرفتار می‌شوند. در چرخشی کند و بطئی به دور موضوعی می‌چرخند که قصد بیانش را دارند. نویسندگانی که در جست‌وجوی صراحت هستند اغلب به موضوعات تاریخی روی می‌آورند و با پیچیدن در لابه‌لای فصول تاریخ، در حالی که موضوع و داستانی برای گفتن دارند، از رویارویی مستقیم با سانسور حکومتی طفره می‌روند. اما نویسندگانی همانند شهلا شهابیان، در حالی که می‌کوشند موضوع مورد علاقه‌شان را به‌طور مستقیم در معرض نور قرار دهند، اما به دلیل مشکلات سانسور دائم در یک چرخش حلزونی به دور موضوع اصلی می‌پیچند، اما جرئت نزدیک شدن به آن را ندارند.

این‌طوری است که خواندن این داستان‌ها مشکل می‌شود و حافظه‌ی خواننده از قبول و از بر کردن آنها امتناع می‌کند. این کتاب‌ها را باید چندین‌بار خواند تا چیزی از محتوای آنها درک کرد، اما از آن‌جایی که وقت تنگ است و مطلب برای خواندن زیاد چنین به نظر می‌رسد که سرنوشت محتوم این داستان‌ها مهجور ماندن است. این البته ابداً به آن معنا نیست که این نویسندگان ماهر نیستند. برعکس آنها اغلب نویسندگان خوبی هستند که به مصاف باد می‌روند و یا می‌خواهند رودر رو با توفان شوند. سپس وصف ابن باد و توفان را با زبانی الکن بیان کنند. به بخشی از نخستین داستان این مجموعه به نام «درد» توجه کنید:

«- ملی، ملی تورو به جون عزیز درو واکن ..هرشب هرجای این خانه‌ی بی در و پیکر که باشد همین که هوا تاریک شد انگار که کسی از ته باغ صدایش کرده باشد راه می‌افتد به طرف اتاق‌های ته باغ که روزگاری یکی انباری بود و آن دیگری اتاق سیاوش و اخگر و یکراست می‌رود به سراغ دریچه کف اتاق که پله‌های پشتش به زیرزمین راه باز می‌کند و آنقدر منتظر می‌ماند تا بشنود:

ملی‌جون ... ملی ... اینجا. این پایین تاریکه، خیلی تاریکه، تو که می‌دونی من از تاریکی می‌ترسم! درو واکن ... ملی‌جون من سردمه، از توی استخوونام آب رد می شه ... آب یخ ... گوش کن، صداشو می‌شنوی؟ ملی‌جون دارم یخ می‌زنم، تورو به جون عزیز درو واکن ... من با اونا ... با سیاوش کاری ندارم.

ملیحه دریچه را باز می‌کند و تا نیمه خم می‌شود روی پله‌های چوبی و بازهم حبیب را با دومرد پشت سرش می‌بیند که سه چهار پله مانده به آخر، همانجائی که آن روز ایستاده بود، با سری یک‌بری به روی شانه خم شده ایستاده است، طوری که انگار گوش خوابانده باشد به صدایی که از جایی دور می‌آید.»

تقریباً تمامی این داستان با همین لحن به نوشته آمده است. من در حقیقت این کتاب را یک‌بار خواندم و اما به دلیل مشکلات متعدد نوشتن درباره‌ی آن به تاخیر افتاد. امشب که دوباره بر سر مطلب نشستم دیدم نیازمند آنم که یک بار دیگر کتاب را بخوانم. داستان‌ها در ذهنم نشست نکرده بود. البته اگر منصف باشیم می‌توانیم بگوییم که مشکل دوگانه است. یکی پیری من است که با اندکی کم حافظه‌گی ترکیب شده و دوم مشکل نویسندگانی که مشکل می‌نویسند بی آن که علتی برای مشکل‌نویسی وجود داشته باشد.

به نظر من نویسنده در هنگامی که می‌نویسد باید به حالت خواننده‌اش توجه داشته باشد. این خواننده مثلاً یک کارگر ساده است که از صبح تا عصر در پالایشگاه نفت کار می‌کند. حالا از کار مرخص شده و می‌خواهد اندکی بیاساید. پس به باری می‌رود و آبجویی می‌آشامد (البته اگر ساکن ایران باشد از این تفریح ساده محروم است). یا شاید هم به سینمایی برود تا فیلم سبک و خنده‌داری ببیند. شاید هم به خانه بیاید و کتابی را بگشاید. آیا این کتاب می‌تواند روش بیانی پیچیده‌ای داشته باشد؟

منظورم ابداً این نیست که ذهن یک کارگر قادر به درک پیچیدگی نیست. به هیچ‌وجه، اما روش طرح پیچیدگی می‌تواند متفاوت از پیچیده‌نویسی باشد. می‌توان مشکل‌ترین مسائل جهان را به صورتی نوشت و به مردم عرضه کرد که با شادمانی و سادگی آن را بفهمند. می توان ساده‌ترین مسائل را به نحوی مشکل بیان کرد. ادبیات معاصر فارسی از این نحوه‌ی مشکل‌نویسی رنج می‌برد و به راستی باید فکری به حال این معضل کرد. البته تمام داستان‌های شهلا شهابیان از این مشکل‌نویسی تبعیت نمی‌کنند. داستان «شانه کمتر زن که ترسم تار زلفت بشکند» پی‌رنگ ساده‌تری دارد، اما باز هم می‌کوشد عجیب به نظر برسد. به بخشی از این داستان توجه کنید:

«یک ... دو ... سه ... آونگ ساعت که چند دفعه دیگر برود و برگردد سرجایش و عقربه‌ی بزرگ برسد روی عدد دوازده، ساعت می‌شود ده، آن وقت مادرجان که چندماهی‌ست هر روز صبح با رفتن مرد می‌آید بالا تا او تنها نباشد و در تنهایی به خودش فکر نکند غصه‌ی خیلی چیزها را که بود و حالا نیست نخورد، مثل هرشب چند ماه گذشته خواهد گفت:

خوب بچه‌ها با من کاری ندارین؟ من دیگه می‌رم پایین بخوابم.در که پشت سر مادرجان بسته شد یک دفعه انگار دنیاشان عوض می‌شود، انگار طبق قرار نانوشته‌ای هر دو دست می‌برند پشت سرشان، جایی که دیده نمی‌شود و نقاب‌هایشان را برمی‌دارند و می‌گذارند روی صورت، آن وقت آدم‌های دیگری می‌شوند با نگاه و لبخند و صدایی که مال خودشان نیست بعد زن از سرجایش بلند شده طول پذیرایی را زیر پا گذاشته و می‌رود توی اتاق خواب و می‌نشیند لبه‌ی تخت و منتظر می‌ماند. می‌داند چند دقیقه که بگذرد مرد در می‌زند و با پارچ آبی که در یک دست و لیوانی در دست دیگر می‌آید توی اتاق، می‌رود به طرف میز کنار تخت، می‌گذاردشان روی آن بعد با صدایی که مال خودش نیست می‌گوید:

شب به خیر اگه چیزی لازم داشتی صدام کن.
و می‌داند که خودش هم در جواب مرد با صدایی که مال خودش نیست خواهد گفت:

باشه، شب به خیر.

و هردو می‌دانند که تا فردا صبح که مادرجان بیاید بالا همدیگر را نخواهند دید. آن وقت مرد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سر سر خود بست زن لامپ را خاموش می کند کلاه را از سر برمی‌دارد بلوز گشادش را در می‌آورد و طاقباز روی تخت دراز می‌کشد، در حالی که مثل بچه‌گی‌هایش که از تنها خوابیدن می‌ترسد پتو را از یک سر تا زیر پا و از سر دیگر تا زیر چانه کشیده است و توی تاریکی منتظر می‌ماند تا آن طرف دیوار مرد آنقدر توی رختخوابش این پهلو آن پهلو بشود تا خوابش ببرد.»

این قطعه نشان می‌دهد که شهلا شهابیان اصول داستان‌نویسی را به خوبی می‌داند و می‌تواند به راحتی هیجان بیافریند. این خود گام مثبتی برای یک نویسنده به شمار می‌آید. کتاب در رشت منتشر شده است. نشر فرهنگ ایلیا. کسانی که قصد خرید کتاب را داشته باشند می‌توانند به این نشانی مراجعه کنند.

این که سلیقه‌ی فرهنگی مردم ایران تغییرات زیادی کرده است نکته‌ی روشنی است. دیده می‌شود که انتشارات قابل تاملی در شهرستان‌های ایران به وجود آمده است. امید من این است که این مرکزیت تهران از میان برود و بخش قابل تامل آن به شهرهای ایران و حتی روستاها منتقل شود. در خاتمه باید گفت که جست‌وجوی من برای به دست آوردن سرگذشت نویسنده به جایی نرسید. به چند خط دیگر که به طور اتفاقی گزینش خواهم کرد توجه فرمایید. این بخش از داستان «بختک» انتخاب شده:

«مرد چشم که باز می‌کند از پشت پرده مه تمام صورت سودابه را می‌بیند که چشم شده و خیره مانده به چشم‌های تار او که می‌خواهد باز نگه‌شان دارد. می‌خواهد بگوید سودابه دستم را بگیر نگذار ببرندم. می‌خواهد بپرسد سودابه چشم‌های خودت کو که با این چشم‌های غریبه نگاهم می‌کنی اما انگار که روی کپه ابر بلغزد، می‌رود و دنیا بود و نبود می‌شود و سودابه پیدا و پنهان. مرد این را می‌خواهد، برمی‌گردد و این بار از پشت پرده‌ای تار جیران را می‌بیند بی خال سیاه گوشه لبش.»

Share/Save/Bookmark