رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > الاتیتی | ||
مجموعه داستان، نوشتهی مهدی اخوان لنگرودی الاتیتیشهرنوش پارسیپورمهدی اخوان لنگرودی در مهرماه سال ١٣٢٤ در خانوادهی پرجمعیتی در لنگرود به دنیا آمد. پدرش از کارخانهداران بزرگ چای بود. دوران آموزش خود را در لنگرود و تهران به پایان رساند. کار شاعری خود را از سال ۱۳۴۵ و با مجموعه شعر «سپیدار» آغاز کرد. او چند مجموعه شعر سرود و در فعالیتهای مختلف ادبی درگیر بود. در سال ١٣٥٢ به اتریش مهاجرت کرد و متوجه مطالعه در ادبیات آمریکای لاتین و شاعران فرانسوی شد. نوشتن برای کودکان را آغاز کرد. در سال ۱۳۶۷ شمسی میهماندار احمد شاملو بود و اندکی بعد مجموعه شعر «چوب و عاج» را منتشر کرد. شعر او به زبان آلمانی منتشر شد. باز میهماندار شاملو و دولتآبادی بود. کتابی در زمینهی این ملاقات تاثیرگذار با شاملو منتشر کرد. با شخصیتهای معروف ادبی غرب ارتباط برقرار کرد و رمان «جهنم و هیچستان» از او منتشر شد. رمان «در خم آهن» در سال ۲۰۰۰ میلادی به چاپ رسید. او فعالیتهای قابل تاملی در زمینهی معرفی ادبیات گیلان به انجام رسانده است. در سال ۱۳۸۰ شمسی رمان «اگی بگینا» را به دست انتشار داد. او در عین حال فرهنگستان شعر معاصر ایران را به چاپ رسانده است.
این خلاصهایست از مجموعه فعالیتهای ادبی مهدی اخوان لنگرودی. کتابی که مورد نقد ما قرار دارد مجموعه داستان «الاتیتی» است. این کتاب در حال و هوای جغرافیای ویژهی شمال ایران، به ویژه شهر لنگرود نوشته شده است. قهرمانان داستانهای آن مردم عادی کوچه و بازار شهر لنگرود هستند. چنین به نظر میرسد که تمامی این شخصیتها وجود واقعی دارند. این مجموعه دربرگیرندهی شانزده داستان است. «درویش ابراهیم»، «محمود هستا»، «علی ریش»، «کوچ آقا» و «توره محمد املشی» بخشی از این داستانها را در برمیگیرند. روش نوشتاری مهدی اخوان لنگرودی تابع رئالیسمی ساده است. او از پیچ و خم در داستانگویی فاصلهی زیادی دارد و بیشتر راوی قصههای حقیقی محسوب میشود. برای آشنایی با روش نوشتاری او به بخشی از داستان «درویش ابراهیم» توجه فرمایید: «اولهای صبح، هنوز ماه توی آسمان بود که درویش ابراهیم دیگر توی خانه پابند نمیشد. جلیقهای بر روی پیراهن شسته و رفته شدهاش که از سفیدی برق میزد میپوشید، شلوارش را پاپیج چموشش میکرد که زمستان و تابستان در پاهاش بود ... دگمههای پیراهنش هرگز تا به آخر بسته نمیشد. همیشه دو یا سه دگمه باز بود. اما پشم پیله سینهاش به چشم نمیآمد. ریش سفید و درازش تا نزدیکیهای نافش میرسید و پهنای آن تمام سینهاش را میپوشاند! چهرهی درویش ابراهیم خاص و دوست داشتنی بود و تمام اهالی لنگرود دوستش داشتند. موهایش بلند و سفید بود و وقتی در ظهرهای تابستان بازشان میکرد و در حیاط خانهاش زیر درختان تبریزی سطل سطل بر سرتاپای خود آب میریخت تا پوست گرمازدهاش کمی خنک شود، طوری برق می میزد که چشم هر بینندهای را خیره میکرد. انگار آفتاب بر ذرات نقره نشسته باشد، موهایش مثل چشمهای از نقره از فرق سرش تا شانههایش جریان مییافت. پیچ و تاب موهایش، چون موجی که بر موج دیگر بغلتد سوسوی ستارهها را به چشم میآورد. هر رهگذری که از کنار چپرخانهاش میگذشت مدتی میایستاد و از دور هیات درویش ابراهیم را در شعاع آفتاب و زیر ریزش مداوم آب تماشا میکرد و در دل لذتی بزرگ از این شکل و شمال میبرد...»
به طوری که میبینید نثر ساده است و موضوع حکایت ساده و همهچیز در سادگی و صراحت در حرکت است. قهرمانان داستانهای مهدی اخوان لنگرودی مردمان عادی و اغلب فقیر لنگرود هستند. درویش ابراهیم زمان مرگش که فرا میرسد ناپدید میشود و بدون ایجاد مزاحمت مرگ را با آغوش باز استقبال میکند. محمود هستا که در حقیقت توره محمود نام دارد، دلال کوچکیست که با فروش یک ساعت کهنه یا شیئی مشابه زندگی خود و مادرش را تامین میکند. او مردیست نیمه دیوانه و یکی از وظایفش ناسزاگویی به رهبر کشور است. روشن است که مورد تنبیه پاسبانان نادانی قرار میگیرد که رعایت حال او را نمیکنند. محمود هستا و مادرش هم زمان میمیرند و خاطرهی خود را به دست شهر میسپرند. «علی ریش» اما دیوانهی شهر کوچک لنگرود است. این مرد خودباخته قربانی عشق پاکش به صفورای زیباست. مرد عاقبت به دست جنها کشته میشود. او را در کنار معشوقش به خاک میسپارند. «کوچ آقا» حمال است و با زنش که آشپز خانهی ارباب است زندگی میکند. آنها دختری به نام امینه دارند که با سواد اندکی که دارد خود مدرسهای به راه انداخته و به کودکان تعلیم میدهد. با کارگر سادهای ازدواج میکند و در یک غروب غمبار جسد نیمهجان پدرش را که زیر حمل بار از پای درآمده تحول میگیرد تا سالیان درازی فلج در رختخواب باقی بماند. در «مریم گلی» شاهد عشق مراد و مریم به یکدیگر هستیم. به بخشی از این داستان توجه کنید: «چشمهای مراد و مریم در این جداییها همیشه به آسمان بود تا کدام پرنده آشنا پیامهای دوستی و عشق را به ارمغان بیاورد. درد دوری مثل عادتی جدانشدنی همهجا با آنها بود. طوری که مراد هرجا که میرفت تنها مریم را میدید. و مریم هرجا که میرفت مراد را در دلش داشت. گوی تمام خوشبختی و خواستنهای ذاتی را فقط از مراد میجست که مراد دلش بود. آشکارا او را میدید که همیشه از آئینه پیشانیش سفری تا دلش دارد. هروقت به او فکر میکرد به خودش میگفت: "اوه... چقدر دوری؟ کی به تو گفت بروی اون سر دنیا برا خودت آشیانه درست کنی...؟! مگر اینجا آسمان نبود، درخت نبود، ستاره و ماه نبود؟ تو که عاشق بارانهای اینجا بودی، تو که روزی نمیشد با چشمهایت کبودی کوه روبهروی خانه را دندان نزنی. صبحهای زود که هنوز ماه از آسمان نرفته بود کنار پنجرهات مینشستی تا شانه خوردن کاکلافشان صبح را با نسیم های رهگذر ببینی. اولین پرواز کبوتر روبهروی خانهات همه آسمانها و آبیها را در چشمهایت میریخت. تو چقدر رنگ آبی را دوست داشتی.» این داستان عشقی به نحو غیر منتظره راهیاب به سوی واقعیت دیگری میشود. «آ عیسی» داستان خانوادهی بدبخت دیگری است که پنج نفری در اتاقی تاریک و دود زده روی هم تلنبار شدهاند. آ عیسی معتاد است و تریاکی و خانواده همه زحمت میکشند تا خرج زندگی او را آماده کنند. در «عاشیق لار» داستان به مجسمهساز خوب مقیم وین، بهروز حشمت هدیه شده است؛ و «دکتر دیوانه» یا «توره دکتری» داستان مرد شریفیست که در آخرین سالهای تحصیل در دانشگاه دچار بلای ساواک میشود و به دلیل شکنجهی زیاد دچار پریشانحواسی میشود. او به کار طبابت مشغول است. مرتب از روستای خود به روستاها و شهرهای اطراف میرود. مردم را درمان میکند و در کنار حاجتمندان قرار دارد. داستانهای دیگر این مجموعه هرکدام در راستای روحیات مردمی و عشق به فقیران رنگ و بو گرفتهاند. آخرین داستان- روایت این کتاب به خود نویسنده مربوط است. در اینجا با کودکی روبهرو هستیم که عشق داشتن یک دوچرخه او را در خود گرفته و عاقبت نیز صاحب دوچرخه نمیشود. مهدی اخوان لنگرودی نویسندهای رئالیست و شاید متعهد به نوعی اندیشهی سیاسی است که پروازهای بیپروا در میدان ادبیات را برنمیتابد. او میکوشد با دادن شرح حال افرادی که نیازمند و یا گرفتار بودهاند به شرح موقعیت اجتماع بنشیند. این نوع ادبی در ایران طرفداران قابل تاملی دارد. در میدان ادبیات فارسی محمود دولتآبادی، م.الف. به آذین و شمار قابل تاملی از نویسندگان، از جمله بزرگ علوی در این سبک مینویسند. با چند جملهای از داستان «عاشیق لار» به پایان این نوشته میرسیم: «سومین شبی بود که بهروز خواب نداشت. فقط نزدیکیهای صبح چشمهایش برای دوساعتی بسته میشدند. قطار این بار با توقفش مقصد بهروز را تعیین کرده بود. با تنبلی و با بغضی که بر گلویش نشسته بود چمدان و ساکش را برداشت و مثل بقیه از قطار پیاده شد. نمیدانست به کجا باید برود. به دنبال بقیه مسافران از پلهها و سالن انتظار گذشت و به در بزرگ خروجی رسید. سرش را بالا گرفت و به سر در ایستگاه راه آهن نگاه کرد، چمدان و ساکش از دستهایش رها شدند و بر زمین افتادند. هزاران کیلومتر از سرزمینش دور شده بود و در جای دیگری از زمین پاهایش ستون تنش شده بودند...» |
نظرهای خوانندگان
یه خواهش موسیقی هایی که انتخواب میکنید خیلی غم انگیزند .میشه اصلا موسیقی انتخواب نکنید.صدای خودتون به اندازه کافی خوب هست.
-- بدون نام ، Dec 15, 2010 در ساعت 08:30 PM