رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ آبان ۱۳۸۹
گزارش زندگی- شماره ۱۷۸

بزرگ علوی

شهرنوش پارسی‌پور

بزرگ علوی را از کودکی و از طریق ادبیات می‌شناختم. نه ده ساله بودم که کتاب «چشم‌هایش» را خواندم. کتاب تاثیر قابل تاملی بر من داشت؛ به ویژه که گفته می‌شد کتاب از زندگی کمال‌الملک، نقاش معروف اواخر دوران قاجار و اوایل دوران حکومت پهلوی الهام گرفته است. کمال‌الملک پسردایی مادر بزرگ مادری من بود که او هم طوبی غفاری نام داشت و به هنر نقاشی علاقه‌مند بود، و در جوانی به کلاس‌های نقاشی او رفته بود.

Download it Here!

مادربزرگ چند تابلوی دست‌دوزی بسیار زیبا داشت که یکی از آنها از روی تابلوی زرگرهای بغدادی کمال‌المک دوخته شده بود. چند صورت نیز نقاشی کرده بود. چهره‌های ابن سینا و امیرکبیر و یک زن لخت، که این بسیار عجیب بود. او همیشه چادر به سر داشت و اما زن لخت نقاشی کرده بود. همین مادربزرگ از کمال‌الملک بسیار صحبت کرده بود و باعث شده بود تا من کتاب بزرگ علوی را به نحو دیگری بخوانم.

به‌هرحال شرایطی به‌وجود آمده بود که من نسبت به بزرگ علوی علاقه و عشق شدیدی داشتم. او بدون شک یکی از عواملی‌ست که باعث شد من به مسئله‌ی نیروهای چپ ایران علاقه‌مند بشوم. این علاقه‌ای گنگ و بدون وابستگی سیاسی بود. چراکه من از خانواده‌ای کاملاً دست راستی و به اصطلاح امروز طاغوتی بودم، اما دو عامل باعث می‌شد که به چپ علاقه‌مند بشوم. نخست فقر خانوادگی و دوم بزرگ علوی؛ مردی که برای من به صورت اسطوره‌ای درآمده بود.

این واقعیتی‌ست که سال‌ها بعد، هنگامی که نخستین رمان خود به نام «سگ و زمستان بلند» را نوشتم در حقیقت «چشم‌هایش» بزرگ علوی مد نظرم بود. می‌کوشیدم ادبیاتی در این مایه به‌وجود آورم. حقیقتی‌ست که از جریان نویسندگان چپ، بزرگ علوی بیشترین تاثیر را بر من داشت. آقای به آذین نیز مورد علاقه‌ام بود؛ به ویژه با داستانی که شاید «مهره مار» نام داشت، اما هیچکس به پای بزرگ علوی نمی‌رسید. بزرگ‌تر که شدم کتاب «پنجاه و سه‌نفر» او را خواندم که شرحی‌ست درباره‌ی زندانیان توده‌ای.

این کتاب نیز تاثیر زیادی برمن گذاشت و این تاثیر در آثار من ظاهر شد. بعدها که با نجف دریابندری و روانشاد دکتر حسن مرندی آشنا شدم که هردو به زندان رفته بودند بیشتر و بیشتر به مسئله‌ی چپ ایران علاقه‌مند شدم. حقیقتی‌ست که در آن مقطع زندان جای قهرمانان بود. مثل حالا نبود که افراد را همانند برگ خزان در زندان روی هم تلنبار کنند.

این مسئله بسیار جالب است. زمانی که کلنل محمدتقی خان پسیان، به عنوان نخستین خلبان ایران، وارد فعالیت سیاسی شد و جانش را بر سر این راه گذاشت شمار خلبانان آنقدر کم بود که او به یک حماسه‌ی ملی تبدیل شد، اما در مقطع جمهوری اسلامی و در جریان کوتای نوژه - که گویا به‌وسیلهی‌ حزب توده افشا شد - شمار خلبانانی که اعدام شدند به رقمی هیولایی رسید. بعدها از خلبانی شنیدم که در امریکا فقط هزار خلبان مهاجر زندگی می‌کنند.

همین‌طور است مسئله‌ی زندانیان سیاسی پس از انقلاب اسلامی. رقم زندانیان آن‌چنان هیولایی بود و چنان از نطر سیاسی از یک دیگر دور بودند که دیگر نمی‌شد به این مجموعه پرداختی قهرمانی داد. عنوان دیگری بایسته بود. مثلاً «لشکر جویندگان آزادی» و یا «لشکر قربانیان راه آزادی». به هرحال قهرمانان سیاسی دیگر پنجاه و سه نفر نبودند، بلکه هزاران نفر بودند. از عجایب این که در همین فاصله و به دلیل حوادثی که رخ داد حزب توده از حالت قهرمانی خارج شد و حتی برای جمعیت کثیری حالت ضد قهرمان به خود گرفت.

مسئله آنقدر جدی بود که کانون نویسندگان اعضای توده‌ای خود را تصفیه کرد و آنان انجمن مستقلی برای خود به‌وجود آوردند. روشن است که این مسائل بر من هم تاثیر داشت. من چند سالی در زندان بودم، اما به مانند بزرگ علوی به قهرمان تبدیل نشدم. آدمی عادی باقی ماندم در کنار آدم‌های عادی دیگر. تاریخ به راستی ورق خورده بود و نسل من و دو نسل پس از من داشتند تقاص نسل‌های قبلی را باز پس می‌دادند. ما هنگامی به دنیا آمده بودیم که انسان در کلیت خود در جست‌وجوی آزادی بود و هست.عصر قهرمانان به پایان خود رسیده است.

البته هنگامی که انقلاب رخ داد بزرگ علوی به ایران آمد، اما تنها مدت کوتاهی در کشور ماند و دوباره با سرعت به آلمان بازگشت. روشن بود که او نیز دیگر نمی‌خواهد قهرمان باشد. علوی بی آن که حرف و سخنی در میان آورد از فعالیت سیاسی سرباز زد. می‌گفتند در آلمان در خانه‌اش یک گوشه‌ی ایرانی درست کرده بوده است. او سال‌ها با صمیمت و علاقه به پشت سرش نگاه می‌کرد، به بازگشت می‌اندیشید، که عاقبت از آن منصرف شد.

رابطه‌ی اجتماعی من با بزرگ علوی اما به کتاب طوبی و معنای شب بازگشت می‌کند. یادم نیست کتاب را خودم برای ایشان فرستاده بودم یا این که کتاب از مقصد دیگری به دست او رسید. هرچه بود روزی نامه‌ای بسیار مفصل از بزرگ علوی به دستم رسید. استاد از خواندن این کتاب به شعف آمده بود. بسیار تعریف کرده بود که البته این تعریف‌ها مرا به اوج روحی نشاط‌انگیزی راهی نمود، اما در خاتمه ایشان انتقادی هم داشت. نوشته بود چرا شاهزاده گیل و لیلا همسر او را وارد کتاب کرده‌ام. ذهن بزرگ علوی رئالیست سوسیالیستی بود و هیچ معنایی را خارج از این محدوده برنمی‌تافت، البته اما من به گونه‌ای دیگر به جهان می‌نگرم.

مثلا خبلی بعید است که زنی شوهرش به او خیانت کند و زن دیگری بگیرد، و آن زن فقط خشمگین بشود و طلاق بگیرد. طبیعی این است که آن زن نیز بکوشد مرد دیگری را به خود جلب کند. در اصل ماجرا نیز داستان همین‌گونه بوده است و طوبی با مرد سوم و برای مدت کوتاه ازدواج کرده است. هنگامی که در جامعه‌ی دروغگویی همانند ایران زندگی می‌کنید طبیعی است که مجبور به اسطوره‌سازی می‌شوید تا بخش‌هایی از واقعیت را در این قالب به بیان آورید، اما البته رئالیست سوسیالیست‌ها به این مسئله باور ندارند و هیچ چیز را از «واقعیت» جدا نمی‌پندارند. این در حالی است که هیچ کس به راستی نمی‌داند چه چیز واقعیت است و چه چیز واقعیت نیست. بگذریم.

قضای روزگار زمانی کوتاه پس از چاپ «طوبی» بخت من بلند شد و به دور دنیا دعوت شدم. در مسیر این سفر به برلین رسیدم. باید در خانه‌ی «فرهنگ‌های جهان» سخن می‌گفتم. در تالار انتظار ایستاده بودم و منتظر که ساعت برنامه آغاز شود. ناگهان آقایی که هشتادساله می‌نمود به سوی من آمد. دست مرا به گرمی فشرد. بی‌درنگ خود را معرفی کرد: بزرگ علوی. این مرد بزرگ که در آن موقع بیشتر از هشتاد سال داشت روی دست من خم شد و آن را بوسید.

چنان به هیجان آمدم و هول شدم و چنان بی اختیار کوشیدم تا دستم را از دست ایشان بیرون بکشم که بی اختیار سرمان به هم اصابت کرد. هردو خندیدیم. وقت بسیار تنگ بود. بزرگ علوی گفت: «عزیزم، فقط حواست باشد که هیچ یک از این استقبال‌های جهانی اهمیتی ندارد. لطفا هیچ چیز را جدی نگیر.» گفتم: «استاد می‌دانم. خوشبختانه می‌دانم.»

همین بود بحث و گفت‌وگوی ما و بعد برنامه آغاز شد. من که پس از سفری دراز به دور ایالات متحده، کانادا، سوئد، نروژ و اتریش به آلمان رسیده بودم با خستگی عصبی شدید برنامه را به پایان بردم. رویم نشد به استاد بگویم که به دلیل یورش کمیته‌ی منکرات به خانه‌مان مجبور شده‌ام نامه زیبای او را پاره کنم. اما یک بار دیگر امکان دیدار استاد فراهم آمد. یادم نیست چه زمان اما پس از سفر من به خارج از کشور بود که استاد به ایران آمد. همسر آلمانی او نیز به همراهش بود.

روزی که به دیدارش رفتم امیرحسن چهل‌تن نیز به ملاقات آقای بزرگ آمده بود. دوربینی به همراهش بود و عکسی گرفت که زینت‌بخش دیوار اتاق من است. البته باور نمی‌کردم که این آخرین ملاقات ما باشد. استاد البته به نسبت انسانی خود عمری دراز داشت و از مرز نودسال گذشته بود که جهان را وداع گفت. و نمی‌دانم، اما گاه که به فکر او می‌افتم خشمگین می شوم. برایم روشن نیست که چرا ما ایرانی‌ها باید دور جهان پراکنده شده باشیم. چرا نباید شرایطی به‌وجود می‌آمد که در کنار هم باشیم و از دانش هم بهره‌برداری کنیم؟ امروز بزرگ علوی در میان ما وجود ندارد و ما بسیار از او کم می‌دانیم. یادش به خیر باد.

Share/Save/Bookmark

گزارش زندگی- شماره‌ی ۱۷۷

نظرهای خوانندگان

چه خوب بود عکسی که زینت بخش دیوار اتاق شمااست بااین مقاله چاپ می کردید

-- ایرح ، Oct 23, 2010 در ساعت 11:15 PM

خانم پازسی پور عزیزم! سلام.آرژو دارم یک بار دیگر روی چون ماهت را ببوسم.بار اول ناراحت بودم. با نشر"زنان بدون مردان"ات که سال 57 خورشیدی در UKتمامش کرده بودید در سال68 یا 70در ایران مهره سوزی کرده بودید.همه از 'نفوذی' یا...و یاحدأقل بی تعهدی روشنفکران سخن می گفتیم.(بر فرض صحت آن درباره شما نمیدانم از بین ما که غالبأ رتبه های یک رقمی کنکور سراسری و نیز 6نفر برتر المپیاد کشوری و جهانی ریاضیات بودیم چگونه مغالطه در تعمیم جزء به کل را متوجه نبودیم؟!)..."طوبی و معنای شب"اگر معلومات حالای امثال من قبل از نشر آن مشاورتان بود، حتمأ کمتر از 4جلد و اولین رمان فارسی که بربستر ادبیات وجذابیت رمان یک مرجع تاریخ سیاسی معاصر بود.(ازینکه موش خودم را توی آب گوشت شما زدم و شائبه ی فضل فروشی بوجود آوردم ناراحت نشوید.باور کنید تاریخ سیاسی واحزاب معاصر را با نام و تبار کنشگران تا حدود رده ی سوم می دانم.اما قصدم نقد خلاصه اما رادیکال آن در یک عبارت است:سوژه ی خوب، قلم طناز و زنانه و البته جذاب، و چون راوی زنی در حال 'شدن'است واز انفعال به متن میدان تعیین مسیر تاریخ در چند قدمی اقامه می کند،چه زیبا می شد درک تاریخ سیاسی را هم وارد می کردید.و...شاید آن یک جلد را حدأقل50نفر خواندند. دوستتان دارم به خاطر زندگی فسردگان دلیر در سیاه چاله و زنجیرهای پوسیده ی عمامه و پوتین های بدبو!به تأسی از هدایت:'هر کس قلمی دارد، بگذارید لای کفنش' باید گفت:'هر کس در کار آدم خواری های ایران است.بند پوتین در لای عمامه اش بگذارید!'.قربون تو و قلم نازنینت!

-- خسرو ، Oct 24, 2010 در ساعت 11:15 PM

ایرج عزیز

هرچه در میان عکسهای آرشیو کامپیوتر گشتم عکس را پیدا نکردم. شرمنده

-- شهرنوش پارسی پور ، Oct 25, 2010 در ساعت 11:15 PM

نازنینم. شبانه هایم با شنیدن صدایتان و برنامه هایتان پر می شود و از این که میگویید و می نویسید دل شادم. همیشه دوستتان دارم به خاطر وجود گرانقدرتان.

-- فروغ ، Nov 3, 2010 در ساعت 11:15 PM