رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ مهر ۱۳۸۹
گزارش زندگی – شماره ١۷۵

صدیقه خانم

شهرنوش پارسی‌پور

یکی از روشنفکرانی که خاطره‌اش برای همیشه با من باقی مانده است صدیقه حقانی نام دارد. نام این روشنفکر در هیچ متن رسمی نیامده است، اما اغلب در آثاری که شخص من می‌نویسم ظاهر می‌شود. او حداقل در دو کتاب من به عنوان قهرمان اصلی و فرعی ظاهر شده است. صدیقه خانم از روستا برخاسته بود. در حدود سن نوزده بیست سالگی به شهر مهاجرت کرده بود. او مرحله به مرحله از روستا به شهر کوچک و سپس شهر کمی بزرگتر و دست آخر به تهران مهاجرت کرده بود. صدیقه خانم زمانی مجبور شده بود روزانه متجاوز از دوازده ساعت کار کند. او برای امرار معاش از هنر نان پختن استفاده می‌کرد و مزد او فقط تعدادی نان بود. به دلیل همین گرسنگی مزمن مجبور به ازدواج با مردی عیاش شده بود. پس از مدتی جانش را برداشته و در رفته بود. هنگامی که او از رنج‌هایش برای من گفت‌وگو می‌کرد شگفت زده‌ام می‌کرد. پذیرش این که شخصی بتواند هشت بار پشت هم بچه بزاید و تمامی بچه‌ها پیش از به دنیا آمدن بمیرند برایم مشکل بود. همچنین کوری موقتی چشم او که ناشی از کمبود ویتامین آ بود متاثرم می‌کرد. پذیرش این که کسی ساعت پنج بامداد بیدار شود تا پس از عوض کردن چند اتوبوس در ساعت هفت بامداد در خانه صاحب کار باشد و تا شش بعد از ظهر کار کند و دوباره این مسیر را برگردد کار سختی بود.

Download it Here!

اما تماشای او در ایامی که در خانه ما کار می‌کرد تجربه‌ای‌ست که هرگز از یادم نمی‌رود. بارها او را دیده بودم که در برابر تلویزیون نشسته بود و در حالی که با دقت به برنامه آن نگاه می‌کرد رادیو را هم کنار گوش گرفته بود و گوش می‌داد. کتاب دوم اکابر را هم با مداد و کاغد جلوی رویش می‌گذاشت و می‌کوشید این سه کار بی‌ربط با یکدیگر را یک‌جا انجام دهد. گرفتاری‌ها و صدمه‌های زیادی که در زندگی خورده بود فرصت درس خواندن را از او گرفته بود. اما صدیقه خانم با تمام قوا می‌کوشید عقب‌ماندگی‌های زندگی‌اش را جبران کند. او یکی از خوشبخت‌ترین موجوداتی بود که در زندگی دیده‌ام. نه اهل دروغ بود و نه اهل ریا. چنان به کار کردن باور داشت که گویا بزرگ‌ترین معلمان کمونیست جهان تربیتش کرده بودند. این در حالی بود که گرچه از نوعی سوسیالیسم فطری برخوردار بود اما هرگز به این نوع عقاید نزدیک نشد. به دویدن عادت داشت و شادمانه به زندگی نگاه می‌کرد. چندباری تذکر داده بود که یک "روشنفکر" است. من این را به عنوان یک واقعیت پذیرفته بودم. چون ما به سادگی با یکدیگر مشورت می‌کردیم. بسیار کم در زندگی زنی را دیده‌ام که با این همه میل به پیشرفت کار کند. او به راستی باور داشت که اگر درس بخواند موفق خواهد شد امکانات بهتری برای زندگی‌اش فراهم کند.

در تمامیت زندگی او زنانگی هستی تجلی داشت، از این روی تمامی مانورهایش زنانه بود. هرگز ندیدم که در دعوایی مشارکت کند. برعکس در کمال شهامت می‌کوشید طرفین دعوا را از یک دیگر جدا کند. هنگامی که از زنانگی هستی حرف می‌زنم توجهم به مفهوم "خالی" است. صدیقه خانم خالی از هر غرض و مرضی بود. در جایی که برخورد پیش می‌آمد به نسبت قابل ملاحظه‌ای از آن فاصله می‌گرفت، اما این به معنای بی‌طرفی نبود، بلکه صرفا نشانه‌ای از نوعی مانور زنانه بود. به طور مثال هنگامی که پس از انقلاب از حج برگشت، و در لحظه‌ای که با شادمانی از خاطرات سفر حج جرف می‌زد، در رویارویی با حالت تمسخر و استهزای شدید دو نفری که می‌کوشیدند اعتقادات او را دست بیندازند، در حالی که لبخندی بر لب داشت ساکت شد. او نکوشید پاسخ استهزاها را بدهد و نه دچار رنجش خاطر شد. فقط همانند عاقلی در برابر سفیهان ساکت شد. در آن روز برای من هم این پرسش پیش آمده بود که چرا افراد به خود اجازه داده بودند او را دست بیندازند. من مذهبی نبودم اما این را متوجه بودم که حق توهین به عقاید دیگران را ندارم. در نتیجه سکوت کرده بودم و با علاقه به صدیقه خانم که با حوصله جزئیات سفرش را شرح می‌داد گوش سپرده بودم. حرکت افرادی که او را مسخره کرده بودند مرا هم دل آزرده کرده بود. آن وقت نگاه مهربان حاجیه صدیقه خانم بود که مرا شگفت زده کرد. ناگهان متوجه شدم هنگامی که می‌گوید روشنفکر است حق دارد. او "حد توان روانی" مردم را می‌شناخت. تمسخر و استهزای مردم بر او کارگر نبود. این خودش بود که باید تعیین می‌کرد چه چیزی خوب است و چه چیزی بد.

اخیرا زیاد به حالت زنان و علاقه آنان به کار می‌اندیشم. این تمایل کم و بیش فطری زنان به کار اغلب باعث استثمار آنان می‌شود. میل به تولید و ساختن در زنان، به ویژه زنان روستایی بسیار زیاد است. آنان لحظه‌ای آرام و قرار ندارند. از کار کشتزار که خلاص می‌شوند به شیردوشی روی می‌آورند. تولید کره و پنیر و سرشیر که انجام می‌گیرد پای دار قالی می‌نشینند. در اوقات دیگر جوراب می‌بافند، یا پارچه. همیشه در حال کار هستند. صدیقه خانم از این قانون مستثنی نبود. همیشه داشت کاری انجام می‌داد. از آن جائی که او اعتقاد شدیدی نیز به خدا داشت در من این باور را بوجود آورد که خدا نیز یک کارگر است. چون کم و بیش روشن است که انسان خود را با خدای خود هم هویت می‌یابد. هنگامی که منصور حلاج می‌گوید "ان الحق" همین معنا را در ذهن دارد. از این روی در اندیشیدن به خدای پرکار و کارگرماب صدیقه خانم سخت شاد می‌شدم. اگر دقت کرده باشید هریک از ما میزان‌هائی برای سنجیدن اعمال خود داریم. هریک ار ما در زندگی افرادی را دیده‌ایم که بر ما تاثیر مثبتی داشته‌اند. اغلب پیش می‌آید که ما این افراد را به عنوان میزان و ترازوی خود برمی‌گزینیم. هرکاری که انجام می‌دهیم با این پندار همراه است که اگر فلانی بشنود من این کار را کرده‌ام چه خواهد گفت. واقعیت این است که صدیقه خانم یکی از میانگین‌های سنجشی من است. در هر کاری که می‌کنم به یاد او می‌افتم. اگر او در دنیا بود و مرا می‌دید چه می‌گفت. آیا کار مرا تصویب می‌کرد؟ از آنجائی که او بسیار بخشنده بود در نتیجه متر و میزان خوبی برای سنجش است.

صدیقه حقانی، اگر درست به خاطرم مانده باشد، در خانواده‌ای خورده مالک، در یکی از روستاهای کاشمر به دنیا آمده بود. بر سر زد و خوردهای ملکی میان پدر و مادر صدیقه خانم با کدخدا خانواده آنها از هم می‌پاشد. پدر را به زندان می‌برند و صدیقه شش هفت ساله شاهد مرگ دلخراش دو خواهرش می‌شود که از گرسنگی رخ می‌دهد. او در هیجده نوزده سالگی، پس از یک ازدواج ناموفق به همراه دختر خردسالش، پای پیاده از روستا خارج می‌شود و در کاشمر رحل اقامت می‌افکند. چندین سال کار فرسایشی و یک ازدواج ناموفق دیگر باز او را از جای می‌کند و این بار در قالب مستخدم یک خانواده به گرگان رفته و سپس به تهران مهاجرت می‌کند. ازدواج سوم پسری به زندگی او اضافه می‌کند و باز منجر به طلاق می‌شود. او دیگر از جستجوی بخت منصرف می‌شود و یک سره به کار و تلاش برای معاش روی می‌آورد در جوار آن می‌کوشد درس بخواند. تلاش او در این زمینه چندان موفق نیست، چون معلمی ندارد و سرخود و به همت خود درس می‌خواند.

انقلاب اسلامی او را نیز به شدت تحت تاثیر قرار می‌دهد. در این دوره است که او عاقبت آپارتمان کوچکی می‌خرد و به اوج شادی می‌رسد که وصف ناپذیر است. سفر مکه این شادی را به اوج والاتری می‌رساند. اما بعد باز دوباره گرفتاری‌ها آغاز می‌شود. او دیگر قادر به کار کردن نیست. بیمه و بازنشستگی هم ندارد و دچار یک عروس تنگ خلق شده است. آخرین خبری که از او به من می‌رسد این که عروس به شدت او را کتک زده است و حاجیه صدیقه در جستجوی کسی که به درد دلش برسد راهی خانه مادر من شده است. و بعدها دیگر خبری از او به من نمی‌رسد. او در یکی از نشست‌هایمان داستانی از روستا را برایم باز گفت که مرا به یاد شاهزاده ادیپ و مادرش می‌انداخت. داستان چنین است:

پسر جوان تازه بالغی عشق شدیدی به مادرش دارد. او شبی عنان اختیار از دست می‌دهد و به مادرش تجاوز می‌کند. مادر از خانه می‌گریزد و به سوی تپه مجاور ده می‌رود و در بالای تپه خود را از درختی حلق‌آویز می‌کند. در پاسخ سوال من که این داستان در چه زمانی رخ داده است می‌گوید این یک داستان بسیار قدیمی‌ست.

گاهی فکر می‌کنم اگر به ایران برگردم آیا حاجیه صدیقه را پیدا خواهم کرد؟ کسانی که از دور او را می‌شناسند بر این عقیده‌اند که او از دنیا رفته است. شاید حق با آنها باشد، و اگر چنین است روح او در شادی مدام باشد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اگر خدایی وجود داشت این زن اینقدر بدبختی نمیکشد. داروین و داکین تئوری درست است.

-- رویا ، Oct 11, 2010 در ساعت 02:01 PM

"خدا نیز یک کارگر است." نظیر این جمله را خمینی نیز یک بار به مناسبت روز کارگر بر زبان آورد.

-- بدون نام ، Oct 11, 2010 در ساعت 02:01 PM

خانوم پارسی پور این شخصی که تعریفش را کردید مقامش بالاتر از روشنفکر است.
روشنفکر یعنی تولید کننده حرف مفت

-- بدون نام ، Oct 12, 2010 در ساعت 02:01 PM