رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > سیروس طاهباز | ||
سیروس طاهبازشهرنوش پارسیپورسیروس طاهباز از دوستانیست که خاطره بسیار مهربانی از خود برای من به یادگار گذاشته است. نخستین بار او را در تهران دیدم در کافه تهران پالاس به همراه همسرش پوران و ناصر تقوائی برای آشنائی با من آمده بودند. صفدر تقیزاده، مترجم هم در این جمع حضور داشت. این مقدمه دوستی میان من با این جمع بود. سیروس طاهباز مردی بود رفیق باز و عاشق ادبیات.
در آن موقع نشریه آرش را منتشر میکرد و نخستین اشعار موج نوی فروغ فرخزاد و سهراب سپهری در این نشریه منتشر شده بود. سیروس مردی بود بلند قامت و موهایش از همان عنفوان جوانی سپید بود. در رشته پزشکی تحصیل کرده بود، اما حتی یک روز از عمرش را به کار پزشکی نگذرانید. امروز البته فرزند نازنینش آرش طاهباز پزشک متخصص سرطان است و مردیست بسیار موفق. اما سیروس خود علاقهای به کار پزشکی نداشت و اوقات خود را صرف ادبیات میکرد. او موفق شده بود بسیاری از اشعار نیمایوشیج را از میان انبوه یادداشتهای او استخراج کند و بسیاری از آثار نیما برای نخستین بار از طریق سیروس طاهباز منتشر شده است. سیروس نیز همانند بسیاری از روشنفکران هم زمان خودش به صرف مشروب علاقه داشت. رفیق همراهی بود و هنگامی که کسی را به دوستی برمی گزید نسبت به او حالت تعصب پبدا می کرد.با چنین تعصبی بود که فروغ فرخزاد را دوست می داشت. و با همین تعصب بود که از گردانندگان مجله فردوسی متنفر بود، چون آنها به فروغ توهین کرده بودند. در حقیقت در همان نخستین شب آشنائی با من توصیهاش این بود که با این نشریه همکاری نکنم.بعدها سیروس را بارها و بارها دیدم. در بسیاری از این نشستها پوران همسرش نیز حضور داشت که امروز یکی از بهترین دوستان من است. زمانی سیروس در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار می کرد و در آنجا نیز مجموعه قابل تاملی از داستانهای کودکان را منتشر کرد. یکی از این داستانها کتاب کوچک من برای بچهها به نام توپک قرمز است. سالیان سال است که من این کتاب را ندیدهام و بسیار علاقمندم آن را پیدا کنم.اگر کسی از شما آن را دیدهاست نشانیاش را برایم بنویسید شاید بتوانم نسخهای از آن را به دست آورم. من نام کتاب را توپک سرخ گذاشته بودم. البته بدون هیچ نوع ایدهال سیاسی و صرفا برای آن که نامی پارسی را استفاده کنم. سیروس اما سرخ را به قرمز تبدیل کرد تا کتاب بو و رنگ سیاسی پیدا نکند.این اما دورانی بود که ما اغلب در سرسرای هتل مرمر جمع می شدیم و آبجو سفارش می دادیم و گپ می ردیم. سرپرست بار مرمر مردی بود به نام شاغلام که به یکی از کاراکترهای اصلی دور و بر نویسندگان تبدیل شده بود. او که می توانست با تر کردن انگشتش و چرخاندن آن به دور لیوان آبجو صدای ظریف و دلپذیری ایجاد کند موفق شده بود حلقهای از روشنفکران را به دور خود جمع کند. اما تاریوردی، گارسن کافه ریویرای شهر نیز همین حالت را برای روشنفکران ایجاد کرده بود. در آن زمان دو کافه ریویرا داشتیم. یکی در شهر و یکی در شمیران. تاریوری که کافه شهر را به خود اختصاص داده بود مورد علاقه ویژه سیروس طاهباز قرار داشت. شخصیت دیگری که طاهباز به او علاقه ویژهای داشت آقای سلمان بود که کافه سه طبقه سلمان را اداره میکرد.این کافه که در خیابان استانبول قرار داشت از ویژگیهای زیادی برخوردار بود.کافه سه طبقه بود و از کارگران تا روشنفکران در آن رفت و آمد داشتند. هرکس از هر سفری که باز می گشت چیزی برای آقای سلمان هدیه میآورد. دکتر غلامحسین ساعدی شماری کرک را از آذربایجان برای او آورده بود. این پرندگان ناگهان همگی با هم به سر و صدا می افتادند و غوغای عجیبی می شد. سیروس طاهباز اما مجسمه ای از سر بتهوون را برای او آورده بود که آقای سلمان آن را روی تلویزیون گذاشته بود. خوراک ویژه کافه سلمان«کله بره»بود. همیشه امکان داشت که بعضی از نویسندگان یا شاعران ایران را در این کافه پیدا کرد.طاهباز نیز از مشتریان دائمی این کافه بود. ناهاری را به خاطر می آورم که او دندان درد سختی داشت و با همان حال برای خوردن خوراکش به سلمان آمده بود. باید اعتراف کنم که شمار زن هائی که به این کافه می رفتند بسیار محدود بود و همیشه در معیت مردان همراه.من از کسانی بودم که گاهی به آنجا می رفتم، البته همیشه در معیت دوستان.در جریان شکل گیری انقلاب اسلامی سیروس بسیار هیجان زده شده بود. او دچار حالتی بود که نمیتوانست آن را به خوبی برای اطرافیانش شرح دهد، اما شدت هیجانزدگی او تا آنجا رسیده بود که باعث نگرانی دوستان و خانوادهاش شده بود. آبها که اندکی از آسیاب افتاد طاهباز هم آرام گرفت. در یکی از همین شبها، پس از آن که سیروس به راستی گریه کرد پیشنهاد کرد برویم به سراغ مرقد فروغ. البته دیر وقت شب بود. یادم هست که من مخالف بودم، اما به خرج او نرفت. دوستی ماشین کوچکی داشت که همه ما را سوار کرد و راهی آرامگاه ظهیرالدوله شدیم. برادرم شهرام هم حضور داشت. جلوی گورستان که رسیدیم سیروس جدا تصمیم گرفت داخل مقبره شود شهرام هم به همراه او رفت. من و بقیه در ماشین ماندیم. میشنیدم که آنها در مقبره را می زنند. بعد دیگر همهجا ساکت شد. ناگهان افسری را دیدم که تاکی واکی به دست از جلوی ماشین عبور کرد. ناگهان عده ای پاسبان از راه رسیدند. ما مضطرب از ماشین پیاده شدیم. روشن شد که سیروس و شهرام مدتی به در گوستان کوبیده بودند، بعد تصمیم گرفته بودند از راه دیوار داخل گورستان شوند. منتهی همان بالای دیوار از انجام این کار منصرف شده، اما برای خودشان نشسته بودند تا سیگاری دود کنند. متولی گورستان از همین فرصت استفاده کرده و به کلانتری زنگ زده بود. از کلانتری نیروهائی آمده بودند و خلاصه کلام شهرام با آنها درگیر شده بود و همین مسئله باعث جلب همه ما به کلانتری شد. متولی گورستان هم به عنوان شاکی با ما همراه شده بود. افسر در کلانتری ما را به پاسبانی سپرد تا یک گزارش تهیه کند. پاسبان که از خواب بیدار شده بود بدخلق و عصبانی شروع به بازجوئی کرد. نخست نام سیروس را پرسید که به دلیل هیکل درشت و موهای سپید پیرتر از همه به نظر می رسید. او خود را معرفی کرد. بعد نوبت برادرم شد. طاهبار اجازه نداد او حرف بزند و گفت شهرام طاهباز. اینک من مانده بودم چه کنم. خلاصه من نیز خود را معرفی کردم. پاسبان با صرف سه ساعت وقت یک گزارش مفصل تهیه کرد. نام همه را نوشت و آدرس همه را گرفت و حرفهای شاکی را شنید و نوشت. در همین حالات شاکی کم کم متوجه شده بود که با افراد آبروداری روبروست و ظاهرا داشت از موضع شکایت خود پائین می آمد. هنگامی که کار پاسبان به پایان رسید شاکی هم دیگر شکایتی نداشت. در این لحظه پاسبان گزارش را به دست طاهباز داد تا امضاء کند. طاهباز در نهایت مهربانی و در حالی که با محبت با پاسبان حرف می زد گزارش او را پاره کرد. پاسبان بهت زده به او نگاه کرد و سپس در حالی که حالت هیستریک به خود گرفته بود شروع به فریاد زدن کرد. طاهباز با مهربانی او را بوسید، اما پاسبان داشت دیوانه می شد. در همین موقع افسر که از گشت باز گشته بود وارد اتاق شد. پاسبان در حالی که می لرزید به او گزارش داد. افسر که متوجه شده بود حال پاسبان وخیم است او را فرستاد تا برود بخوابد و بعد از ما پرسید چه خبر است. طاهباز گفت که متولی دیگر شکایتی ندارد، که همین طور هم بود. پس افسر ما را مرخص کرد. دیگر سپیده زده بود که از کلانتری بیرون آمدیم و صبحانه را در یکی از کافههایی که باز بود در سربند خوردیم و راهی خانه شدیم.در جریان دستگیری چهارم من که به خاطر کتاب زنان بدون مردان رخ داده بود، طاهبار دوباره از راه رسید و کفیل من شد تا از زندان بیرون بیایم. این به راستی شجاعت قابل تحسینی بود. البته پوران نیز خواسته بود کفیل من شود اما کفالت زن را نمی پذیرفتند. و مرگ او نیز بسیار زود و بسیار ساده اتفاق افتاد. در روز چهارشنبه سوری در حالی که در جلوی در خانهاش به تماشای جشن مشغول بوده ناگهان به زمین می افتد و دیگر برنمی خیزد. این را سیاوش طاهباز پسر او، که مهندس معمار است برایم باز گفت. شنیدن این خبر در امریکا مرا بسیار متاثر کرد. این که دوستان و خویشان یک به یک می روند و ما را تنها می گذارند روانش شاد باد و خاطرهاش گرامی. |
نظرهای خوانندگان
سلام بر خانم پارسي پور عزيز
-- تهران ، Sep 26, 2010 در ساعت 03:29 PMاولين باري که نام سيروس طاهباز را ديدم روي جلد کتاب اسب سرخ "جان اشتاين بک" بعنوان مترجم بود .
من اونوقت 11 سالم بود و بابام که ما بچه هارو برده بود به کتابفروشي جيبي خيابون شاهرضا اين کتاب رو برامون خريد اتفاقا من به دليل سرخ بودن اسب اون کتاب رو فورا خوندم .هنوز نميدونم بابا که حالا ديگه نيست نظرش راجع به سرخي اسب چه بود.
دوباره رفتم تو هواي 40 سال پيش
ممنون خانم پارسي پور عزيز
خانم پارسی پور- من زنده یاد طاهباز رو هرگز ندیده بودم ولی از بسیاری دوستانشون در سالهای اخیر شنیده ام که مهربانی کم نظیر و وقار او رو هرگز فراموش نخواهندکرد. می خواستم لطفا به من بگین از بین نویسندگان آرش بغیر از فروغ او به چه کسان دیگری متعصبانه مهرواحترام میورزید. باتشکر-مریم-کلن
-- مریم ، Sep 28, 2010 در ساعت 03:29 PMمن بارها در خلال صحبتها یا نوشته های بزرگان ادبیات معاصر ایران به این نکته بر خورده ام که از مجله های آرش دردوران طاهباز به عنوان یکی از پیشرو ترین و اثرگذارترین مطبوعات دهه ٤٠ یاد کرده اند ولی من هر چه تلاش کرده ام حتی نتوانسته ام یک نسخه از این مجلات را پیدا کنم. سپاسگزار میشوم اگر شما راهنمای کنید که چگونه و کجا این مجلات قابل دسترسی است. خیلی علاقمنمدم با حال وهوای آنها آشنا شوم.
-- احمد رضا از شیراز ، Sep 29, 2010 در ساعت 03:29 PMخانم پارسی پور عزیز؛ من در یک سخنرانی ناصر تقوائی سینماگر بزرگ شنیدم که چقدر بامرحوم طاهباز نزدیک بوده است. بااین حساب که او با هر دو شما نزدیک بود وبه قول شما در دوستی متعصب. با اختلاف و جدایی شما هیچ تغییری در ارتباطش با شما یا تقوایی پیش آمد؟
-- نسرین-غ تهران ، Sep 29, 2010 در ساعت 03:29 PMخانم پارسی پور سالها پیش من از زنده یاد طاهباز در کانون پرسیدم که شما که انقدر به ادبیات عشق می ورزین چرا پزشکی خواندین که یکروز هم طبابت نکنین؟ گفتن پدرم آرزوش بود من طبیب شوم و من برای خوشی او چنین کردم. اما من بعدها از دوستی شنیدم زنده یاد ساعدی در این میان بی تائثیر نبودند. نضر شما چیست؟ با تشکر
-- مینا ، Sep 29, 2010 در ساعت 03:29 PMسیروس طاهباز برای تمامی کسانی که ادبیات را جدی می گرفتند احترام قایل بود. نخستین اشعار نوین بسیاری از شاعزان معروف معاصر در آرش چاپ شده است.
-- شهرنوش پارسی پور ، Sep 29, 2010 در ساعت 03:29 PMآقای احمد رضا
بدبختانه هیچ تصوری از این که این آرش ها را از کجا می توان پیدا کرد ندارم. بهتراست به افرادی که کلکسیون های کتاب و مجله دارند فکر کنید.
خانم شهرنوش پارسی پور از آن چهار شنبه سوری حرف زدید و داغ دل من تازه شد. من شاگرد ایشان در کارگاه های داستان نویسی بودم. ساعت ٣ بعد از نصف شب یکی از هم کلاسی هایم زنگ زد با آن خبر تلخ تر از زهر و پس فردایش به خاک سپاری در «یوش». چه بی تکلف مهربانی اش رابا تک تک ما قسمت می کرد و چه زود تنهایمان گذاشت. وقتی «رویای خوش» را به کمکش چاپ می کردیم نمی دانستیم که حضورش خود «واقعیتی خوش تر» بود. افسوس، افسوس...
-- بدون نام ، Sep 30, 2010 در ساعت 03:29 PMنسرین از تهران
نه تنها سیروس طاهباز دوستی خودش را با ما دو نفر حفظ کردُ، بلکه ما خود نیز دوستان خوبی برای یکدیگر هستیم.
-- شهرنوش پارسی پور ، Sep 30, 2010 در ساعت 03:29 PMدوستی که پرسیده اند مجله آرش را از کجا می توان تهیه کرد، احتمالاً از یکی از پیوندهای زیر:
http://www.google.com/search?q=%D8%A2%D8%B1%D8%B4+%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87&ie=utf-8&oe=utf-8&aq=t&rls=org.mozilla:en-US:official&client=firefox-a
-- پیوندیاب ، Oct 11, 2010 در ساعت 03:29 PMبا تشکر از «پیوندیاب» می خواستم یادآوری کنم که این پیوند بالا مربوط به مجله آرش در دوران طاهباز در دهه ٤٠ نیست.
-- سعید ، Oct 12, 2010 در ساعت 03:29 PM