رادیو زمانه > خارج از سیاست > بررسی و معرفی کتاب > بازگشت | ||
مجموعه داستان، نوشتهی نوشین معینی کرمانشاهی بازگشتشهرنوش پارسیپورنوشین معینی کرمانشاهی در مجموعه داستان «بازگشت» به شرح روایت زندگی خود مینشیند. این تجربه، بدون شک قابل بازبینی و گسترش آن به دیگریست.بخشی از ادبیات همیشه میتواند وقف تشریح و بررسی لحظاتی از زندگی باشد که به عنوان تجربهای تلخ و در عین حال آموزنده قابلیت انتشار و گسترش داشته باشد.نوشین معینی کرمانشاهی در نخستین داستان- شرح زندگی که «بازگشت» نام دارد از مبارزهی خود با بیماری سرطان گپ میزند؛
این که دچار بیماری سرطان پستان بوده است و برای ما آن به آن حالات خود را شرح میدهد. بسیاری از مردم دچار سرطانهای مختلف هستند، اما کم هستند افرادی که تجربهی خود را با دیگری قسمت کنند. او در عین حال زن خوش اقبالیست، چون دو دخترش همانند دو فرشته مراقب و نگهبان او هستند. در بخش آغازین داستان- واقعیت میگوید: «گاهی اوقات آدم دلش میخواهد یک صحنه، یک اتفاق، یا یک برخورد و یا حتی یک حرف را از گذشتهاش بردارد و آن را برای همیشه محو کند. آری مثل یک قطعه عکسی که به دلائلی از یک آلبوم برمیداریم و نابود میکنیم. اما با وجود برداشتن عکس، حتی عکسهائی که پس از آن گرفته شدهاند، همچنان باقی میمانند و ادامه همان سرنوشتی را که با عکس نابود شده ثبت گردیده بود بازگو میکنند. اما اگر آدم بتواند با سفری به گذشته، یک تکه از زندگی را به کلی محو کند، عکسهای بعدی آن نخواهند بود که اکنون هستند. همه چیز دگرگون میشود و ما با شخصیت دیگری در سناریویی دیگر مواجه خواهیم گشت. این کار به شهامتی خارقالعاده نیازمند است. به نوعی فدا شدن، فدا کردن، گذشتن از همه داشتهها. زیرا با ظهور چهرهی جدید حوادث اطراف صورتهایی دیگری به خود میگیرند که این صورتها میتوانند دو حالت داشته باشند: بهتر یا بدتر.»
معینی کرمانشاهی به تناوب از حالت شرح بیماری خود خارج شده و در خاطرات گذشته غوطهور می شود و نکاتی از زندگی ایام قدیم را در اختیار خواننده قرار میدهد. این حالت دوگانه به این داستان- واقعیت حالت گرم و مهربانی بخشیده و خواننده را با خود به درد و رنج زن بیمار نزدیک میکند: «چشمم را به زحمت باز میکنم. دو دریای آرام مرا در آبیهای خود فرو میکشند... چشمهای آبی "ملکه" با بیداری من خندان میشوند... ملکه مرا میبوسد و خداحافظی میکند. دوروز پیش از پورتلند آمد تا هنگام جراحی در کنارمان باشد... نمیتواند بیشتر از این بماند. باید برگردد... چه دوست نازنینی... حال تهوع دارم... عق میزنم... دو روز گذشته با ابن حالت گذشت و هنوز هم ادامه دارد... همین حالاست که رودهام بیرون بریزد... دستهایم آزادند! چیزی به آنها وصل نیست! اما چرا نمیتوانم تکانشان بدهم! درد پای چپ... سوزن... بله سوزن را از رگ بالای قوزک پایم داخل کردهاند...» دنیای جدید فرصت میدهد که انسانها تجربههای خود را در هر زمینه با یکدیگر بخش کنند. تجربه میتواند به گونهای باشد که با انتشار آن به دیگران راه حلی برای حداقل یک مشکل به دست داد. زمانهایست که هر انسان حداقل میتواند یک کتاب بنویسد. انسان اگر روحیهی مثبتی داشته باشد میتواند حتی در اوج گرفتاری و بدبختی راهی برای حرکت به سوی رهایی پیدا کند.مرگ حقیقتیست که ما اغلب در تمام طول زندگی از آن وحشتزده هستیم. یکی از راههای رهایی از این وحشت نیروی خلق و آفرینش است. انسان با آفریدن و آفرینش میتواند میان خود و مرگ فاصله بیاندازد. خلق و آفرینش در عین حال مرگ را آسان میکند. مردمانی که فرزندی دارند با آرامش بیشتری به سوی مرگ میروند چرا که میدانند ادامه دارند. آنان که یک اثر هنری یا علمی و یا از هرنوع دیگری میآفرینند در کار خود ادامه مییابند. تلاش نوشین معینی کرمانشاهی در نوشتن نیز از همین مقوله است. او با تمام قوا به دامن زندگی چنگ میاندازد و میکوشد خود را به نگارد. مینویسد: «روی صندلی مینشینم و به دخترم میگویم: نترس گلی جان، از ته بزن. طره های گیسویم را میبینم که مثل برگهای پاییزی، از درختی لرزان به زمین میافتند. دستهای دخترم یخ کردهاند. سرمایی نا بهنگام سرتاپای وجودم را فرا می گیرد. سعی بیهوده دخترم را در کنترل لرزش دستش احساس میکنم. میدانم که او چند دقیقه دیگر در اتاقی دربسته گریه خواهد کرد. به سوی آینه میروم. سرم کاملا طاس شده و رنگم به شدت سفید. توی دلم صدای شکستن چیزی را میشنوم. پیش از آن که دخترم حرفی بزند می گویم: خیلی هم بد نیست...» راوی در یادآوری خاطرات گذشته است که به یاد زن دابیاش میافتد: «زن دایی مسلمان شده بود، با این حال هنوز صلیب به گردن داشت. نامش را از سوفیک به طاهره تغییر داده بودند. طاهره نام خالهای بود که در کودکی مرده بود. ما همگی زن دایی را "سسه" صدا میکردیم. با ورود سسه به خانهمان دنیا شیرین میشد و خوش عطر. همه چیز چاق و پروار جلوه میکرد. روی میز پر از تنقلات میشد و چراغهای بیشتری هم روشن. وقتی که مرا در آغوش میگرفت سرم را میان سینهی فراخ و گوشتیش پنهان میکردم با این آرزو که تا ابد سر از سینهی مهربان و خوش بویش برنگیرم. بوی پودر کوتی میداد. خوشاخلاق بود و خوش خنده. با قهقههای چون کبکان.» بدینترتیب شماری از افراد و خویشاوندان نوشین به میدان نوشتهی او پرتاب میشوند و باعث میشوند تا راوی و در نتیجه خواننده از جهان تلخ بیماری فرار کند و به میدانهای رنگی و پرنشاط منتقل شود. بخش نخست بازگشت همین شرح بیماری سرطان و یاد آوری آن به آن گذشته است. بخش دوم از مجموعهای داستان تشکیل میشود. این داستانها «میهمانی»، «سالهای بلوغ ما»، «افسانه هیچ»، «درخت کفش» و «شبی که مرا زایید» نام دارند. در خواندن این بخش متوجه میشویم که معینی کرمانشاهی به رغم نیت خیر و حس خوبی که برای نوشتن دارد در شرح حالات و احوالات شخصیتها تا حدودی ضعیف است. داستانهای او به زحمت جواز عبور برای ورود به دنیای قصه میگیرند.در داستان میهمانی نویسنده میکوشد حالت و هوای یک میهمانی باشکوه اما بی هدف و معنا را نقاشی کند.«سالهای بلوغ ما» باز شرحی از دنیای خانوادگیست. دایی و زن دایی قهرمانان اصلی به شمار میآیند. «افسانه هیچ»، قابلیت داستانی بیشتری دارد. در اینجا بچهها در بیابان هستند. مسابقهای برای ورود به یک ساختمان متروک میان آنها در گرفته است. این از مجموعه خاطرات کودکیست که شرح آن میتواند برش اندیشمندانهای را باعث شود. «درخت کفش»، کاملاً برش داستانی دارد و موفق هم از کار درآمده است. پیرمردی آمده است تا بچهی خواهرش را تحویل بگیرد. این کوشش در ایجاد ارتباط میان دو انسان که تا به حال یکدیگر را ندیدهاند فضایی سه بعدی را شکل بخشیده است. به بخشی از این داستان توجه کنید: «- حالا از کجا بدونم ئی نوه خواهرمه؟ پیرمرد پسربچه را برانداز کرد. پسرک هیچ شباهتی به خواهرش نداشت. اصلاً شبیه هیچکس نبود. صورت لاغر و دماغ تیز و چشمان گود و تیرهاش به پیران می مانست. با آهنگی ناچار گفت: بقچهاش کو؟ تیغ صدای زن دوباره فضا را شکافت: ای بدبختی... حواست کجاست عمو؟ ننه باوش رفتن زیر خاک. همهشان... همهشان. همهی کس و کارش که تو عزیرده یه خانه خرابه داشتن. سقفشان رومید روسرشان. بعد کف دستش را به حالت تحقیر با سر بچه مماس کرد و گفت: ئی بدبختم کاش مرده بود. هی بدبخت به خود یتیم ماندش... نمیدونم چه جوری خودشه رساند اینجانه. ماهام دیروز برگشتیمان. شکر خدا اینجاره بد جور نزدن. یقین از دستشان در رفت. هنوز سقفمان سرجاشه. پیرمرد روی زمین تف کرد. به پسرک نگاه دیگری دوخت و به چشمان تاریکش خیره شد...» بدینترتیب حالتی از فاجعهی جنگ در معرض نمایش گذاشته میشود؛ فاجعهای که جنوب و غرب کشور را فرا گرفته بود. ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur |