رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ دی ۱۳۸۹
گزارش زندگی- شماره ۱۶۹

خاطراتی از بهاء‌الدین خان پازارگاد

شهرنوش پارسی‌پور

بهاء‌الدین خان پازارگاد که دکترای جامعه‌شناسی داشت پسر عموی پدرم بود. او از نوع افرادی‌ست که تاثیر زیادی بر من گذاشته است.

Download it Here!

نخستین خاطره‌ای که در ذهنم از او باقی مانده است به سال ۱۳۲۸ بازگشت می‌کند. در آن سال او از آمریکا بازگشته بود و به این مناسبت میهمانی بزرگی که تمام خویشاوندان پدری در آن حضور داشتند در خانه‌ی آنها برگزار شده بود. صحنه‌های مبهمی از پیانو زدن دختر زیبای او و عکس دسته‌جمعی که گرفتیم در ذهنم باقی مانده است. از آن پس نیز هرگاه او را دیدم تاثیری مطبوع و استادانه بر من داشت. این درحالی‌ست که پدرم بسیار از او رنجیده خاطر بود و خاطراتی که تعریف می‌کرد اذیت کننده بود.

نخستین خاطره به زمانی باز می‌گشت که پدرم در مقام یک پسر بچه چهار پنج ساله شاهد دعوای بهاء‌الدین خان با پدر بزرگش نقیب الممالک، بنیان‌گذار حزب دموکرات در ایالت فارس بود. در این دعوا ظاهرا بهاء‌الدین خان با کوبیدن به سینه پدر بزرگش باعث شده بود که او بر زمین بیفتد.

اکنون وقتی به خاطراتی که پدرم بازگو می‌کرد بازگشت می‌کنم به خاطر می‌آورم که در گفت‌وگو از پدربزرگش می‌گفت «جدم». حالا آیا این شخصیت پدر بزرگ پدرم بوده یا پدر پدر بزرگش بر من مجهول است.

امروز هم تمامی این شخصیت‌ها مرده‌اند و بنابراین تحقیق بیشتر ممکن نیست. در حقیقت نقیب الممالک بزرگ که در مقطع جدل با بها الدین خان به زمین خورده و اندکی بعد مرده است در تاریخ ایران شهرت زیادی دارد. او همان نقال مشهوری‌ست که داستان امیرارسلان نامدار را برای ناصرالدین شاه ساخته و پرداخته است و دختر این پادشاه نیز در پشت پرده آن را نوشته است.

بر این پندارم که در همین رفت و آمد به دربار قاجار بوده که او ازدواج کرده است، چون همسرش شازده بی بی دختر فتحعلی‌شاه بوده. تمامی فرزندان او در زمان حیاتش مرده‌اند، از جمله پدر بزرگ ما و پدر همین بهاء‌الدین خان که هردو پزشک بوده‌اند.

بعدها متوجه شدم که علت دعوای دائمی نوه و پدربزرگ در حقیقت دعوای سنت و مدرنیته بوده است. بهاء‌الدین خان مردی پیشرو و مدرن بود. او بنیان‌گذار پیشاهنگی در ایران است. اما در آن مقطع در شیراز مدیر دبیرستانی بوده. به گفته‌ی پدرم هر سحرگاه شاگردانش را برای بازی فوتبال به خارج شهر می‌برده. عکسی از او و نقیب الممالک در کتاب دلیران تنگستانی به چاپ رسیده است. در این عکس پدر بزرگ و نوه در کمال صلح و صفا در کنار یکدیگر نشسته‌اند.

از بهاالدین خان خاطرات زیادی نقل می‌شود. از جمله آن که هنگامی که شهرداری (که در آن موقع بلدیه به آن می گفتند) قصد می‌کند درخت کهنسالی را در برابر مدرسه‌ای که او مدیرش بوده قطع کنند بالای درخت رفته و به هیچ عنوان پائین نمی‌آمده است. عاقبت ماموران در همان حال که او روی درخت بوده آن را قطع می‌کنند و بهاء‌الدین خان زمین می‌خورد.

داستان دیگری که از او نقل می‌کردند ماجرای روز پس از زفاف اوست، که نمی‌دانم به چه دلیل خشمگین بوده. آبگوشت پاتختی شب زفاف را بار گذاشته بودند و بهاء‌الدین خان در حالی که سگ کوچکش را در آغوش داشته کنار دیگ نشسته بوده. کسی می‌گوید سگ را از آنجا ببرد که نجس است و بهاء‌الدین خانه می‌گوید سگ او از همه پاکیزه‌تر است و برای اثبات این امر پاهای سگ را در دیگ جوشان آبگوشت فرو می‌کند. البته پای سگ بیچاره می‌سوزد و ناله او به هوا می رود. پزندگان آبگوشت نیز مجبور می‌شوند تمام آبگوشت را دور بریزند.

این داستان را خانم گیتی حکیمی که جزو خویشاوندان همسر بهاء‌الدین خان بود برای من واگو کرد. از همین داستان می‌توان دریافت که حرف‌های پدر من درباره پسرعمویش می‌تواند واقعیت داشته باشد.

پدر می‌گفت که زمانی دایه‌اش او را که بچه چهار پنج ساله‌ای بوده در کنار حوض می‌شسته. بدن بچه پیدا بوده که بهاء‌الدین خان از راه می‌رسد و برای این که پدرم متوجه شود که اندام‌های پنهان او را هیچ‌کس نباید ببیند با ترکه به جان پدرم می‌افتد و به شدت او را می‌زند. پدرم حتی در بزرگسالی با یادآوری این خاطره دچار اندوه می‌شد و به راستی به گریه می‌افتاد.

یک بار دیگر پدرم و برادرش چند خرما از گونی خرما بر می‌دارند و می‌خورند. بهاء‌الدین خان که نوه بزرگ بوده آنها را تنبیه می‌کند. هردو بچه موظف می‌شوند تا یک گونی بزرگ پر از خرما را بخورند. منوچهر که بزرگ‌تر بوده چندتائی می‌خورده و چندتائی خرما را در جیبش می‌گذاشته. اما پدر من از وحشت دائم خرما می خورده . پس از آن نیز دچار تب شدیدی می‌شود و مدت‌ها بستری می‌گردد.

در عوض دائی من به عنوان بازرس اداره فرهنگ از روزی تعریف می‌کند که در مدرسه نوربخش یا انوشیروان دادگر حاضر بوده. ماموریت او دادن حکم برکناری از مدیریت دبیرستان به بهاء‌الدین پازارگاد بوده. در اینجا تمامی دانش آموزان با اعتصاب دسته جمعی جلوی ابلاغ حکم را به او می‌گرفته‌اند.

این مسئله به‌خوبی نشان می‌دهد که بهاء‌الدین خان پازارگاد در آن واحد بی‌رحم و در عین حال مدیر بسیار شایسته‌ای بوده است.

زمانی او به همراه همسر دومش که اهل لیتوانی بود به خانه ما در خرمشهر آمد. او متوجه شد که من به عنوان یک دختر پانزده ساله صاحب چند جلدی کتاب هستم و آنها را در تاقچه‌ها چیده‌ام. به من مژده داد که در بازگشت به تهران برای من کتاب خواهد فرستاد. او به قول خود وفا کرد و روزی اداره پست برای من یک چمدان کتاب آورد. بخش اعظم این کتاب‌ها تالیفات خود دکتر پازارگاد و یا ترجمه‌هائی بود که از کار متفکران دیگر جامعه‌شناسی به انجام رسانده بود.

اکنون برای آن که بتوانم تاریخ تولد او را بیابم به گوگل مراجعه کردم و متوجه شدم چیز زیادی درباره‌ی او وجود ندارد. بخشی از آنچه که درباره‌ی او نقل شده گفته‌های خود من است که در همین برنامه درباره‌ی او حرف زده‌ام. این مسئله‌ی عجیبی‌ست. چون کتاب‌های او در مدارس و دانشگاه آموزش داده می‌شد. خود من به خاطر می‌آورم که در سال اول دبیرستان در درس علوم اجتماعی کتاب او تدریس می‌شد. اما امروز هیچ خاطره‌ای از او باقی نمانده است.

بهاء‌الدین خان زمانی در شرکت نفت کار می‌کرد. عموی من مظفر نیز به همین کار اشتغال داشت. نمی‌دانم چرا اما زمانی پلیس جنوب حکم اعدام هردوی آنها را صادر کرده بوده است و آنها به حال فرار به سوی شیراز گریخته بودند. حادثه‌ای جان آنها را نجات داده بود. یک روز پیش از ورود آنها به شیراز پلیس جنوب منحل شده بود. پلیس جنوب را انگلیسی‌ها اداره می‌کردند.

اما خاطره دیگر به مادر ما بازگشت می‌کند که در حدود سال ۱۳۱۵ و یا سال پس از آن در اردوگاه پیشاهنگی شرکت کرده بود. این اردو به ابتکار بهاء‌الدین خان تشکیل شده بوده. او بعدها برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفت و در آنجا دکترای جامعه‌شناسی گرفت.

اینها مجموعه اطلاعات مختصری‌ست که از او در خاطر دارم. اینک وقتی فکر می‌کنم مرد بسیار جذابی را به خاطر می‌آورم که نگاهی بسیار نافذ و گیرا و تا حدودی ترسناک داشت. بسیار متین و معقول حرف می‌زد و ابدا به نظر نمی‌رسید بتواند کسی را بیازارد. او در حقیقت نخستین دانشمندی‌ست که با او برخورد کردم و به همین دلیل خاطره‌اش به نحوی بسیار روشن و شفاف در یادم باقی مانده است. البته تقریبا هیچ‌یک از کتاب‌های سیاسی و اجتماعی کسالت باری را که او برایم فرستاد نخواندم، اما سالیان دراز از این کتاب‌ها با احترام نگهداری کردم.

فکر می‌کنم در اواخر حکومت شاه بود که از دنیا رفت. عکسی که از او در روزنامه جاپ شده بود مرد بسیار زیبائی را نشان می‌داد که به هنرپیشگان هالیوود می‌مانست.

شاید دکتر پازارگاد جزو اصحاب دفاع از هژمونی آمریکا بوده است. احتمال زیادی دارد که از نظر بازی سیاسی خام بازی می‌کرده و برای همین در حجاب مانده است. البته او بیش از هرچیز یک شخصیت فرهنگی و دانشمند بود و تا آنجا که می‌دانم در سیاست دخالت نمی‌کرد و یا در مقطعی که او را شناختم کاری به سیاست نداشت. اما هنوز خانه‌ی زیبای آنها را در نیاوران به خاطر می‌آورم. خانه حالتی بسیار اسپرت داشت و خالی از تزئینات عجیب و غریب بود. به نظر می‌رسید تنها اشیای بسیار ضروری در آن اجازه ورود دارند.

و بالاخره آخرین خاطره‌ای که به یاد می‌آورم مربوط به شبی‌ست که به اتفاق مادرم به خانه‌ی بهاء‌الدین خان رفته بودیم. خانم اهل لیتوانی او که به هفت هشت زبان مسلط بود و فارسی را هم بسیار خوب آموخته بود از ما پذیرائی مفصلی کرد. در بازگشت بهاءالدین خان با ماشین خودش مارا رساند. این در حالی بود که یکی از درهای عقب ماشین باز مانده بود و پیش از آن که او متوجه شود چندین بار به در و دیوار خورد، و من برای نخستین بار خشم او را دیدم که بدون هیچ علت و سببی متوجه همسرش شد. البته بعد در مقابل ما کوتاه آمد. شاید این آخرین باری‌ست که پیش از مرگ او را دیدم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

همه راست و دروغ هارا - همانگونه که سنت خاطره نويسان کم اطلاع است - سرهم کرديد اما کلامي از روزنامه پاسارگاد با آن سرصفحه زيبايش که رنگي بود ونقشهايي ازتخت جمشيد
وآرامگاه کوروش داشت نگفتيد.چنين است که اينگونه خاطره نويسي ها دو - سه روزي بعداز انتشار از يادها ميروند. چه مردي بود.

-- بدون نام ، Aug 21, 2010 در ساعت 03:02 PM

خانم پارسی پور عزیز چه خوب شد که یادی از بها الدین پازار گادی کردید. از یادداشتهای نیما بر می آید که این دو با هم دوستی داشته اند ونیما می گوید که پازارگاد مشغول نگارش تاریخ مخصوصی است.در ضمن در بعضی از کتابشناسی ها وکتابها نام او وعلا الدین پازارگادی با هم اشتباه شده است در حالی که این یک تا یک دهه اخیر زنده بود وآثار شکسپیر وکتابهایی در باره قواعد انگلیسی را به فارسی ترجمه کرده بود.ای کاش از بازماندگان این دو اطلاعاتی به دست آورید وبنویسید.در ضمن از کتابهای بهاالدین بر می آید که رشته اش علوم یا تاریخ سیاسی بوده است وشاید رشته اش جامعه شناسی نبوده است. با سپاس از شما.یک دوست دور.

-- بدون نام ، Aug 21, 2010 در ساعت 03:02 PM

تاسفبار همین است که مدرنیته ما از سگیسم و آنتی سگیسم آغاز شده است.سوزندان پای سگ برای اثبات پاکیزه بودن سگ اوج تعقل مدرنیته ومجاب کردن سنت است!

-- بدون نام ، Aug 22, 2010 در ساعت 03:02 PM

واقعا این نوشته چه فایده ای دارد؟

-- خواننده ، Aug 22, 2010 در ساعت 03:02 PM

خب. حالا ما باید چه کار کنیم؟ این نوشته چه فایده ای داره؟

-- بهروز ، Aug 23, 2010 در ساعت 03:02 PM

جهت اطلاع دوستانی که درباره فایده این نوشته پرسیده بودند به اطلاع می رساند که اینجانب منظری از زندگی بهاءالدین پازارگاد را در حدودی که دیدم یا شنیدم به اطلاع رساندم. روشن است که این نوشته داعیه معرفی کامل این شخصیت را ندارد.

-- شهرنوش پارسی پور ، Aug 25, 2010 در ساعت 03:02 PM

گر تو بهتر میزنی بستان بزن را برای همین گفته اند هر موقع شما هم اونقدر ادم مهمی شدید که کسی اهمیتی به نوشته هایتان داد آنوقت دقیق و درست بنویسید ولطفا حالا مزاحم نشوید که بتوانیم استفاده کنیم و با این حرفها ابراز وجودتان را تحمیل نکنید .من و خیلی از اافرادی که مشناسم عاشق خط به خط این نوشته ها هستیم

-- افرین ، Dec 29, 2010 در ساعت 03:02 PM