رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > هنوز مرگ را در مورد خودم باور نکردهام | ||
هنوز مرگ را در مورد خودم باور نکردهامشهرنوش پارسیپورخاله شوکت یکی از نخستین زنانی بود که وارد محیط کار اداری شد. فکر میکنم او قبل از شهریور بیست آغاز به کار کرده بود. شاید هم اندکی پس از این تاریخ. هرچه هست زمانی که او شروع به کار کرد به عنوان یک مسئله عجیب در میان اقوام مورد بحث و گفتوگو قرار گرفته بود.
خاله دوست نزدیک من بود و بسیار پیش میآمد با هم درد دل کنیم. خاله را در چهارده سالگی به عقد یک مرد پنجاه و یک ساله درآورده بودند. مرد همیشه سرکوفت میزد که خاله باکره نبوده است. و خالهام شگفت زده بود که چرا شوهر پیر چنین تهمتی به او زده بود. البته مرد هیچگاه این نکته را در جائی واگو نکرده بود، اما واقعیت این است که خاله از دسته دخترانی بود که خونریزی ندارند. بحث در این مورد در اینجا شاید بد نباشد. من تا امروز از چندین زن شنیدهام که در هنگام زفاف خونریزی نداشتهاند. هیچ یک از این زنها مجبور به دروغگوئی نبودند. اخیرا در جائی خواندم که در عربستان نوزادهای دختر زیادی را معاینه کردهاند و همهی آنها بدون استثناء باکره بودند. فکر میکنم این نکته درست باشد، اما این نکته هم باید درست باشد که بخش قابل ملاحظهای از دختران خونریزی ناشی از پاره شدن پرده بکارت ندارند. بسیار علاقمندم بدانم حکمای عرب در این مورد چه فکر میکنند. به هرحال خاله که خود مطمئن بود باکره بوده است نه از دست شوهرش خشمگین بود و نه در آن زمان که او را میشناختم به این مرد بهائی میداد. خاله بسیار ساده بود. ساده میپوشید و آرایش بسیار مختصری میکرد. او در سن پانزده سالگی دختری به دنیا آورده بود. در آن موقع در شهر مشهد با شوهرش زندگی میکرد و هیچ بزرگتری بالای سرش نبود. بچه اما زمانی به گریه و زاری افتاده بود. مدت چند روز گریه کرده بود و بعد مرده بود. خاله بچه را بغل کرده و به نزد پزشک رفته بود. پزشک متوجه شده بود که بچه به این دلیل مرده که زیر بغلش به قول معروف لچ افتاده بوده و سرتاسر زخم بوده. خاله اصلا فکر نمیکرده باید به زیر بغل بچه نگاه کند. دکتر نگاه اندوهگینی به خاله کرده بوده و سپس گفته بوده بچه را ببر و به زن همسایه نشان بده. بدین ترتیب بود که خاله از طریق زن همسایه متوجه شده بود بچه مرده است. این حادثه به نحوی دردناک او را متاثر کرده بود. این تاثر شدید او را دچار حالتی کرده بود که ما امروز با واژه فرانسوی دپرسیون آن را میشناسیم. در این ایام یک خانم آلمانی نیز در مشهد با شوهر ایرانیاش زندگی میکرده. این زن که از شرایط سخت زندگی در ایران دچار اندوه شدیدی بوده به خاله پیشنهاد میکند که به اتفاق به آلمان فرار کنند. دو زن جوان مدتها بر سر مسئله فرار با یکدیگر بحث میکردهاند. این که چرا خاله از فرار منصرف شده شاید برای این باشد که دوباره باردار شده بود. خاله یک دختر و پسر پیدا کرد. تمام تلاش او برای آن که بتواند شوهرش را دوست بدارد به هیچ نتیجهای نرسید. مرد که شنیده بود رفتار جنسی عمر را کوتاه میکند پرهیز زیادی در این زمینه از خود نشان میداد. البته خاله ما از این داستان خوشحال بود، چرا که عشقی به شوهر نداشت، اما زن جوان نیازهائی دارد که لاجرم آزار دهنده است. هنگامی که بیماری حصبه پسر خاله را از پای درآورد او دیگر بهکلی از پای درآمد. پس از مدت کوتاهی از شوهر طلاق گرفت و راهی کار در ادارات مختلف شد. در آغاز به استخدام ژاندارمری درآمد و سپس به وزارت کشور منتقل شد و در آخر دوران کارش ماشیننویس سازمان برنامه بود. مفصلهای کلفت شده دستش شاهدی بودند بر این مدعا که بسیار سخت کوشیده بود. خاله موفق شد خانهای برای خودش بخرد. دخترش که در آغاز مخالف جدائی پدر و مادر بود، پس از رفت و آمدهای زیاد موفق شد خاله را راضی کند تا از شوهر سابقش که بسیار پیر بود نگهداری کند. خاله به خاطر دخترش پذیرفت مشروط بر آن که هیچ رابطهای میان آنها نباشد. حتی پافشاری مرد برای آن که دوباره ازدواج کنند تا بلکه خاله از مزایای حقوق او برخوردار شود به جائی نرسید. خاله بهقدری از این مرد بیزار بود که حتی حقوق او را نمیخواست. بدینترتیب بود که ما عصرها شاهد راه رفتن شوهر سابق خاله در حیاط میشدیم. او که به دلیل پیری قادر به راه رفتن نبود در کناره دیوار فاصله ده متر را در یک ساعت طی میکرد و البته این ورزش او بود. خاله اما به دلیل زیبائی و اخلاق بسیار مهربانی که داشت خواستگاران فراوانی داشت. در اینجا اما دختر او مجدانه میکوشید جلوی ازدواج مادرش را بگیرد. او از تصور ازدواج مجدد مادرش دچار رنج و عذاب شدیدی میشد. درست به همین دلیل خودش نیز کوششی در ازدواج نداشت. در این مورد خاطرهای را در یاد دارم. مردی از همکاران خاله که از او جوانتر بود با پافشاری غریبی از خاله خواستگاری میکرد. خاله نیز به او بیتمایل نبود و مسئله را با من در میان گذاشت. شبی ما سه نفر در خیابانهای تهران به راه افتادیم. خالهام میخواست نظر مرا در مورد این مرد بداند. مرد در کمال شجاعت اعلام کرد که به خاله علاقمند است و میل شدید به ازدواج با او دارد. به نظر من هم او مردی بسیار شایسته و آقا بود. پس از رفتن مرد نظرم را به خاله گفتم و او را بسیار تشویق به ازدواج کردم. مشکل اما دخترخاله بود که هنگامی که خبر را شنید به حالت غریبی دچار شد. حتی تصور ازدواج مجدد مادر او را بیمار میکرد. او به صراحت گفت اگر مادرش ازدواج کند خودکشی خواهد کرد. چنین بود که خاله در تمام دوران زندگی تنها ماند، اما روشن است که در عمق دلش یک احساس بیزاری نیز نسبت به دختر داشت. امروز با خودم فکر میکنم آیا خاله ناخودآگاه دخترش را بیمار کرد و یا دختر خود مستعد بیماری بود؟ البته دخترخاله که مدیر یک دبیرستان بود به حد مرگ از انقلاب اسلا مینفرت داشت. او آنقدر از این انقلاب متنفر بود که با خرج زیاد موفق شد خودش را پیش از وقت بازنشسته کند تا مجبور نشود برای این سیستم کار کند. آنان در سال دوم پس از انقلاب خانه زیبا و دلگشای خود را در خیابان شاپور فروختند تا به آپارتمانی در بالای شهر نقل مکان کنند. خانهی قدیمی نورانی و دارای اتاقهای بزرگ و دلگشا بود. خانهی جدید آپارتمانی بود دو خوابه و اتاق دخترخاله عملا هیچ نوری نداشت. زندگی آپارتماننشینی برای خاله آسان بود، اما دختر او تحمل این شرایط را نداشت. آنان موفق شدند ویلای کوچکی در رامسر بخرند که باغچهای داشت. دخترخاله با عشق عجیبی از این باغچه حرف میزد. اما درست در همین ایام علائم بیماری در او ظاهر شد. دختر خاله درست شصت سال داشت که دچار بیماری آنورکسی شد. تمایل خود را به خوردن غذا از دست داد و روز به روز لاغرتر شد. در آخرین روزهای پیش از مرگ آنقدر لاغر شده بود که به اسکلتی میمانست. دوران به راستی بدی بود. من تازه از زندان آمده بودم و کتاب طوبی و معنای شب را منتشر کرده بودم. میخواستم کتاب عقل آبی را بنویسم. این کتاب در همان خانه رامسر خاله و دخترخاله نوشته شد. خود من در جریان نوشتن این کتاب از نظر روانی از پای درآمدم و دچار عوالمی شدم که برای خاله عارف مسلک و دختر خاله اهل پیشگوئی و معتقد به الهام این توهم پیش آمد که درهای معرفت به روی من باز شده است. گرچه در آن موقع بیمار بودم اما تمام کوششم را به کار بردم که آنان را از این توهم بیرون بکشم. هنگامی که خاله گفت درهای معرفت به روی تو باز شده. در پاسخ گفتم فکر میکنم زردابم بالا زده بود. این پاسخ دختر خاله مرا بهشدت متاثر کرد. او دچار این توهم شد که من دارم به دلیل میل به پیشگوئی که در او وجود دارد مسخرهاش میکنم. شاید همین یکی دیگر از دلایل لجبازی او در نخوردن غذا بود. هنگامی که جسد دخترخاله را در گور گذاشتیم خاله ناگهان متوجه شد که بسیار تنها مانده است. چنین بود که تصمیم گرفت خانهاش را به نام من بکند و در صورت امکان با من زندگی کند. این درست همان زمانهائی بود که من به آمریکا رفتم و اندکی بعد پناهنده شدم. خاله به شدت متاثر شد. مرگ او در تهران نیز مرا بسیار متاثر کرد. با مرگ هریک از این شخصیتها صفحهای در تاریخ زندگیام ورق میخورد. جالب است که امروز با تنگی نفس و بسیاری از گرفتاریهای دیگر که هرکدامشان برای تمام کردن یک زندگی کفایت میکنند، و با وجود آن که شاهد مرگ بسیار بودهام و به قول مادر بزرگ یک تالار آدم میشناسم که مردهاند، اما هنوز واقعیت وجودی مرگ را در مورد خودم باور نکردهام. گویا ظاهرا بنا نیست بمیرم، گرچه که بسیاری از اطرافیان من به گورستان منتقل شدهاند. |
نظرهای خوانندگان
گرچه روزهای تلخ همواره وجود دارند..... اما شیرینی زندگی بدون این تلخی هامعنی ندارد .... هنوز بهترین قسمتهای زندگی نیامده اند .... شاد ....زی ....
-- بدون نام ، Aug 15, 2010 در ساعت 11:03 PMTA MITAVANI ZENDEH BASH PARSIPOUR AZIZ
-- بدون نام ، Aug 15, 2010 در ساعت 11:03 PMRASTI CHERA AZ FAROKH NAZANIN NEMINEVISI?
اين خانم بقول شيرازي ها « جلو پاي خودش بلند ميشه» و چقدر زياد!
-- بدون نام ، Aug 15, 2010 در ساعت 11:03 PMشهرنوش جان
-- بی نام ، Aug 16, 2010 در ساعت 11:03 PMکتاب خانه ی ارواح آینده رو خوندی؟ این حرفا منو خیلی یاد اون فضا انداخت. اگر فیلمش رو هم ببینی بد نیست.
The house of the spirits
چقدر نوشتن این چیزها و حتا گفتنشون برای ما ایرانی ها لازمه. در ضمنن این ماجرای مردن بچه به یک شکل دیگه تو یکی از داستان های درویشیان هم اومده. حشره ای که زیر کلاه نوزاد می ره و به گوشش راه پیدا می کنه و بقیه ش هم همین شکلی ست که تو تعریف کرده ای. چقدر این ملت تنهاست. چقدر این ملت به نویسنده هایی احتیاج داره که زندگی هاشون رو مکتوب کنه. این ملت لیاقتش خیلی بیشتز از این هاست.
مرسی از تو
خانم پارسی پور من اگر میدونستم یک جای دنیا کسی هست که داره به عشق من زندگی میکنه هیچ وقت تا اون زنده بود نمیمردم پس شما هم نمیرید و باشید تا ما به عشقتون روز وشب کنیم.
-- افرین ، Dec 23, 2010 در ساعت 11:03 PM