رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ تیر ۱۳۸۹
برنامه‌ی به روایت- شماره‌ی ۱۸۵
مجموعه داستان- نوشته‌ی فریبا صدیقیم

«من زنی انگلیسی بوده‌ام»

شهرنوش پارسی‌پور

فریبا صدیقیم، نویسنده‌ی یهودی‌تبار ایرانی از آن دسته از نویسندگان مستعدی است که آهسته و پیوسته کار می کنند.

Download it Here!

او که چندسال پیش مجموعه داستان «شمع‌های زیر آبکش» را منتشر کرده بود، اینک کتاب جدید خود، «من زنی انگلیسی بوده‌ام» را به دست چاپ سپرده است. این مجموعه داستان با دقت و مهارت نوشته شده است.

بیش‌ترین بخش این داستان‌ها در خدمت بیان روابط درون‌گروهی یهودیان است. این مسئله‌ی مهمی به‌نظر می‌رسد. بیش‌ترین بخش سوء تفاهم‌هایی که در جامعه در میان صاحبان عقاید مختلف پیش می‌آید به دلیل عدم شناخت از یکدیگر است، اما هنگامی که درباره‌ی خود حرف بزنیم پیام ما به دوردست منتقل می‌شود و چه بسا که تاثیر سودمندی داشته باشد.

فریبا صدیقیم اما بیش‌تر متوجه زندگی آن بخش از یهودیانی است که از ایران مهاجرت کرده‌اند و در نقاط مختلف دنیا، به‌ویژه ایالات متحده زندگی نوینی را آغاز کرده‌اند. این حقیقتی است که اقلیت‌های مذهبی هنگام زندگی در ایران اغلب در سکوت محض زندگی می‌کردند. جامعه‌ی اکثریت ابداً صدای اقلیت‌ها را خوش نداشت و آنها را در درون خود خفه می‌کرد. پس در حقیقت این نخستین‌بار در تاریخ است که ما فرصت می‌یابیم ببینیم آنها چگونه مردمانی بوده‌اند و هستند.


کتاب فریبا صدیقیم ار هشت داستان تشکیل شده است. نخستین داستان که نام خود را به این مجموعه داده است برش پیچ در پیچ و خارق عادتی دارد.

راوی دارد بچه‌اش را شیر می‌دهد و این کار را با عذاب ادامه می‌دهد. بچه از سر کیف و گاهی تا یک ساعت‌ونیم دارد شیر می‌خورد. مادر بیچاره در همان حال دارد به این فکر می‌کند که پس از پایان آداب شیر خوردن چه کارهایی باید انجام دهد. زن در عین حال به این می‌اندیشد که چرا باید شناسنامه‌ی خواهر مرده‌اش را به او داده باشند که در نتیجه همیشه پنج‌سال از خودش بزرگ‌تر باشد.

زن همسایه در همین حال و هواست که از راه می‌رسد. او اندکی قهوه می‌خواهد. به نظر او گریه‌ی بچه باید به دلیل یادآوری زندگی قبلی‌اش باشد. در بخشی از داستان چنین آمده است:

«من فکر می‌کنم صرف نظر از تمام این چیزها، خیلی از اتفاقاتی که برای ما می‌افتد از دنیایی دیگر نشئت گرفته است، از زندگی دیگری که هریک از ما احتمالاً داشته ایم.»

حیرت زده شده بودم. گفتم: «زندگی دیگر؟!»
گفت: «بله! هرکدام از ما در زندگی گذشته‌مان نقشی داشته‌ایم!»

چقدر مطمئن حرف می‌زد، آنقدر که دلم می‌خواست بپرسم: «شما در زندگی گذشته‌تان چه نقشی داشته‌اید؟» و پرسیدم. خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: «می‌خواهید بدانید؟!»

گفتم: «البته!»

چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت: «من یک زن انگلیسی بوده‌ام و در انگلیس با شوهر و دو بچه‌ام زندگی می‌کرده‌ام. شوهرم مرا در وان کشته است.»

این تنها داستان این مجموعه است که برشی کم‌وبیش ماورایی دارد. باقی داستان‌ها در متن واقعیت حرکت می‌کنند.

داستان «بیست حلقه مو»، یکی از قوی‌ترین داستان‌های این مجموعه است. خواهر و یکی از برادران با یادآوری دوران کودکی و روابط مادر و پدر، به تجزیه و تحلیل شرایط زندگی‌شان نشسته‌اند. پدر همیشه در سفر است و مادر مردان گوناگونی را به خانه می آورد و با توجیهات بچه‌گانه‌ای آنها را به فرزندانش معرفی می‌کند. بچه‌ها با رنج و عذاب بدی بزرگ شده‌اند. برادر همیشه دچار این احساس بوده که هزاران چشم به او نگاه می‌کنند. دختر، پدر را متهم می‌کند که همیشه در سفر بوده. آنها امروز برای روابط مادر توجیهی پیش خود ساخته‌اند. این توجیه به شدت قابل قبول به نظر می‌رسد. مادر پیر شده است و دیگر توان انجام هیچ کاری را ندارد. به بخشی از این داستان توجه کنید:

«صفورا دراز شده بود روی قالی و موهایش پخش شده بود روی بالش آبی مهیار. مهیار دراز کشیده بود، سرش روی قسمت خالی بالش. صفورا پاهایش را تا مچ با ملافه نازکی پوشانده بود. مگسی دور سرش می‌چرخید، گاه روی بازوی لختش می‌نشست، گاه روی پیشانی مرطوبش، و گاه روی مژه‌های بلند و برگشته‌اش. مهیار با چشم مگس را تعقیب می‌کرد. به صفورا نزدیک شد تا بوی تنش را بیش‌تر حس کند. انگشتانش را روی بازوی او کشید و گردی شانه‌های برهنه‌اش را تا آنجا که توی دست‌های کوچکش جا می‌گرفت، توی دست‌ها گرفت. صفورا غلتی زد و به طرف مهیار چرخید و او گردی کمرش را دید که مانند دره کوچکی از کناره تاب برداشت. مهیار خودش را به او چسباند و دستش را روی گردی کمرش انداخت...»

این داستان دارای برش روانکاوانه‌ی بسیار قابل تاملی است. در ادبیات فارسی کم‌تر دیده شده که روی چنین مسئله‌ی با اهمیتی صحبت شود. یک مادر بر حسب سنت موظف است نجیب باشد، و در مدار بسته‌ی همین سنت، زنی که به شوهرش خیانت کند سنگسار می‌شود. اینک اما در این داستان بچه‌ها که بزرگ شده‌اند می‌کوشند مادر را از نو بازشناسی کنند. آنها او را دوست دارند و مشکل را به طور گسترده میان خود تحلیل می‌کنند. روشن است که بچه‌های چنین مادری زودتر از بچه‌های معمولی بزرگ می‌شوند و بسیار سخت است که بتوانند معیارها و ضوابط درون جامعه را رعایت کنند.

آنها اغلب از نظر روانی علیل می‌شوند. نمی‌دانم چرا در این لحظه به یاد سارگون، امپراتور آشور می‌افتم. او اعتراف می‌کند که فرزند یک زن روسپی از شهر اور است، اما همین سارگون هنگامی که به قدرت می‌رسد به اور لشکر می‌کشد. می‌نویسد: شهر را با خاک یک‌سان کردم و روی آن گندم کاشتم. تمدن مادرتبار در این مرحله به پایان خود می‌رسد.

چنگیز مغول نیز هرگز مردانی را که به مادرش تجاوز کرده بودند نبخشید. او که نمی‌دانست فرزند کدامین یک از متجاوزان است آنقدر کشت تا شاید بتواند ببخشد، که البته هرگز نتوانست. البته در داستان «بیست حلقه مو»، ما با بچه‌هایی روبه‌رو هستیم که به دلیل مهاجرت و برخورد با عادات و احوالات جامعه‌ی جدید روش نگاه‌شان به جهان تغییر کرده است.

در «تکه‌ای از بهشت»، با مردی زن و بچه‌دار روبه‌رو هستیم که ممکن است در دام عشق یک زن چشم آبی بیفتد. مرد در جریان تب‌وتاب برخورد با این زن زندگی‌اش را مرور می‌کند. رابطه‌ی او با همسرش با یک عشق آغاز شده. مرد اینک در آستانه‌ی آشنایی با زنی دیگر به ارزیابی زنش پرداخته. چرا زن دیگر سه‌تار نمی‌زند؟ چرا موهایش را رنگ می‌کند؟ زن که خطری را بالای سرش حس می‌کند دچار اضطراب شده.

روش کار فریبا صدیقیم بر تحلیل قرار دارد، اما از مهارتی در نوشتن برخوردار است که حالت تحلیل را در داستان به گونه‌ای جاسازی می کند که به برش قصه صدمه‌ای نمی‌زند.

«نزدیک، نزدیک تر»، عکسبرداری دقیقی از چند لحظه زندگی است. مردی برهنه روی بام خانه‌ی روبه‌روی کافه ایستاده است و قصد دارد خودش را پایین بیاندازد. راوی نگران سیندی است که این حادثه را نبیند. سیندی از بیماری کلیه رنج می‌برد و در آستانه‌ی مرگ ایستاده است. داستان در محور بررسی شخصیت او شکل می‌گیرد و مرد روی بام ایستاده است.

این داستان نیز ارزش تحلیلی قابل تاملی دارد. در فاصله‌ی کوتاهی ما در جریان زندگی در کافه قرار می‌گیریم؛ و رابطه‌ی سه زنی که با یکدیگر کار می‌کنند.

داستان‌های دیگر این مجموعه نیز کم‌وبیش در همین مسیر و در حالتی تحلیلی قرار دارند. مرد که در تصادف اتوموبیل می‌میرد، درست در لحظه‌ای است که دارد به زندگی خود با همسرش می‌اندیشد؛ و زن در همان لحظه دارد از اشیای مورد علاقه‌ی مردش عکس برمی‌دارد.

نیت کرده‌ام که با آخرین جملات آخرین داستان این مجموعه، برنامه امروز را به پایان برسانم:

میز را دور زد. کنارم ایستاد و بازویم را گرفت. دست کشیدم روی شکمم: «ناصر تکون نمی‌خوره. از وقتی اومدیم رستوران تکون نخورده!»

لبخند زد و دست کشید روی شکمم. گرمای مطبوعی پخش شد روی سطح پوستم. خندید و گفت: «نگران نباش. پوستش کلفت‌تر از اینه.» به چشم های درشت و قهوه‌ای‌اش نگاه کردم و لبخندی که توی مردمک‌هایش نشسته بود...

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA