رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > روزهای بد، روزهای خوب | ||
روزهای بد، روزهای خوبشهرنوش پارسیپوراین روزهای روزهای سختی برای من است. در روزنامه خبر اعدامهای جدید را خواندم و سخت به خشم آمدم. همچنین خبر درگذشت محمد بهمن بیگی، بنیانگزار مدارس عشایری ایران را خواندم. گرچه هزاران نفر در این مراسم شرکت کرده بودند، اما جمهوری اسلامیجلوی هر بزرگداشتی را گرفت.
بهمن بیگی به نظر من بزرگترین شخصیت معاصر تاریخ ایران است. چنان بزرگ است که چارهای ندیدم جز نوشتن درباره او. من چندباری افتخار دیدن این شخصیت را داشتهام. یادم هست مرحوم قشقائی، یکی از دوستان میگفت روزی مجسمه طلای بهمن بیگی را در این دشت ها نصب میکنند. گرچه مجسمه طلا را میدزدند، اما به راستی اگر یک نفر در جهان لیاقت آن را داشته باشد که مجسمهاش از طلا ساخته شود همان محمد بهمن بیگیست. مردی که روزی یک جیپ از اصل چهار گرفت و راهی دشت و بیابان شد. به هرکجا رسید مدرسهای ساخت. در طویله، روی زمین خشک، زیر چادر و عاقبت کار به جائی رسید که بیسوادی از میان عشایر رخت بربست. روزی را به خاطر میآورم که به اتفاق مرحوم دکتر مرندی و نجف دریابندری و چند نفر دیگر به اطراف شیراز رفته بودیم. میهمان مرحوم بهمن بیگی بودیم و فرصتی طلائی پیش آمد تا از یکی از مدارس عشایری بازدید به عمل بیاوریم. هنوز چهره پاکیزه دانش آموز هشت ساله را به خاطر دارم که با نوشتن هر کلمه و جملهای فریاد میزد بفرما! هنگامیکه پرسیدیم چرا او این همه فریاد میزند، استاد بهمن بیگی گفت: باید فریاد بزند. او روستائی و شندره پندره است. سلاح هم به دست ندارد. صدایش به سلاح او تبدیل شده است. حالا مردی که چهره ایران را تغییر داد و شرایطی بوجود آورد که نسبت سواد روستائیان از شهرنشینان پیش بزند، به زیر خاک رفته است. بدون شک یکی از کتابهای دریاد ماندنی ادب فارسی «ایل من بخارای من» است که بهمن بیگی نوشته است. اینک این عزیز والامقام رخت از جهان بسته و مردان جمهوری اسلامیجرئت ندارند اجازه دهند از او تجلیل به عمل آید. آیا به راستی میتوان برای این مردان ترسو احترامیقائل شد؟ نوشتم که به پیشنهاد دوستان ایرانی برکلی مقیم این شهر شدم. گاراژ خانه دوستانی به صورت یک خانه مسکونی درآمد و ایرانیان زیادی تقبل کردند هر ماهه مبلغی پول در اختیار من بگذارند. چنین شد که من برای سالیان سال مقیم کالیفرنیای شمالی شدم. لطف جمعی دوستان که از هیچ کمکی دریغ نداشتند، به ویژه پوران دلیل اصلی ماندگار شدن من در این صفحات شد. پوران پیشنهاد کرد با درخواست پناهندگی اجازه اقامت آمریکا را بگیرم. من نیز با یاری نانسی هورماچی، وکیل زبردست این اجازه را گرفتم. بعد با کمک بیدریغ مونا به مرکز درمانی معرفی شدم و به دلیل بیماری مانیک دپرشن بیمه دولتی شدم. ماههای دراز در این شهر روی مبلی نشستم و به روبرو خیره شدم. پلهای پشت سرم بسته شده بود و ثانیه به ثانیه از اعضای خانوادهام دور و دورتر میشدم. میشود گفت که در این دوران علیل هستم. اغلب در سکوت محض فرو رفتهام و به روبرو نگاه میکنم. دلناز کامپیوتری در اختیار من میگذارد. بی آن که از این فن اطلاعی داشته باشم پشت آن مینشینم. حتی بلد نیستم مطالبی را که مینویسم به قول معروف سیو کنم تا از بین نرود. از پس از خاطرات زندان کتابی ننوشتهام و خاطرات زندان بسیار اتفاقی از خطر نابودی میرهد. افشین خانه را ترک کرده و رفته است و نیمیاز کتاب ماشین نشده. تمامیاین متن ناقص به سوئد منتقل میشود و مسعود مافان ترتیب چاپ آن را میدهد. این کتابی بود که به تصور من باید به سرعت ترجمه میشد، اما هیچکس به آن اعتنائی نمیکند. گرچه که چند نسخهای به ایران منتقل میشود و رکورد فروش را میشکند. البته بی آن که حتی یک ریال به من پرداخت شود. از آن پس وظیفه من نوشتن میشود و سود نبردن. کتاب شیوا را در هزار صفحه مینویسم و برای نخستین بار میکوشم درباره ارسال تصویر و صدا و کارخانه پیغمبر سازی حرف بزنم. علاوه بر آن که ایرانیان کتاب علمیتخیلی دوست ندارند آن را تخطئه نیز میکنند. این کتاب حامل یک تخیل بسیار قوی ست اما به روشی نوشته شده که خواننده ایرانی را راضی نمیکند. این کتاب هم در سوئد منتشر میشود. در این حد فاصل من چون در اثر خوردن قرص زایپرکسا ناگهان چاق شدهام و از این حال نفرت دارم میکوشم قرصم را نصف کنم. این کوشش ناقص یک بار دیگر حالم را به هم میریزد. بیمارستان و بعد دوباره دوران فرسایشی نقاحت. شروع به نوشتن بربال باد نشستن میکنم. این رمان هفتصد صفحه است. کتابیست که مشتری پیدا میکند. رمان ماجراهای ساده و کوچک روح درخت را نیز که سال ها پیش نوشته ام و به خاطر انقلاب از چاپ آن منصرف شده ام به چاپ میرسانم. در این ایام گاهی مرا به سفرهائی دعوت میکنند. مجبورم با پاسپورت سفید آمریکائی سفر کنم و هربار با زحمت ویزا بگیرم. و شب و روز و شب و روز به پسرم فکر میکنم. نمیدانم چگونه او را در کنار خود داشته باشم. مادرم معضل دیگر ذهنی من است. او نیز نیاز دارد با من زندگی کند. و بالاخره خالهام شوکت الملوک نیز که کتاب عقل آبی به او هدیه شده مشکل دیگر روحی من است. این خاله میخواست خانه اش را به نام من بکند تا با او زندگی کنم. تنهائی بسیار آزارش میداد. اکنون من در آمریکا هستم و آن زن دارد در تنهائی خود میپوسد. دانشگاه براون یک فلوشیپ در اختیار من میگذارد. به مدت یک سال در این دانشگاه به سر میبرم و دوستان خوبی پیدا میکنم. دو جلد کتاب ترجمه میکنم و به تهران میفرستم، اما چون نامم شهرنوش پارسی پور است این کتابها هرگز به چاپ نمیرسند. در اواخر دوران اقامت در براون، چون اطلاع دارم که مادر واقعا به من نیازمند است به دکتر روانکاو مراجعه میکنم و خواهش میکنم قرص مرا با یک قرص ارزان قیمت عوض کند تا بتوانم در تهران این دارو را تهیه کنم. خانم روانکاو بی آن که مغزش را به کار بیندارد این کار را میکند که نتیجه آن به هم ریختن حال من برای آخرین بار است. با همین حال آشفته است که میخواهم به ایران باز گردم که آقای احمدی نژاد رئیس جمهور میشود. روشن است که ایران رفتن یعنی دستگیر شدن. پس کشتی مرگ از راه میرسد. خاله ها یکی پس از دیگری رخت از جهان میبندند. مادر نیزکه در خانه سالمندان مستقر شده و از آن رنج میبرد، دار فانی را وداع میگوید. و دو برادر نازنینم شهرام و شهریار یکی پس از دیگری از جهان میروند. بی شک با هریک از این مرگها بخشی از وجود من به زیر خاک رفته است. شیرین نشاط تصمیم میگیرد از روی کتاب زنان بدون مردان فیلمیبسازد. کار تولید این فیلم به درازا کشیده میشود و شش سال به طول میانجامد. من دوباره به کالیفرنیا برگشتهام و رمان جدیدی مینویسم به نام آسیه در میان دو دنیا. در ماه آپریل سال ۲۰۱۰ نامهای از ریاست دانشگاه براون به دستم میرسد. این دانشگاه تصمیم گرفته است دکترای افتخاری ادبیات را به من هدیه کند. گرچه ۶۴ سال دارم، اما همانند نوجوانان شاد میشوم. فیلم زنان بدون مردان نیز روی اکران است و میشود گفت ماههای خوبی در حال گذارند. این سطور را در شهر بولوینا مینویسم و ساعت پنج بامداد است. شهر بیحد زیباست و انسان را به ملکوت معماری سنتی ایتالیا راهبر است. شیرین عبادی را ملاقات کردهام، هر دو به کنفرانس پراکسیس دعوت داریم. میهمان دیگر وانگاری ماتای است که جایزه نوبل صلح سال دوهزار چهار را به خود اختصاص داده. او موفق شده نزدیک به پنجاه میلیون اصله درخت را در افریقا بکارد. زنیست بسیار شیرین و دوست داشتنی. ما همه به کنفرانسی دعوت داریم که درباره مدرنیته صحبت میکنیم. دهها نفر در طی دو روز سخنرانی میکنند. من نیز متنی تهیه کرده ام که در شماره آینده این برنامه برای شما خواهم خواند. و شاید اگر عمری به دنیا بود از سفرهای دیگر برایتان سخن خواهم گفت و متن سخنرانیها را برایتان خواهم نوشت. |
نظرهای خوانندگان
با چشمان تر خواندم و شنیدم بخاطر یک پیغامی که ماهها قبل گذاشته بودم بسیار شرمنده شدم
-- بخاطر یک پیغام ، Jun 5, 2010 در ساعت 08:03 PM«ایرانیان کتاب علمیتخیلی دوست ندارند آن را تخطئه نیز میکنند.»
این سخن شما تا حدودی درست است خانم پارسی پور اما شامل حال همه ایرانیان نمی شود مگر گروه های خاصی که کارهای شما را بیشتر به دلایلی می خوانند که خاص خودشان است و از شما توقعات دیگری دارند ...
گروه اندکی در ایران که به ژانر علمی-تخیلی اهمیت می دهد، علاقه چندانی به خواندن کتابهای مورد نظر آن گروه های دیگر ندارد که کتابهای "سیاسی" شما را می خوانند.
-- بی نام ، Jun 5, 2010 در ساعت 08:03 PMدوستدار و ارادتمند
-- محمدرضا مرزوقي ، Jun 5, 2010 در ساعت 08:03 PMبنی آدم اعضای یکدیگرند که از آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگرعضوها را نماند قرار
-- سحر ، Jun 6, 2010 در ساعت 08:03 PMخانم پارسی پور یک سئوال ایا در شما نفرت نسبت به مردم ایران بوجود نمیامده حداقل نسبت به ٨٠% از انها من وقتی شرح حال شماها و دیگرانی که مردم ایران چه مستقیم چه غیره مستقیم بهشان ستم کردن و اگر انها در کشوری دیگر بدنیا امده بودن میتوانستن با هنری که دارند و داشتند یک زندگی بسیار عالی و با احترام بزرگی بین مردم خود زندگی کنند عجب تنفری در من بوجود امده
-- بدون نام ، Jun 6, 2010 در ساعت 08:03 PMخانم پارسی پور عزیز چنان با سرعت چندین و چند سال گذشته ی زندگیتان که تلخ تلخ هم بودند را به هم گره زده در این برنامه گنجاندید که وحشت کردم و غصه به دلم نشست، مگر وقت کم است که چنین می کنید ارجمند بانوی ایرانی. هنوز خیلی چیزها هست که شما به ما یاد بدهید، از سخنرانی ها و سفرهایتان و تمام آنچه که با بزرگان گذراندید و بخشی از تاریخ فارسی زبانان ماست. برای شما صمیمانه آرزوی عمر طولانی و با سلامت و شادمانی بیشتر دارم.
-- شهرزاد ، Jun 6, 2010 در ساعت 08:03 PMدوست بی نام
"مردم" همیشه بی گناه هستند، گرچه که اغلب به نام مردم کشت و کشتار رخ می دهد. در مقطع انقلاب اسلامی می توان گفت که مردم ایران پس از سه هزار سال تحمل نظام پدر سالاری قیا م کردند، اما چون شناخت سیاسی محدودی داشتند و به آنها فرصت داده نشده بود فعالیت سیاسی داشته باشند باسر در دامی افتادند که هنوز در آن دست و پا می زنند. من دلیلی نمی بینم که از مردم متنفر باشم. اما دلیلی هم نمی بینم که آنها را به طور دائم تحمل کنم.
شهرزاد گرامی
اگر عمری به دنیا بود و فرصتی باز برای شما حرف خواهم زد.
-- شهرنوش پارسی پور ، Jun 7, 2010 در ساعت 08:03 PMخانم پارسی پور
-- مهرنوش ، Jun 8, 2010 در ساعت 08:03 PMغمی سنگین در نوشته تان احساس می شود
امیدوارم که حالتان خوب باشد
تبریکات صمیمانه مرا برای دکترای افتخاریتان پذیرا باشید
خانم پارسی پور فیلم زنان بدون مردان را دیدم ... شاید یک عصر تابستان درکنار باغبان وشما در آن بوستان آرزوها چای بنوشیم و هیچ چکمه پوشی آرامش ما رابرهم نزد... شاید روزی رویا های ایرانی دیگر کابوس نشوند.... درست است... در فرهنگ ایرانی باید احترام به لذت را آموخت .... ضمنا امید وارم بلیطی که برای دیدن این فیلم درامریکای شمالی خریدم منافع شما (حق مولف) درآن مد نظر گرفته شده باشد....
-- بدون نام ، Jun 9, 2010 در ساعت 08:03 PMمهرنوش عزیز
با سپاس از تبریک شما باید بگویم هنگامی که سن انسان بالا می رود یک حالت شادی و سرخوشی نیز فرا می رسد. دیدن یک گل یا آسمان ابری و آفتابی در انسان هیجان ایجاد می کند. چون خودآگاه یا ناخودآگاه می دانید که فرصت تنگ است و طبیعت در شگفت انگیزترین شکل خود بر شما پدیدار می شود. پس من شاد هستم، اما در نوشته خود کوشیده ام احوالات آن وقت را پژواک دهم.
-- شهرنوش پارسی پور ، Jun 9, 2010 در ساعت 08:03 PMشهرنوش بسیار عزیزم ؛
من فردا میروم که فیلم زنان بدون مردان را ببینم . شما زندگی مرا تغییر دادید و مطمین هستم که ایرانیان بسیاری برائ شما احترام قایل هستند..........زندگی پردرد و رنج و در عین حال سرشار از افتخار شما مایه الهام همه ماست.
دوستدار همواره شما
-- شکوفه کاوانی ، Jun 9, 2010 در ساعت 08:03 PMشکوفه کاوانی - سیدنی - استرالیا