رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ خرداد ۱۳۸۹
گزارش زندگی- شماره ۱۵۷

«مرده جاوید»

شهرنوش پارسی‌پور

هنگامی که در لوس آنجلس از بیمارستان بیرون آمدم دیگر جائی برای زندگی نداشتم. افشین پیشنهاد کرد به خانه او بروم. پذیرفتم.

Download it Here!

داروئی که مصرف می‌کردم در من یک حال نباتی ایجاد کرده بود. نه قادر به نوشتن بودم و نه قادر به خواندن. اغلب در رختخواب بودم و به آینده مبهم خودم فکر می‌کردم. بعد وضعی بوجود آمد که مجبور شدم از خانه افشین هم بروم. چند صباحی در خانه یک خانم جوان مهربان زندگی کردم و بعد به خانه کسی دیگر منتقل شدم و عاقبت موفق شدم در خانه یک خانم آمریکائی که دو اتاق خواب داشت اتاقی کرایه کنم. نام او جودیت بود و زن بسیارر خوبی بود.

در این ایام در یک فروشگاه لباس به عنوان فروشنده کار می‌کردم. هیچ نوع مهارتی در فروختن لباس نداشتم. در همان حال با کمک یک وکیل مهربان ایرانی درخواست اقامت دائمی در آمریکا کرده بودم. پرونده من با این عنوان که نویسنده هستم و صاحب تالیفاتی تشکیل شده بود وامکان داشت که از این طریق ویزا بگیرم. اما در عمل مواجه با شکست شدم. ماموری که با من مصاحبه می‌کرد گفت: بسیار خوب، من می دانم که تو تالیفات زیادی داری، اما به من بگو که چقدر پول می‌سازی؟ روشن بود که من پولی نمی‌ساختم و به زبان انگلیسی نیز مسلط نبودم. بدین‌ترتیب دست از پا درازتر از اداره مهاجرت بیرون آمدم.

اکنون در خانه جودیت بودم و چون در خوردن دارو تعلل می‌کردم دوباره پریشان احوال شده بودم. صاحب فروشگاه لباس نیز عذر مرا خواسته بود. این بار دیگر کسی از میان دوستان نبود که مراقب من باشد.

نشسته بودم روی مبل و در عوالم اوهامی غرق شده بودم. این بار دچار این وحشت شده بودم که جماعتی در دنیا هستند که از گوشت انسان تغذیه می‌کنند. این توهم بقدری در من قوی شده بود که از خوردن خوراک امتناع می‌کردم. این زمانی بود که طالبان تازه در افغانستان به قدرت رسیده بود. شدت نفرتی که نسبت به این گروه احساس می‌کردم با هیچ واژه‌ای قابل توضیح نمی‌شود.

یکی از رویا – کابوس‌هائی که در این باره داشتم سفری ذهنی به افغانستان بود. در این سفر من به روستائی رفته بودم که از دید هوائی غیر قابل دیدن بود، اما از راه زمینی می‌شد به آنجا رفت. در این رویا من در افغانستان کلاس داستان‌نویسی راه انداخته بودم که بسیار مورد توجه واقع شده بود. سپس مردی با من ملاقات کرد ترتیبی داد تا به این روستای افغانی بروم.

ساکنان این روستا مردان و زنان «مرده جاوید» بودند. آنها مرده بودند و از این رو روستای‌شان در هیچ نقشه‌ای وجود نداشت. هنگامی که ما وارد این روستا شدیم ابری سبز رنگ همه جا را در خود پوشانده بود. مردان ما را به تالار کاه‌گلی بسیار بزرگی بردند و در آنجا من زنان و مردان مرده زنده را می‌دیدم که همه بی‌اندازه زیبا بودند. آنان به من گفتند که در روستای آنها آرامگاهی وجود دارد که حامل جسد مردگان زنده است. به این آرامگاه رفتیم هفت تابوت روی هم قرار داشتند. یکی از تابوت‌ها حامل جسد زرتشت بود و در شش تابوت دیگر نیز شخصیت‌های مقدس خفته بودند. یکی از آنها یک زن بود. سال‌ها بعد هنگامی که خواندم جسد زرتشت احتیاطا در مزار شزیف به خاک سپرده شده بسیار هیجان زده شدم. حقیقتی‌ست که تماشای این هفت تابوت آنقدر به نظرم واقعی می‌آمد که احساس می‌کردم به راستی چنین جائی در افغانستان وجود دارد.

یکی دیگر از اندیشه - رویاهای اوهامی این دوران بیماری این بود که در طبقه دوم خانه مرتب سر و صدا وجود داشت و عده‌ای آنجا بنائی می‌کردند. من دچار این توهم شده بودم که کسانی دارند می‌کوشند مرا از راه دور بارور کنند. این به طور حتم یک وهم مطلق بود. اکنون شماری از مردگان می‌کوشیدند به من مدد برسانند. بر طبق گفته‌ی آنان هر انسانی یک سلول داشت که «تائو»ی او محسوب می‌شد و به اصطلاح سلولی بود که اگر جای آن کشف می‌شد امکان جوان‌سازی انسان وجود داشت. این سلول در عین حال می‌توانست جای سلول‌های تخریب شده را پر کند. این مردگان همه با هم می‌کوشیدند سلول‌های تائو خود را به من هدیه کنند. یکی از این مردگان آیت‌الله خمینی بود که می‌گفت «تائوی سیاه» خود را به سوی من پرتاب کرده است. این وهمیات را از از این روی می‌نویسم که شاید برای کسانی که در احولات بیماران روحی مطالعه می‌کنند جالب باشد.

عاقبت حال من آنقدر وخیم شد که پزشک من با مساعی دوستم نسرین مرا به بیمارستان برد. در این بیمارستان بود که دوباره دچار حالت وهم ترسناکی شدم. به نظرم می‌رسید این بیمارستان مرکزی‌ست که مردگانی که دوباره زنده شده‌اند در آنجا کار می‌کنند. هرکس را که می‌دیدم به نظرم مرده زنده شده می‌آمد. البته آنان به دلیل حالت مردگی خود اندک اندک دچار انجماد بدنی می‌شدند. ترس و وحشت چنان بر من غلبه کرد که عاقبت طرف عصر از بیمارستان گریختم. چون نمی دانستم که در کجا هستم از رستورانی به جودیت تلفن کردم و خواهش کردم به دنبالم بیاید. متصدی رستوران نشانی داد و جودیت آمد. چنین بود که به خانه بازگشتم. شب دو پلیس به در خانه آمدند. اکنون می فهمم که بیمارستان به آنها اطلاع داده بود، اما در رویای من آنها نیز جزو مردگان زنده شده بودند.

در چنین احوالاتی غوطه‌ور بودم و نیمه بیمار که جودیت اطلاع داد صاحبخانه به او گفته است که حق نداشته اتاق را اجاره بدهد. مجبور بودم دوباره خانه‌ام را عوض کنم. در روزنامه یک آگهی دیدم که زن جوانی یک اتاق خانه‌اش را برای اجاره پیشنهاد کرده بود. رفتم به سراغش. یک دختر جوان نوزده ساله بود. قرارداد بستیم و من به این خانه اسباب کشی کردم. و یکی از ادبارترین دوران زندگی خودم را تجربه کردم. این دختر نیز دچار بیماری روحی بود. پدرش یک مرد بی‌خانمان بود که در کنار خیابان زندگی می‌کرد و خود دختر زیر نظر پزشک دارو مصرف می‌کرد. او در سن چهارده سالگی صاحب یک بچه شده بود. روشن است که قادر نبود از بچه مراقبت کند. خوشبختانه خاله یا عمه‌اش سرپرستی بچه را برعهده گرفته بود.

در خانه این دختر فقط یک مبل و یک دوچرخه وجود داشت. او با این دو قطعه اثاثیه نیز نمی دانست چه بکند. اغلب دوچرخه را واژگونه روی زمین قرار می داد و یک روز مبل بسیار بزرگ سه نفره را کشان کشان برد و در کنار سطل آشغال گذاشت. یک روز نیز بی‌جهت تصمیم گرفت همه جا را رنگ بزند و با دقت عجیبی تمام هماهنگی رنگ خانه را نابود کرد. زمانی مرد جوانی را به خانه آورد و آن دو لخت و پتی در اتاق نشیمن دنبال هم می‌کردند. وضعیت من به گونه‌ای بود که قادر به تغییر خانه نبودم. در آن روزها در کتابفروشی آقای سهراب رستمیان کار می‌کردم و حقوق مختصری می‌گرفتم.

بیرون رفتن از خانه موهبتی بود که کمتر با این دختر نیمه‌دیوانه سرو کار داشته باشم. زمانی او تصمیم گرفت تمام لامپ‌های خانه را باز کند. البته به اتاق من کاری نداشت. اما شب‌ها برای خوردن غذا مشکل داشتم. در تاریکی و کورمال کورمال و گاهی با باز کردن در یخچال نوری به بیرون می‌تاباندم، که او بعد لامپ یخچال را نیز باز کرد. این گرفتاری غریب باعث شد تا با کمک نسرین به خانه جودیت برگردم منتهی کاری کنم که صاحبخانه او مرا نبیند. در شب کذائی اسباب‌کشی دختر نیمه‌دیوانه ایستاده بود و یکسره به من ناسزا می‌گفت.

در خانه جودیت تصمیم گرفتم به ایران بازگردم. دو بسته اثاث را به پستخانه بردم و به آدرس ایران پست کردم. اینک در جریان بودم که بلیتی بخرم و برگردم. درست در همین روزها دوستان شمال کالیفرنیا با من تماس گرفتند تا برای اجرای برنامه‌ای به برکلی بروم. این جلسه برای بررسی کتاب عقل آبی تشکیل شده بود. هنگامی که به ایرانیان حاضر گفتم که قصد برگشتن به ایران را دارم آنها گفتند که این برگشت به صلاح نیست و من تحت تعقیب جمهوری اسلامی قرار خواهم گرفت. پیشنهاد کردند در برکلی بمانم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

عجب حکایتی است ...

-- بدون نام ، May 30, 2010 در ساعت 11:03 PM

چقدر ایرانیان مجبور بترک میهن زجر و بدبختی کشیدن خانم پارسی پور حتمن میدانید که مثل شما بسیار زیاد بوده خوشبختانه شما خود را روی اب بهر شکلی توانستید نهگه دارید بسیار که من یکی دو نفر از انها را میشناختم مرگ را برای خود انتخاب کردن و دیگر توانای این همه سختی را نداشتند

-- بدون نام ، May 30, 2010 در ساعت 11:03 PM

زجر و بدختی اصلی در ایران است .... وقتی ایرانیان در ایران به هم جفا میکنند از غیر خودی ها که انتظاری نیست ....

-- بدون نام ، Jun 2, 2010 در ساعت 11:03 PM