رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > از فضانوردان آمریکایی تا بازگشت به ایران | ||
از فضانوردان آمریکایی تا بازگشت به ایرانشهرنوش پارسیپوردر لندن مرا به حالتی به بیمارستان بردند که میتوان آن را به جنون مطلق تعبیر کرد. شاید پنج الی شش شبانه روز بود که نخوابیده بودم. برای تمامی اطرافیانم دردسر درست کرده بودم. در بیمارستان آمپول مخدر بسیار قوی به من تزریق شد که چند ساعتی مرا خواباند. بعد با این وهم از خواب بیدار شدم که در یک مرکز بازسازی بدن مردگان قرار دارم.
دچار این وهم شده بودم که انگلیسیها به قصد زنده کردن جوانانی که در جمهوری اسلامی اعدام شده بودند، چند سلول از جسد آنها را به این مرکز منتقل کردهاند. برای انجام این کار از ماهواره استفاده کرده بودند. یعنی با استفاده از یک دستگاه مکنده سلولهایی از تن این جوانان را از گورستانها جمع آوری کرده و به این مرکز منتقل کرده بودند. اکنون اجساد این مردگان شکل گرفته بود و در حقیقت آنها دوباره به دنیا آمده بودند. تمامی این کارها به وسیلهی سه فضانورد آمریکایی که در یک ایستگاه فضایی ساکن بودند، انجام شده بود. این سه نفر به دلیل مدت زمان درازی که در فضا مانده بودند، از حال عادی خارج شده بودند و اکنون از من میخواستند که اگر خواهان زندگی دوباره برای این این جوانان هستم مانتو حمامم را روی یکی از شانههایم بیندازم، ساک دستی سنگینم را روی آن قرار دهم و تا صبح در اتاق تجمع بیماران در بیمارستان بایستم. من به فضانوردان میگفتم که این کار احمقانه و غیر عادی ست. آنها میگفتند همینطور است، اما اگر من خواهان زنده شدن این جوانان هستم، باید این کار مضحک و غیر عادی را انجام دهم. من میفهمیدم که این خواهش نامطبوع و بچه گانهای ست، و در همان حال که میدانستم این کاری غیر عادی است، اما پذیرفتم که آن را انجام دهم. این درست همانند یک شرط بندی بود. به این ترتیب بود که یک شب تا صبح با همین حال مضحک و در عین حال تاثرآور در این اتاق ایستادم. پس از مدتی، شانهام به دلیل سنگینی ساک دستی دچار درد شدیدی شد، اما با کمال لجبازی به همین حال آنقدر ایستادم تا صبح شد. بعد شخصی به زبان فارسی با من صحبت کرد. متوجه شدم که او یک پرستار ایرانی ست. او پافشاری عجیبی داشت که من به اتاقم برگردم و من با لجبازی میکوشیدم همانطور سرپا بایستم و روی فضانوردان آمریکایی دیوانه را کم کنم. همینجا باید بگویم که فیلمی در موزه علوم شیکاگو یا واشینگتن در آمریکا دیده بودم که سه فضانورد را در یک ایستگاه فضایی نشان میداد. آنان در حالت بیوزنی مشغول فیلم برداری از کره زمین بودند و این حالت عدم تعادل آنها این فکر را در من بهوجود آورده بود که احتیاطاً آنها پس از مدتی تعادل مغزیشان را از دست خواهند داد. عاقبت پذیرفتم که به اتاقم بازگردم و فکر میکنم باز به من آمپول زدند. یکی دو روز بعد پس از روزهای متوالی گرسنکی کشیدن خوراک خوردم، و اندک اندک به حال عادی بازگشتم. درست نمیدانم چند روز در این بیمارستان که نامش را فراموش کردهام بستری بودم. عاقبت به مرحلهای رسیدم که دیگر کاملاً حال عادی داشتم. روانشاد الاهه سمیعی، دوستم که مقیم سوئیس بود، برای دیدار من به انگلستان آمد. او بسیار متاثر بود و دوستانی در بیمارستان پیدا کرده بودم. آدمهای جالبی بودند. روزی مرا به تالاری فراخواندند. تمام دکترهای بیمارستان در آنجا جمع بودند. یکی ار آنها پرسید آیا فکر میکنم حالم خوب است؟ گفتم بلی. پرسید چرا حالت بد شده بود؟ بیاختیار گفتم: میخواستم به مملکتم کمک کنم، اما بدبختانه خودارضائی کردم. دکترها رای دادند که میتوانم از بیمارستان مرخص شوم. بعدها در سوئیس از بیمارستان خواستم تا نامهای دربارهی بیماری من در اختیارم بگذارند. بدبختانه این نامه را گم کردهام. اما دکتر یک عنوان هفت الی هشت کلمهای ردیف کرده بود، تا نوع بیماری مرا مشخص کند. متن نامه به گونهای بود که احساس میکردم به شدت بیمار هستم. از لندن به پاریس رفتم. دکتر بیمارستان مقدار زیادی از یک نوع قرص را به من داده بود. خاصیت این قرص این بود که نمیتوانستم در یک جا و به حالت تعادل بایستم. دائم حرکت میکردم. قرص بسیار بدی بود. درست به همین دلیل در روزی که در فرانسه سخنرانی میکردم در نیمههای برنامه مجبور شدم از جای برخیزم و از صحنه خارج شوم. فکر میکنم این حرکت من استاد فرانسوی را که افتخار داده و مرا معرفی کرده بود به شدت رنجاند. اما به راستی قادر نبودم سرپا بایستم. دوستان در فرانسه مرا به نزد پزشک متخصص مغز بردند. ایشان دستور داد از مغز من عکس بردارند. عکس کاملاً طبیعی بود و روشن شد که مغز سالم است. بعد مرا به نزد یک روانشناس ایرانی بردند. ایشان چند جلسه مرا دید و کم کم قرصها را کم کرد تا به کلی از خوردن قرص نجات پیدا کردم. سفر فرانسه در این حالت بیمارگونه به پایان رسید و من در ادامه راه به ژنو رفتم. پس از چند روزی استراحت به فرودگاه رفتم تا سوار هواپیمای ایران ایر بشوم و به ایران بازگردم. مجبور بودم حجاب بگذارم و هنگامی که چشمم به مرد اخموی ریشدار ایرانی افتاد که مقابل در هواپیما ایستاده بود، بی اختیار لرزیدم. ناگهان متوجه شدم که دیگر به هیچ عنوان تحمل جو زندگی ایرانی را ندارم. نیمه شب بود که به تهران رسیدم و تا نزدیک بامداد در فرودگاه ماندم. تنها هواپیمایی که روی باند نشسته بود هواپیمای ما بود، و کار ترخیص چمدانها درست سه ساعت به درازا کشید. در جریان نه ماه سفر به دهها شهر رفته بودم. همیشه بارم را به مسئول بار داده بودم و در مقصد در فاصله یک ربع ساعت آن را تحویل گرفته بودم. اینک سه ساعت بود که سرپا ایستاده بودیم و هنوز بار نیامده بود. عاقبت چمدان رسید و من یک جای پای بزرگ گلی را روی آن کشف کردم. در همین موقع یک باربر از راه رسید و با پافشاری غریبی چمدان مرا که چهار چرخ داشت و به راحتی قابل حمل بود به دست گرفت. برای آنکه دعوا نشود هیچ نگفتم. زندگی در تهران آغاز شد. من خسته، بدخلق و ناامید بودم. چاپ کتابهای من در ایران ممنوع شده بود. هیچ چیز نمیگفتند، اما کتابها تجدید چاپ نمیشد. در جریان سفر حدود دوازده هزار دلار حق القدم گرفته بودم این پول را به ریال تبدیل کردم و به توصیهی دوستی آن را به کسی قرض دادم و برای نخستین بار در زندگی از محل سود پول زندگی کردم. این کاری بود نفرت بار. دیگر نمیتوانستم بنویسم. روزی شخصی به من تلفن کرد و گفت درویش والامقامی در تهران زندگی میکند که استاد عرفان است. بناست جلساتی تشکیل شود و از من دعوت کرد تا در این جلسات شرکت کنم. پذیرفتم. این جلسات به مدت شش هفته و هر هفته یک بار برگزار میشد. استاد مرد جوان زیبایی بود که قیافهای شبیه به مسیح فیلمهای آمریکایی داشت. استاد گیاهخوار بود و در نخستین جلسه گفت که قصد دارد در هر جلسه یکی از انواع مکتبهای عرفانی در جهان را به ما آموزش دهد. گفت که در جریان این جلسات اگر ما ناگهان یک سامورائی یا سرخپوست را در مغزمان دیدیم نباید تعجب کنیم و یا بترسیم. او در آن جلسه آداب رفتاری یکی از انواع اندیشههای عرفانی در میان سرخپوستان را در معرض نمایش گذاشت. اینک زمان درازی از آن موقع گذشته است و نمیدانم چرا حافظه من جزئیات این برنامه را به فراموشی سپرده است. فقط به خاطر دارم که در فاصلهی تنفس و شام خوردن، استاد به من گفت که یک جانباز زخمی است که او را برای معالجه به آلمان فرستاده بودند. او در آلمان این روشها را از یک استاد یهودی آموخته است. پس ما هرهفته با یکی از روشهای اندیشه عرفانی و آداب آن آشنا میشدیم. جلسات بسیار جالب بودند و همه با علاقه در این جلسات شرکت میکردند. من تنها یکی از این جلسات را به دلیل اجبار سفر یه شمال از دست دادم. این بود تا نوبت به آخرین جلسه رسید. در این جلسه به دستور استاد همهی ما در یک دایره، در حالی که پشتمان به همه و رویمان به دیوار بود نشستیم، و حادثهای اتفاق افتاد که در لحظه نخست به نظرم بسیار طبیعی رسید. |
نظرهای خوانندگان
کمتر چیزی در این دنیاست که من با چنین اشتیاقی بخوانمش، شرح زندگی شما یکی از این نایاب هاست. ممنون برای زحمتی که می کشید.
-- شهرزاد ، May 2, 2010 در ساعت 11:54 PMخانم پارسی پور عزیز خیلی دوستتون دارم و به عنوان یک زن ایرانی شما را فخر زنان فهیم و باشعور ایرانی می دانم.
تبریک مرا برای دکترای افتخاریتان از دانشگاه براوون پیشاپیش پذیرا باشید. امیدوارم بتوانم از این فرصت استفاده کرده و موفق به دیدار شما بانوی ارجمند شوم که برای من بسیار باعث خوشحالی خواهد بود.
شهرزاد گرامی
شما همیشه به من لطف دارید. بسیار سپاسگزارم.
-- شهرنوش پارسی پور ، May 3, 2010 در ساعت 11:54 PMدرود بر شما
-- اریا ، May 8, 2010 در ساعت 11:54 PMعمری طولانی ها همراه سلامتی و شادکامی را برایتان ارزومندم. شما ها به درد بچه های ما می خورید نه این اخوندهای ....