رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
برنامه به روایت- شماره ۱۷۵
«کافه پیانو»، رمان، چاپ شانزدهم، نوشته‌ی فرهاد جعفری

کافه پیانو

شهرنوش پارسی‌پور

کافه پیانو، نوشته‌ی فرهاد جعفری نمونه‌ی یک رمان خوب و ساده است. نویسنده‌ دینی را که به گردن جی.دی.سالینجر دارد در همان متن کتاب به خوبی ادا می‌کند.

Download it Here!

واقعیت این است که مدت‌ها بود کتابی را با اشتیاق نخوانده بودم. کافه پیانو اما انسان را با خود راهی سفری آرام و متین به یک متن حساب شده و دقیق می‌کند. راوی داستان، صاحب یک کافه است که نام آن را پیانو گذاشته. او هر قهوه را با آداب و با ظرافت درست می‌کند، انگار که بخواهد مهم‌ترین کار جهان را انجام بدهد. دختر هفت ساله‌اش در کار ظرفشویی به او کمک می‌کند و حقوق می‌گیرد، و همسرش پری سیما گذاشته و رفته است.


به جملات آغازین کتاب توجه بفرمایید:

«هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را، حالا هرچه که می خواهد باشد؛ پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده‌ام. یعنی یاد نگرفته‌ام عکس چیزی باشم که هستم. یا به چیزی تظاهر کنم که به بعضی آدم‌ها منزلت معنوی می‌دهد. از این منزلت‌های معنوی دروغینی که خوب به‌شان دقیق شوی؛ تصنعی بودن‌شان پیداست. پس بی‌هیچ تکلیفی به‌تان می‌گویم و برایم اهمیتی ندارد که تا چه حد ممکن است ازش برداشت نادرستی داشته باشید. اعتراف می‌کنم که حالم دارد از بیشتر چیزها به هم می‌خورد و قبل از همه از خودم. از این که شش هفت سال آزگار است نتوانسته‌ام یک دست کت و شلوار تازه بخرم که وقتی می‌پوشمش، آن قدر به‌هم شخصیت بدهد که فکر کنم باید یک کاری بکنم. وگرنه قدر و قیمت کت و شلوار به این قشنگی را ندانسته‌ام.»

البته این آغاز با روحیه مثبت راوی که همیشه جنبه نیک قضایا را می‌بیند تناقض دارد، اما روح کتاب را به خواننده منتقل می‌کند. کتاب پیرنگ پیچیده‌ای دارد که در پشت یک ظاهر ساده پنهان شده. مرد با همسرش در تضاد است. او را بسیار دوست می‌دارد. به خوبی می‌داند که حضور او چقدر برای آرامش فرزندش مؤثر است، اما آنها در پیچ و تاب یک دعوا هستند که منجر به خروج زن از خانه شده است. اینک مرد است و کافه پیانو و مشتریان نه چندان زیاد آن. بهترین کار این است تا به خود کتاب رجوع کنیم و ببینیم چگونه می‌توان خیلی ساده کتابی نوشت:

«یکی از مشتری‌ها، با اشاره‌ی دستش یک لیوان آب خواست. ته یک لیوان مخروطی شکل بلند برای خوشگلی‌اش یکی دوتا زیتون انداختم و تا سر، پرش کردم از آب تگری محشری که می‌دانم بعد قهوه حسابی می‌طلبد. آنقدر تگری و یخ، که فی‌الفور روی بدنه‌ی لیوان بخار می‌بندد و شر می‌کشد پایین.
آن وقت گذاشتمش روی یک سینی روی کانتر بار، و بعد خودم رفتم آن طرف بار توی خود کافه تا برش دارم و ببرم پای میز کسی که ازم آب خواسته بود.

برایم بهتر است - و تازه درآمد خوبی هم دارد - که وقتی کسی آب سفارش می‌دهد بردارم و یک بطر از این آب معدنی‌هایی که معلوم نیست از کدام فاضلابی پرشان کرده‌اند- چون اگر یک مدت بگذاریدشان کنار، خودتان می‌بینید که روی سطح شان لجن می‌بندد- بگذارم روی میزش. اما مسئله این است که نمی‌خواهم هیچ چیز کافه، شبیه کافه‌های دیگر باشد. نه که نخواهم؛ متنفرم از این که کسی پیش خودش فکر کند این که همونه که تو اون کافه هم به خورد آدم می‌دن. یا به خودش بگوید لعنتی یا، آب شونم فروشی یه»

راوی داستان نشان می‌دهد شخصیت توانائی است. او در عین حال صمیمی و مهربان است. خودش را دوست دارد و در نتیجه می‌تواند دیگران را هم دوست داشته باشد. برای هرکس که وارد کافه می‌شود احترام قائل است و حریم کوچک او مرکز عالم است، همان طور که باید باشد. چرا که روشن است که انسان جز خود متر و میزانی برای سنجش ندارد، در نتیجه طبیعی‌‌ترین کار این است که انسان خود در مرکز قرار گیرد. از مرکز خود به مراکز دیگر راه باز کند.

این لُب آموزش‌های ذن بودایی‌ست که فرهاد جعفری یا آن را می‌شناسد و یا برحسب نوعی دانش لدنی از آن بهره‌گیری می‌کند. او از مرکز خود آرام به سوی مرکز مرد روزنامه‌فروش حرکت می‌کند. در نتیجه مرد روزنامه‌فروش نیز دارای همان اهمیتی می‌شود که خود راوی؛ چون شناسی برای شناسایی به دیدار ناشناسی می‌رود. این نکته‌ی ظریف کتاب ظاهراً موضوع کافه پیانو را هیجان‌انگیز و زیبا کرده است.

به بخشی از کتاب توجه کنید:

«هنوز صفورا توی قفس بود و به لیوان آب و یک بشقاب پیراشکی که درست کرده و برایش گذاشته بودم توی قفس لب نزده بود. مثل بیشتر طول روز؛ غم زده، دل مرده و پوچ به نظر می‌رسید و هیچ کس پا نداده بود که برود و به نشانی او و کلید قفسش را برایش بیاورد.

رفته رفته کافه خالی و خالی‌تر می‌شد و از میان همه؛ فقط آقای باربد و مادرش ترجیح داده بودند تا آن وقت شب بنشینند و هرچند دقیقه یک بار –آن هم بنا به ضرورت- چیزی به هم بگویند و بعد هرکدامشان بروند توی فکر و بدون آن که نگاه‌شان را از جایی غیر از آن دیگری بردارند، هر پانزده دقیقه؛ یک کدام‌‌شان سیگاری بگیراند و دود کند.

ازش خوشم آمده بود. وقتی که خوب فکرش را می‌کردم؛ می‌دیدم همیشه دنبال کسی مثل او می‌زده ام به این در و آن در. کسی که خیلی مقید نباشد و بشود سر چهار راه، توی غلغله‌ی ماشین‌ها ازش بپرسی موافقی بع بع کنی؟....»

درام سبکی که در کافه پیانو جریان دارد در حقیقت در لابلای سفیدی‌های صفحات کتاب نوشته شده است. راوی آن چنان دل نازک است که جز خیر و خوبی دیگران چیزی را نمی‌بیند. حالت او به گونه ای است که اغلب مرا به یاد «آلیوشا»، یکی از برادران کارمازوف می‌انداخت.

نویسنده در عین حال کتمان نمی‌کند که تحت تاثیر «ناتور دشت» اثر سالینجر بوده است. او در عین حال با گشاده دستی نام بسیاری از افراد مشهور را در کتاب خود ردیف می‌کند. بدین ترتیب است که می‌فهمیم ابعاد حضور او بزرگ است و با نخ های نامرئی به انبوه مردمانی اتصال دارد که شخصیت او را در درازای زمان ساخته‌اند.

کافه‌ای که او در رمان شرح می‌دهد چنان سه بعدی از کار در آمده که نویسنده در آخر کتاب مجبور می‌شود روشن کند که هرگز قهوه‌چی نبوده است:

«و دوم این که: در نوشتن کافه پیانو از واقعیت‌های پیرامونم سود زیادی برده‌ام. چه درباره‌ی رویدادها، چه درباره شخصیت‌ها و چه حتی درباره‌ی اسامی‌شان، که یک وقتی توی وبلاگم؛ از آن تحت عنوان «پیکسل هایی از واقعیت در دنیای مجازی» یاد کردم.

پس باید به‌تان بگویم که قریب به اتفاق شخصیت‌ها واقعی‌اند و رویدادهای حقیقی ریز و درشتی که در کافه پیانو رخ می‌دهند کم یا زیاد؛ مبنایی در واقعیت دارند. اما همه‌ی این‌ها؛ بازهم دلیل نمی‌شود که یکایک‌شان را واقعی و دقیقا با واقعیت منطبق بدانید. از جمله آقای سیروس دبیری، ترانه سرای محترم فرنگیس؛ روزنامه فروش نبوده و نیستند. یا من قهوه خانه‌ای ندارم و هرگز قهوه چی نبوده‌‌ام! با آن که دوست داشتم باشم.»

پس شاید در اینجا اگر انتقاد کوچکی به کتاب بشود روشن خواهد بود که از سر اذیت و آزار نیست. فرهاد جعفری بی‌دریغ از نقطه و ویرگول و نقطه- ویرگول استفاده می‌کند. در همین متن بالا می‌توان بخش قابل تأملی از این علامت‌ها را حذف کرد. در عین حال اغلب دیده می‌شود که میان پاراگراف‌ها یک سطر بیهوده فاصله افتاده است، که این نیز باید اشکال حروف چینی باشد.

از این دو مشکل کوچک که بگذریم کافه پیانو اثری است بسیار زیبا و قابل تأمل. خوب و روان نوشته شده و من شک ندارم که نویسنده‌اش در نوشتن دچار عرق‌ریزان روحی بوده است. بدون شک برداشت از ناتور دشت صرفا جنبه تقلیدی ندارد، بلکه می‌توان باور کرد که نویسنده خود از نظر روان رفتاری به این نوع شخصیت‌ها نزدیک است.

خواندن رمان کافه پیانو را به تمامی دوستداران ادبیات توصیه می‌کنم. بی‌شک همانند من از خواندن آن لذت خواهید برد.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

بدون شک طوفانی اینجا به پا خواهد شد!

-- فرزاد ، Apr 28, 2010 در ساعت 07:53 PM

کافه پیانو را خوانده ام و بسیار لذت برده ام. اظهار نظر خانم پارسی پور خیلی منصفانه و خوب بود.

حقیقتش اظهارنظر آقای جعفری در مورد انتخابات و حوادث بعد از آن مرا بسیار متعجب و ناراحت کرد. اما بعد دیدم که این حق آقای جعفری است که با یک جریان سیاسی موافق نباشد. اگر من بگویم که او حق ندارد یا نباید مخالفت کند، چه فرقی با حکومت استبدادی ایران دارم؟

-- مهرنوش ، Apr 29, 2010 در ساعت 07:53 PM

نه هیچ طوفانی به پا نمیشود. نقد آنقدر آبکی و غیر علمی است که اصلا قابل بحث نیست. این نوشته خانم پارسی پور برای گرفتن مجوز برای کتابهایشان در ایران است.

-- آذر ، Apr 30, 2010 در ساعت 07:53 PM

به آذر:
عجب، عجب، عجب!
چه راحت با اسم مستعار خانم پارسی پور رو متهم به نوشتن یک نقد برای گرفتن مجوز در ایران میکنید.
عدم آگاهی شما نسبت به کتاب کافه پیانو هم بسیار شبیه به عدم آگاهیتون نسبت به خانم پارسی پور، و نحوه مجوز گرفتن در ایران است.
باید از خانم پارسی پور بیاموزید که به جای نقد نویسنده باید نوشته را نقد کرد.

-- هیرو ، Apr 30, 2010 در ساعت 07:53 PM

من دو-سه سال پیش که این کتاب را خواندم واقعا لذت بردم. خیلی ها آن زمان این کتاب را خواندند و دوست داشتند. ولی بعد از کودتا، وقتی فرهاد جعفری از کودتا و دولت کودتا طرفداری کرد، همه ی ما از پولی که بابت خریدن کتاب داده بودیم پشیمان شدیم.

-- امیر ، May 1, 2010 در ساعت 07:53 PM

متشکرم خانم پارسی پور که گرایش سیاسی نویسنده را وارد بحث ادبی در مورد نوشته نکرده اید .

-- احسان ، May 2, 2010 در ساعت 07:53 PM

به آذر و امبر: شما بیشتر باعث نگرانی هستید تا فرهاد جعفری. ای کاش شما کاری با ادبیات نمی داشتید. حداقل حوزه ی هنر از آفت محفوظ می ماند. کافه پیانو در تاریخ داستان ایران ثبت خواهد شد و ربطی به نویسنده اش دیگر ندارد. مالک کافه پیانو من و شما هستیم. مالک اندیشه های سیاسی آقای جعفری خودشان. با داشته هایمان مهربان تر باشیم. با کتابخانه مان. خودمان حداقل آتشش نزنیم.

-- رضا موسوی ، May 4, 2010 در ساعت 07:53 PM