رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > سازمان مخفی فراماسونری و ادامهی توهمات | ||
سازمان مخفی فراماسونری و ادامهی توهماتشهرنوش پارسیپورهنگامی که کودک بودم، پدرم اغلب از سازمان مخفی فراماسونری برای ما حرف میزد. به نظر او کره زمین در تمامیت خود دارای یک حکومت مخفی جهانی بود که به وسیلهی سازمان فراماسونری اداره میشد.
یادم هست که در همان عوالم کودکی دچار این احساس بودم که این نباید الزاماً چیز بدی باشد. یک حکومت مخفی جهانی بدون شک میتوانست جلوی بسیاری از فجایع را بگیرد. اما بعد هنگامی که فیلمهای مربوط به جنگ جهانی اول و دوم را دیدم و کتابهایی در این زمینه خواندم، به این نتیجه رسیدم که این حکومت جهانی فراماسونری الزاماً دارای قوای متعادل نیست. در جنگ اول جهانی بیست میلیون اروپائی و در جنگ دوم جهانی پنجاه میلیون نفر کشته شده بودند. روشن است که این تصور در ذهن انسان پدید میآید که بر فرض محال، اگر یک حکومت مخفی جهانی وجود داشته باشد، قابل پذیرش خواهد بود که شاخه اروپایی و آمریکایی آن به دلیل رشد تکنولوژی از اهمیت بیشتری برخوردار باشد. اکنون چگونه ممکن است چنین حکومتی ترتیب کشتار این همه اروپایی را داده باشد؟ اما در طی گذشت سال ها باور کردم که جهان از بسیار قدیم دارای انجمنهای سری مختلف بوده است که فراماسونری یکی از مهمترین آنها محسوب می شود. در مکاتب عرفانی ایرانی نیز اغلب این شعار به مریدان گوشزد میشود: «هر که را اسرار حق آموختند اکنون در دورانی من دچار وهم تعقیب بودم و در این باورها دست و پا میزدم که حتی افکارم مورد بازخوانی قرار میگرفت، طبیعی بود که به سازمان فراماسونری نیز فکر کنم. چنین بود که در وین، در هنگام بازدید از نمایشگاه فراماسونری به هیجان آمده بودم. در این احوال حوادثی به طور اتفاقی در کنار هم قرار میگرفت که ذهن شکاک من آنها را به هم ارتباط می داد. در نتیجه، پیشنهاد و اصرار شدید شخصی که یک برنامه تلویزیونی را به من نشان بدهد، و شباهت آن برنامه به برخی نکات زندگی من باعث این توهم می شد که این برنامه به من ارتباط دارد. البته می دانیم که وهم خودبزرگ بینی، نوعی بیماری روانی ست. شخص به راستی دچار این توهم می شود که به نحوی از انحاء در یک مرکز توجه قرار دارد. چنین بود که من از آن موقع به بعد بسیاری از فیلمهای سینمایی یا تلویزیونی را در ارتباط با خودم پیدا میکردم. اما در جریان آن سفر تاریخی که متجاوز از نه ماه طول کشید لحظه به لحظه بیشتر دچار اندوه میشدم. در چنین حالی بود که از اتریش به آلمان آمدم. کم کم داشتم از پای در میآمدم. در جریان یک سخنرانی در یکی از شهرهای آلمان دچار این توهم شدم که نور افکنی که در بالای سرم قرار دارد اشعه بسیار تندی را بر من میتاباند. متوجه شدم خانمی که در کنار من نشسته بود با تعجب به سقف تالار نگاه میکند. بعد متوجه شدم که خانم که بنا بود تا آخر برنامه کنار من بنشیند، از جای برخاست و به میان جمع رفت. حالا من مانده بودم و امواج اشعه خیره کنندهای که به سرم میتابید. آیا این یک وهم بود؟ نمی دانم. هرچه بود من رابیشتر دچار این توهم کرد که در مرکز یک نوع بررسی هستم و همانند یک موش آزمایشگاهی مورد استفاده قرار گرفتهام. با چنین حال زاری به انگلستان رسیدم. به شهری رفتم تا یک سخنرانی انجام بدهم. آقایی همراه من بود. دوباره در ساختمانی که نشسته بودیم دچار این وهم شدم که از سقف اشعه ای به من تابانده میشود. به آن آقا که اکنون در قید حیات نیست، گفتم اشعهای را روی سرم احساس میکنم. آن آقا شاید متوجه نشد که چه میگویم، اما پاسخ داد: بله، من هم حس میکنم. از او خواهش کردم میزمان را عوض کنیم. او با خوش رویی پذیرفت. کمی پیش از این حادثه کوشیده بودم به یک شخصیت ایرانی بسیار باهوش این مسائل را بگویم، اما فقط او را سر درگم کرده بودم، چون در فاصله یک ساعت کوشیده بودم به اندازه یک سال حرف بزنم. چندین سال بعد کوشیدم با شخصیت دیگری حرف بزنم، که او نیز دچار این توهم شد که من بیمارم. دوروز پس از این حوادث، بر اساس این فرض که صدایم شنیده میشود شروع کردم درخانه با صدای بلند حرف زدن. هیچ کس در خانه نبود و من با صدای بلند در این باره حرف میزدم که چرا مینویسم و هدفم چیست. میکوشیدم برای شنونده مجهولی که دارد مرا میشنود روشن کنم که به جایی بستگی ندارم و صرفاً به ندای قلبم پاسخ میدهم. اینک دوروز متوالی بود که هیچ چیز نخورده بودم. گربهی خانه رفتارهای عجیبی داشت. احساس میکردم مرتب به سوی غذایش میرود و مرا دعوت میکند تا از آن بخورم. این هم یک وهم دیگر. ناگهان تصمیم گرفتم خودم را بکشم. به سوی کشوی آشپزخانه رفتم و یک چاقو برداشتم. از خانه بیرون آمدم و چون هیچ جا را نمی شناختم به هاید پارک رفتم. رسیدم به جایی که شماری اردک در استخری شنا میکردند. البته غرق شدن در استخر امکان نداشت. مدتها در پارک راه رفتم. در همین موقع سگی جلوی من آمد و یک چوب را جلوی پایم انداخت. جدل مضحکی در ذهنم برپا شده بود. به نظرم میرسید که گربه مرا به خوردن دعوت کرده بود که من رغبت نکرده بودم از غذای او بخورم. حالا سگ و چوب. ناگهان تصمیم گرفتم چوبی را که سگ مقابلم انداخته زبان بزنم تا حیوان متوجه شود از او متنفر نیستم. همین کار را هم کردم. سگ چوب را برداشت و رفت. سپس من بدترین جای ممکن را برای خودکشی انتخاب کردم: یک تک درخت، که از هر طرف رو به پارک باز بود. در همین موقع صدای یکی از دوستان را در ذهنم میشنیدم که درباره ضررهای خودکشی حرف میزد و تکرار میکرد که من خود را نخواهم کشت. در زیر درخت چاقو را به طرف قلبم بردم و تا توانستم فشار دادم، اما نمیدانم چرا نمیتوانستم خود را بکشم. حالا همین طور که ایستاده بودم سگ دوباره به سوی من آمد. روی دو.پا بلند شد و سینه مرا بو کرد. آدمی را در نظر بگیرید که دچار وهم تعقیب است و حالا در لحظه خودکشی سگی میآید و سینه او را بو میکشد. این طور بود که من گیج و منگ و گرسنه در خیابان به راه افتادم. برای زمانی دراز با سر پایین افتاده، در خیابان راه میرفتم. مطمئن بودم که گم نخواهم شد. شهر لندن پر از ایستگاه مترواست و کافی است آدم وارد ایستگاهی شود و مقصد خود را پیدا کند. پس از زمانی دراز که راه میرفتم ناگهان متوقف شدم. دیدم در برابر یک فضای باز هستم که حریم یک کلیسا بود. کلیسا گمان میکنم متعلق به ارتودکسها بود و ترکیبی شرقی-غربی داشت و در ذهن من به مسجدی میمانست که کلیسا هم باشد. بیاختیار به سوی این کلیسا رفتم و وارد شدم و در ردیف آخر روی نیمکت نشستم. حسی به من میگفت روش درست مناجات این است که که دست ها را مشت کرده و به هم بچسبانیم. به نظرم میرسید که این به معنای نیایش آتش است. حالا همین طور که نشسته بودم و ناگهان تصمیم گرفته بودم چشم هایم را ببندم و به اصطلاح تمرکز کنم، ناگهان چشمم به عکاسی افتاد که روبروی من ایستاده است. عکاس ناگهان از من عکس گرفت و تمام حال تمرکز مرا به هم زد. اول ماجرای سگ بود و اینک عکاس. از جای برخاستم و راه افتادم و خود را به خانهای که در آن سکنی داشتم رساندم. روز بعد با همان حال خراب به سفارت فرانسه رفتم و ویزا گرفتم. بعد از پای درآمدم و به بیمارستان منتقل شدم. بدین ترتیب تقدیر بر این بود که در کشور انگلستان برای نخستین بار در بیمارستان بستری شوم. مرا با حالتی به بیمارستان بردند که روی پای خودم بند نبودم و به شدت مقاومت میکردم. یک آمپول قوی مرا از پای درآورد. |
نظرهای خوانندگان
همواره به این اندیشیده ام آنها که تأثیراتی شگرف بر مردم و روزگار و تاریخ داشته اند، در زندگیِ زمینیِ خود نه حظّی از این اقبال برده اند، نه مزّه ی لطفِ روزگار را چشیده اند نه میوه ی نقش های تاریخی شان را توانسته اند بچینند؛ گویی حمّالِ امانتی سترگ اند که بر زمین بیاورند و ارائه کنند، و زیرِ بارِ این امانت به زانو درآیند.
-- خلیل ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:24 PMاجرِ این امانت را گویی نباید از روزگارِ زمینی و مردمانِ آن چشم داشت؛ تنها باید انگار به چشمه ای فراسوی تاریخ و بشر وصل بود تا بتوان سردرگمی و غریبیِ پیامبر بودن را تاب آورد.
با این همه توهمی که داشتید من تعجب میکنم موضوع سخنرانیهایتان چه باید بوده باشد. درثانی حالتی که شما داشته اید تنها توهم نیست بلکه دچار یک نوع خودبزرگ بینی مفرط هم شده بودید که تصور میکردید تمام جهان به دنبال شما هستند. به یاد سخنرانی احمدی نژاد افتادم که با هزار تا قسم و آیه اصرار میکرد عراق که رفته بود میخواستند بدزدنش بنده خدا رو.
-- نازنین ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:24 PMخوب سالها زندان و شکنجه روحی تنها به دلیل اندیشیدن ونوشتن .... نتیجه بهتری هم ندارد وبحران عصبی نتیجه طبیعی آن است .... امید وارم نوشت وگفتن این خاطرات دردهای خانم پارسی پور را تسکین دهد.... با درود...
-- بدون نام ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:24 PMاتفاقاً طرح جدید سازمانهای مخفی و امنیتی این هست که بگن اصلاً وجود ندارند و هرکس پیداشون کنه توهم داره. یک سَری به پرونده های فدرال خودتون بزنین، همه چیز دستتون میاد. اگه قرار نیست یک عده به صورت غیرمحسوس تحت نظر قرار بگیرند پس سِکرت سرویس چرا بوجود آمد و اگر به سایت های امنیتی برید این بخش وجود داره. شما هم خانوم پارسی پور آب به آسیاب "دشمنان مردم" نریزید. حتماً فردا سرویس های استازی رو هم یکی میاد و نفی میکنه و گشتاپو و کا گ ب هم تطهیر میشه؟
-- مهدی حسین زاده ، Apr 27, 2010 در ساعت 03:24 PMیه روز روتین زندگی ات رو عوض کن تا ببینی
در ادامه، تأیید و تکمیل سخنان آقای مهدی حسین زاده: انکار وجود سازمانهای مخفی و امنیتی از سوی خودشان "طرح جدید" نیست و از دیرباز چنین بوده است همانطور که خود شما نیز گفته اید: پس "سکرت سرویس" برای چیست؟
جالب آنکه در قانون اساسی آمریکا آمده دولت به هیچ وجه حق ندارد چیزی را به هر دلیلی از مردم مخفی کند. ظاهراً این تنها قانون اساسی در تاریخ جهان و با چنان اصلی مترقی است که نشان از مردمی بودن آن نیز دارد.
اما آنهایی که راهش را بلدند توانسته اند با سوء استفاده از تبصره هایی خاص که در آن قانون وجود دارد، کار خود را در ایجاد انواع سازمانهای مخفی و جاسوسی و ضد جاسوسی و مانند آن توجیه کرده و اوضاع را به شکلی درآورند که می بینیم. (خود آن "تبصره" های توجیهی که راه را برای تغییر قوانین باز گذاشته اند، چرا در قانون اساسی آن کشور وجود دارند؟)
از همه چیز جالب تر که به نظر من مسخره هم به نظر می رسد، این است که میزان هوش و درایت گردانندگان و مدیران و مأموران این سازمانها، حتی در ممالک پیشرفته مثل خود آمریکا، بسیار پایین تر از آن چیزی است که برایش به طور مستقیم و غیر مستقیم تبلیغ می شود. به همین دلیل است که دست آخر، یا حتی از همان ابتدای کار، مجبورند بنا را بر پایه ترساندن مردم یا حتی اعضای خود بگذارند، یعنی همان کاری که تشکیلات مافیایی انجام می دهند که بیشتر ناشی از نوعی حماقت و بی عقلی است تا هوش و فراست که ریشه آن هم در پارانویا است!
نظیر چنین حرکاتی، و تسویه های درون سازمانی را ما در سازمانهای سیاسی چپی یا مذهبی مخالف با دولتها نیز دیده ایم یا هنوز هم می بینیم، مثل سازمان مجاهدین خلق یا چریکهای فدایی در ایران خودمان یا شین فن در ایرلند شمالی. (سلسله مقالات آقای گنجی در این مورد و در همین سایت رادیو زمانه خواندنی است.)
تشکیلات فراماسونری یکی از همین نمونه هاست هر چند که مقایسه آن با سازمانهای امنیتی، آنهم بطور مستقیم، اندکی نادرست است چون فراماسونری، به ویژه در آغاز پیدایش خود، یک تشکیلات صنفی / گروهی و حتی به نوعی مثبت بود، اما بعدها حالت بچگانه و مافیایی به خود گرفت. امروزه اما، این تشکیلات مدعی است که دیگر آن حالت "بسته و مرموز" را ندارد و حتی برای گرفتن اعضای جدید، تبلیغات علنی هم می کند. (لابد اوضاع خراب اقتصادی و درگذشتن اعضای پیر و کمبود اعضای جوان، گریبان این دوستان را نیز گرفته که مجبور به تغییر روش در کار خود شده اند؟)
CIA در آمریکا نیز به طور علنی برای جذب نیرو آگهی می کند به ویژه در رسانه های اقلیت ها، مثل رسانه های ایرانی در آن کشور. اما با وجود این همه تلاش این سازمانهای امنیتی برای مقابله با کمونیزم و تروریزم و از همه مهم تر، برای نابود کردن یا به فرمان در آوردن استقلال ملی کشورهای در حال توسعه، همچنان طرحها و تلاشهای آنان شکست می خورد و تنها سودی که برای آنان دارد این است که روند مبارزه ملتها را کند و آهسته کنند و تحولات و انقلابها در آن کشورها را به تعویق اندازند نه آن که به کلی متوقف کنند.
اما مطلب بسیار مهمی که شاید خانم پارسی پور هم به آن توجه نکرده باشند این است: هیچگاه وجود و حضور و نام CIA در آمریکا یک "تابو"ی اجتماعی نبوده و اینک هم نیست.
این سازمان بیشتر برای غیر آمریکایی ها حالت ترس یا ارعاب را داشته تا برای خود آنان. در مقالات و اخبار و گزارشها و حتی انتقادات رسمی و غیر رسمی در آن کشور، نام این سازمان، کارکرد و حتی اشتباهات آن به طور علنی و تقریباً روزمره مطرح می شود در حالی که عنوان «ساواک» در زمان شاه، به زحمت به طور علنی مطرح می شد و بیشترین ترس از آن برای خود ایرانیان بود تا برای هر کس دیگر!
و البته همه می دانیم که ساواک به کمک CIA و سازمانهای مشابه خارجی دیگر در ایران راه اندازی شد. (ریشه ترس ما ایرانی ها از سازمان های مخفی دولتی و غیر دولتی و عسس و گزمه و شحنه و مانند آن، بسیار کهن تر و ژرف تر از دوران معاصر و سازمانهایی همچون ساواک است. ما ملتی هستیم که اولین سازمان تروریستی جهان را داشته ایم و حتی واژه assassin ریشه در همان سازمان ایرانی، یا دست کم بر پا شده در ایران، دارد.)
به هر حال، در مورد عوالم روحی و روانی خانم پارسی پور باید این را اضافه کنم که نمونه هایی مثل ایشان کم نبوده یا نیستند که پس از رهایی از زندان سیاسی و گذراندن دوره های سخت شکنجه روحی یا جسمی یا هر دو، دچار بدبینی همراه با خودبزرگبینی و حالات ناراحت کننده دیگر شوند. اصلاً بخشی از برنامه آزار روحی و روانی و ترساندن مردم از سوی این سازمانهای امنیتی و پلیسی همین است تا کاری کنند که افراد یک جامعه، چه با فعالیت سیاسی و زندانی شدن و چه غیر از آن، در حالت ترس و مدافعه و عکس العملی قرار گرفته، منفعل، و حتی در افراطی ترین شکل خود، مجبور به خودکشی شوند، چنانچه در مورد شما نیز چنین حالتی پیش آمده.
اما چیز دیگری نیز که کمتر کسی به آن توجه می کند، بخصوص در میان مخالفین دولتهای حاکم در کشورهایی مثل ایران، آن است که با قرار دادن مردم و به ویژه جوانها در موضع عکس العملی، آنان را وادار به واکنش های خشونت بار چریکی یا آنارشیستی در تظاهرات خیابانی و موقعیتهای مشابه کنند تا بهانه ای برای دستگیری، شکنجه و نهایتاً اعدام یا منفعل شدن آنها پس از آزادی داشته باشند. (آخرین نمونه: تقلب عمدی و علنی در انتخابات ریاست جمهوری سال گذشته در ایران و پی آمدهای آن که بر خلاف تصور بیشتر ما، حساب شده و از سوی برنامه ریزان تحولات داخلی ایران به اجرا گذاشته شد. مورد پیشین: روی کار آمدن رئیس جمهور لیبرال-نمایی همچون خاتمی و رویدادهای دانشگاه تهران. مورد پیش تر از آن: انقلاب سال 57 و باز شدن در دیگ که در زمان شاه بسته بود و رها شدن مردم به دنبال آن و بر پا شدن احزاب، سازمانها و گروههای تقریباً بی شمار سیاسی که منجر به جذب و سپس دستگیری و زندانی شدن و اعدامهای معروف آن دوران شد ... مورد پیش از آن: ...)
امیدوارم دوستانی که هنوز هوادار سازمانها و گروههای مبارز ایرانی هستند مرا به خاطر آنچه می خواهم در این جا بگویم ببخشند و باور بفرمایید من هم تمامی مبارزان و مبارزه های قهرمانانه شان را در همه جا بسیار ستایش می کنم اما لطفاً به این موضوع توجه بفرمایید: حتی با نگاهی مختصر به تاریخچه پیدایش و مبارزات سازمانهای مخالف دولت شاه (و حتی دوران رضاشاه) که آنان نیز همچون سازمانهای امنیتی "مخفی و سکرت" بودند، می توان به خوبی دریافت که چگونه زمینه پیدایش این گروهها را همان سازمانهای امنیتی مخفی نظام حاکم فراهم کردند تا بتوانند آنها را دست کم از دو سو در خدمت خود خود بگیرند، اگر چه بطور غیر مستقیم:
1. ترساندن قدرت حاکم وابستگان آن از سقوط احتمالی و "عن قریب" به دست گروههای مخالف و با استفاده از حضور و فعالیت مخفی همین گروهها به عنوان "اهرم فشار" به طوری که دیکتاتور مورد نظر (در مورد ایران، شاه) را بتوانند وادار به پذیرش بدون چون و چرای طرحها و برنامه های اربابان اصلی خود کنند
این گروهها را در بیشتر کشورهای در حال توسعه دنیا می توان یافت و در بیشتر کشورهای آزاد غربی نیز - به عنوان پناهنده سیاسی - همیشه اجازه فعالیت داشته و دارند.
در مواردی، این گروهها گاهی حتی به قدرت رسیده و "ابر قدرت" نیز می شوند، مثل شوروی سابق یا چین کمونیست و غیره که حضورشان به تجارت جهانی و "کنترل جمعیت" و طرحهای مورد نظر "نظم نوین جهانی" کمک بسیاری می کند ...
2. جذب هر چه بیشتر جوانان نخبه و تحصیلکرده (اما معترض و معتقد به نوعی نظام عقیدتی یا مذهبی) به این گروهها و سازمانهای مخفی در خدمت رسیدن به اهداف یاد شده در شماره 1 بالا
و نهایتاً نابود سازی همان جوانان! (لطفاً به مورد زیر توجه فرمایید.)
و مورد سوم:
3. نابود سازی یا منفعل کردن همین جوانان در روند مبارزاتی یا از طریق زندان، شکنجه، سر به نیست شدن و اعدام، یا با تشویق مستقیم و غیر مستقیم آنان به همکاری با خود تشکیلات مخفی، و یا ترغیب این گروه به مهاجرت از کشور پس از آزادی
که منجر به نوعی خلاء نیروی تکنوکرات و ملی و مستقل و وابستگی هر چه بیشتر کشور به اربابان خارجی می شود.
نمونه: کشتار دست کم 10 میلیون (به روایتی 30 یا حتی 100 میلیون!) از جمعیت روسیه به دست استالین و به نام "حمایت از آرمان خلق" یا شعارهای مشابه و جایگزین شدن یک حرکت انقلابی با یک بوروکراسی سرد و بی احساس و حتی جنایتکار و ایجاد شدن یک نظام بسته که در اختیار یک گروه اقلیت "برگزیده و نخبه" بود زیر عنوان "حزب کمونیست" که بر سرنوشت باقی مردم و منابع کشور حکومت مطلق می کرد و از بهترین امتیازات ویژه زندگی برخوردار بود، آنهم در نظامی که مدعی نابود کردن "طبقه خواص" در جامعه بوده است! (البته مردمی که در طول خود انقلاب سرخ و جنگهای داخلی و جنگ جهانی دوم در روسیه و کلاً اروپا از میان رفتند را هم حساب کنید!) کشتار و از بین رفتن مردم در چین در طول و بعد از انقلاب مائو. کشته شدن یا کشتار حساب شده 4 میلیون نفر از مردم آمریکا در طول جنگ داخلی معروف به "جنگهای شمال و جنوب" و خدا می داند چه تعداد از همان مردم در جریان "جنگهای استقلال" که پیش از آن با انگلستان داشتند! (حساب نابودسازی سیستماتیک بومیان اصلی آمریکا به دست مهاجران غاصب هم که ربطی به بحث کنونی ما ندارد!)
"پس از به دست گرفتن کامل امور کاری کن از پایین ترین مردمان به مقامات بالای دولتی برسند تا بتوانی آنان را به راحتی در کنترل خود داشته باشی." - از نصایح "حکیمانه" فیلسوف بزرگ "اشرافیت" یعنی ارسطو به اسکندر مقدونی پس از گشودن دروازه های ایران و کشورهای دیگر و به سلطه رسیدن وی در جهان آن روز.
-- بی نام ، Apr 27, 2010 در ساعت 03:24 PMخانم پارسی پور .با سلام ´
-- بدون نام ، Apr 28, 2010 در ساعت 03:24 PMاغلب نوشته های شما از انسجام برخوردار نیست و مخاطب را دچار سردرگمی میکند. من اوایل به خواندن نوشته های شما بسیار علاقمند بودم ولی اکنون جز گیجی و پراکندگی چیز ی بدست نمیاورم. همینطور حس خود بزرگ بینی کاملا درنوشته هایتان اشکار است .