رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
گزارش یک زندگی – شماره‌ی ۱۵۱

توهم کنترل و دریایی از اندوه

شهرنوش پارسی‌پور

گفتم که یک روستایی مکزیکی یک بتمن، «خفاش - مرد» را در لباس زرد و قرمز دیده بود که به او پیشنهاد کرده بود به اتفاق به یاری مردم مکزیک بروند و سپس در بدن او فرو رفته و مرد را به قهرمان روستاییان مکزیک تبدیل کرده بود.

Download it Here!

این بتمن نوین در یک روز در نقاط مختلف مکزیک دیده می‌شد و مردم او را بسیار دوست می‌داشتند. مسئله به‌قدری جدی شده بود که دولت مکزیک نیز یک بتمن سفید و آبی خلق کرده بود که همانند اولی در یک روز در نقاط مختلف کشور ظاهر می‌شد، اما مردم بتمن زرد و قرمز را دوست داشتند.

این را نیز گفتم که در شمال ایران، در لحظه‌ای که بیمار شده بودم، برای عده‌ای این توهم را ایجاد کرده بود که درهای جهان ماورائی به سوی من باز شده است. یک بتمن دیده بودم که لباس سفید و سیاه، و شاید هم خاکستری و سیاه داشت. اینک با شنیدن گفته‌های استاد دانشگاه متخصص آموزش و پرورش در آمریکای لاتین شگفت‌زده شده بودم.

کم‌کم این تصور در من ایجاد شد که نیروهایی که کشف منشاء حضورشان برای من غیرممکن بود کوشیده بودند مرا هم همانند مرد مکزیکی ملهم کنند تا شاید چه بسا دچار خود قهرمان بینی شوم و ادعای پیامبری کنم. این فکر به نحو غریبی مرا متاثر کرده بود. اکنون دچار این تصور بودم که اگر آن‌ها می‌توانسته‌اند با تاباندن اشعه در خانه مسکونی من، بتمن را ظاهر کنند پس طبیعتا تمام مدت مرا می‌دیده‌اند.

لحظه‌ای به این فکر کنید که در تمام بیست و چهار ساعت نیروهایی می‌توانند هروقت اراده کنند شما را ببینند. در نتیجه نخستین نکته‌ای که روشن می‌شود آن است که من هیچ‌گاه خلوت نداشته‌ام. می‌کوشیدم خود را در قالب‌های مختلف در ذهن مجسم کنم. در هنگامی که به توالت رفته‌ام، در هنگامی که حمام می‌کنم و گاهی که خودارضائی کرده‌ام.

تصور چنین مسائلی به معنای حقیقی کلمه از نظر روانی مرا بیمار کرد. سال‌ها بود که در ایران زندگی مستقل فردی نداشتم. سال‌ها در فضایی بسیار تنگ با متجاوز از هفتصد زندانی در یک بند زندگی کرده بودم. در همان زندان نیز دچار این توهم بودم که باید به نحوی دوربین‌های مخفی در زندان وجود داشته باشد. البته در آن موقع تصوری از دوربین‌های بسیار ریز نداشتم، اما اغلب دنبال دوربین‌های مخفی می‌گشتم.

اینک اما درست در لحظاتی که دچار این احساس بودم که به اندکی آزادی رسیده‌ام، ناگهان متوجه می‌شدم که احتیاطا همیشه، یا به تناوب تحت کنترل تصویری بوده‌ام. البته در ایران اطلاع داشتم که تلفن‌ها کنترل هستند. در آمریکا نیز به سرعت متوجه شدم که اداره تلفن می‌تواند متن گفت‌وگوهای تلفنی شما را برای‌تان بفرستد.

پس مسئله از این نظر روشن بود. اما کنترل سیمایی چیزی بود که باور نمی‌کردم این همه با شدت امکان‌پذیر باشد. بر این پندارم که هیچ‌کس علاقه‌ای به این ندارد که جرئیات زندگی‌اش در معرض تماشا باشد.

امروز که به آن روزها فکر می‌کنم می‌بینم اگر همین امروز هم به این راز واقف می‌شدم، رنج می‌بردم. چنین بود که سفری که بسیار زیبا آغاز شده بود ناگهان چهره زشتی پیدا کرد. اکنون دائم در جستجوی آن بودم که بدانم ریزترین دوربین‌ها چه اندازه‌ای دارند. روزی در یک برنامه تلویزیونی ریزترین دوربین را کشف کردم. در آن موقع این دوربین ظاهرا به اندازه ناخن انگشت کوچک بود.

در همین ایام یک عروسک نیز کشف کردم که شباهتی غیر عادی و حقیقی به موجودی داشت که در شمال ایران بر من ظاهر می‌شد. توصیف چهره این موجود دردی را از کسی دوا نمی‌کند. اما همین مسئله باعث شد تا این را نیز باور کنم که امکان ارسال سیما به ذهن آدم ممکن است. به این نتیجه رسیدم که احتیاطا اشعه‌هایی که به من تابانده شده به گونه‌ای بوده که به سلول‌های مغز من صدمه زده است و همین باعث اختلال در رفتار من شده است. این افکاری را که اکنون و در یک نشست می‌گویم کم کم در من شکل گرفت. اما در آن موقع فقط و فقط دچار اندوه شدیدی بودم. هرگز نمی‌توانم درجه این اندوه را برای شما شرح دهم.

البته ممکن است هر آنچه که در اینجا نوشته‌ام تخیل محض باشد. توهم باشد و واقعیت نداشته باشد. اما من باور کرده‌ام که امکان کنترل سیمائی انسان به همان سادگی‌ست که امکان کنترل آوایی. در عین حال باور کرده‌ام که رشد فنون تا بدان جا رسیده که می‌توانند تصویری را به ذهن انسان منتقل کنند. حتی این را باور کرده‌ام که امکان ارسال سینمائی تصاویر نیز ممکن است. باور کرده‌ام که فکرخوانی نیز ممکن است. در عین حال باور دارم که همه این کارها نیز انجام می‌شود.

اکنون این پرسش پیش می‌آید که چه کسانی این کارها را انجام می‌دهند. می‌توان باور کرد که قدرت‌های جهانی مجهز به انواع این تکنولوژی هستند. از آنجائی که علم را نمی‌توان برای مدت زیادی مخفی کرد می‌توان باور داشت که قدرت‌های کوچک نیز صاحب این تکنولوژی شده باشند. شاید اطلاعاتی که در اینجا می‌دهم افراد دانشمند را به خنده بیندازد و آن‌ها بگویند زمان درازی از عمر این اختراعات می‌گذرد. اما بارها شده که از افراد فنی در این باره پرسیده‌ام و آن‌ها در مورد این که فکرخوانی ممکن است، پاسخ منفی داده اند. به هرحال یا من موجود بدبینی هستم و در دریای شک و سوءظن غوطه‌ور هستم، یا جنبه‌ای از واقعیت در این ادعاها وجود دارد.

هرچه هست، من آن‌چنان در دریای اندوه غوطه‌ور بودم که ساعت به ساعت حالم بدتر می‌شد. آخرین بخش سفر من در آمریکا، شهر آیوا بود که آن‌جا در کارگاه نویسندگان شرکت کردم و یک ماه و نیم در این شهر بودم و دائم در وهم تحت کنترل بودن، غوطه‌ور بودم.

از آیوا به کانادا پرواز کردم و وارد ونکوور شدم. از ونکوور به شرق کانادا رفتم و در سه شهر تورنتو، اتاوا و مونترال برنامه اجرا کردم. از آنجا به سوئد پرواز کردم. زمستان بود و یکی از شهرهائی که رفتم در منتهی‌الیه شمال کشور قرار داشت. در آن تاریکی عمیق که حالم ثانیه به ثانیه بدتر می‌شد ساعتی کادو گرفتم که فقط عدد دوازده را نشان می‌داد. هنوز این صحنه را به خوبی به خاطر می‌آورم که این ساعت مرا شگفت زده کرده بود.

از سوئد به نروِژ رفتم و تماشای پارک گوستاو وگلند با آن مجسمه‌های عجیب مبهوتم کرد. در اینجا متوجه می‌شدم که میهمان‌داران ایرانی‌ام حالتی از اضطراب دارند. خانم جوانی که پرستار بود می‌گفت که برخی از بیماران شکایت کرده‌اند که او نباید از بچه‌های آن‌ها مراقبت کند، چون پوستش سبزه است و ممکن است بچه‌ها ناراحت شوند. از این جنبه که بگذریم نروژ به راستی کشور زیبائی بود.

از نروژ عازم اتریش شدم. واقعیت این است که لحظه به لحظه بیشتر دچار اندوه می‌شدم، چون لحظه به لحظه نکاتی را کشف می‌کردم که بیشتر از پیش بر این فرضیاتی که در ذهنم پیدا شده بود صحه می‌گذاشت. در وین بود که متوجه شدم ماهواره‌ها شباهت عجیبی به سیاره زهره دارند. در شگفت بودم که ماهواره تا چه حد در شکل‌گیری این تکنولوژی‌های جدید نقش دارد. مثلا اگر ماهواره‌ای مجهز به دوربین‌های سه بعدی باشد چه کارهائی ممکن است بتواند انجام دهد؟

فرض کنید در بیابانی هستید و ناگهان فرشته‌ای بر شما نازل شود. اگر ذهن شکاکی نداشته باشید بسیار ممکن است که باور کنید فرشته را واقعا دیده‌اید. این افکار باعث شد که سال‌ها بعد کتاب «شیوا» را بنویسم. تخیل در این کتاب قوی‌ست، منتهی ساختار خسته‌کننده‌ای دارد. اما اگر کسی حوصله کند و آن را بخواند کتاب جالبی است.

در اتریش بود که به دیدار نمایشگاه فراماسونری رفتم که نخستین نمایشگاه این نهاد بود. نمادها و سمبول‌های فراماسونری را به نمایش گذاشته بودند. متوجه می‌شدم که این نهاد فراماسونری کاملا تغییر شکل داده و به یک نهاد مجهز به تکنولوژی تبدیل شده، و در نتیجه حالا تمام اسرار سمبولیک خود را که دیگر خطری ایجاد نمی‌کنند در معرض نمایش گذاشته است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خانوم پارسی پور "دريايی از اندوه" اصلاً استعاره ای مناسب بجا نيست. "دريا" خروشان است و پُرتلاطم و زنده و پويا. هميشه در حال جنب و جوش است. امواج آن خروشانند و آرام و قرار ندارند. در حالی که "اندوه" انسان را فلج می کند، خمود و خميده می کند انسان را و از آب و تاب می اندازد. گاه هم سبب بروز چنان افسردگی روانی می شود که انتحار و مرگ را در پی دارد.
بنا براين "دریایی از اندوه" را شايد به جرئت بتوان اصطلاحی متناقض نما (پارادوکسال) ناميد. شايد "جنگلی انبوه از اندوه" مناسب تر باشد؛ چون "جنگل انبوه" حتی در روز هم تاريک است، ساکت است و مرموز و اغلب نمور. صداهايی هم که از آن به گوش می رسد - همانند صداهايی که از درون انسان اندوهگين می آيد - وهم انگيز است. به نظرم اين خصوصيات به "اندوه" بيشتر می آيد تا ويژگی های که ما از "دريا" می شناسيم يا برای خود مجسم می کنيم.
در ضمن من فقط عنوان مطلب شما را خواندم و با عرض معذرت تمام نوشته را نخواندم؛ راستش نه حوصله آن را داشتم و نه فرصت اش را. می بخشيد!

-- خسرو ناقد ، Apr 19, 2010 در ساعت 11:57 PM

از آقای ناقد که فرصت وحوصله خواندن عنوان نوشته را داشته اند باید تشکر کرد.گویا ایشان نویسنده ومترجمی است که آثار مخصوصی را می خواند.شاید برای همین است که پس از سالها نوشتن هنوز کمتر خواننده فارسی زبانی است که تکلیفش با نوشته هها پراکنده آقای ناقد معلوم شده باشد.سلامت وموفق باشند.

-- امید رضا ، Apr 19, 2010 در ساعت 11:57 PM

آقای خسرو ناقد

البته شما این پاسخ را نخواهید دید، چرا که به این صفحه مراجعه نمی کنید. امابر حسب وظیفه پاسخ می دهم.
توضیح شما در مورد دریا درست است، اما این یک اصطلاح فارسی ست. مثلا "دریائی از مشکلات"، "دریائی از کار " و غیره.

-- شرنوش پارسی پور ، Apr 20, 2010 در ساعت 11:57 PM

خانم پارسی پور گرامی، آورده اید: "به هرحال یا من موجود بدبینی هستم و در دریای شک و سوءظن غوطه‌ور هستم، یا جنبه‌ای از واقعیت در این ادعاها وجود دارد."

آیا هیچ این امکان را در نظر گرفته اید که شاید حال شما هیچ کدام از آن دو حالت نیست، بلکه تلفیقی از هر دو باشد؟

-- بی نام ، Apr 20, 2010 در ساعت 11:57 PM

جنگلی اندوه. جنگلی انبوه از اندوه. ولی دریای اندوه نمی شود گفت. آقای ناقد از قضا خواب دریا ندیده ای. این که دریا زنده است یا نه بماند. می شود که زنده بود و هیچ قرار نداشت، خواب نداشت؟ بر سر "زنده" بودن آب من مشکل دارم. اگرچه زنده همواره زنده است به این که دست کم دوسومش آب باشد. مثل خود زمین. زنده یا گیاه است یا حیوان. باقی به "استعاره" می رود و برای استعاره خسرو "نخوانده" به پندیدن نمی نشیند. تو که شاه ولایت نقدی نخوانده مُلا می کنی. فرموه ای دریای اندوه نمی شود گفت چون:

"دريا" خروشان است و پُرتلاطم و زنده و پويا. هميشه در حال جنب و جوش است. امواج آن خروشانند و آرام و قرار ندارند.

آن همیشه هم "بی شک" های کهنه است که علما با آن آغاز می کردند ــ ایشان گفت آخر را داشتند. شما شبزده نیستید در این غروب غرب؟ ــ همیشه را مردان خدا آوردند و شعرا به آن ادامه می دهند. همیشه را همه ی میش ها می دانند و همه ی میش ها در زمانه شان میش اند. آن چه شما دیده اید دریا آن حال دارد. دارد. اما نه همیشه. تازه آن دلیل ها که آورده ای برای خوبی جنگل همان هاست که برای آب به دلیل زنده بودن شمرده ای. شاید بهتر این است که اندوه شهرنوش در دریای خودش بماند و اندوه شما جنگل باشد که می شود دانه دانه ازشان برگرفت به هر حوالت که خسروان خوانند.

-- قزبس قیوم زاده ، Apr 20, 2010 در ساعت 11:57 PM

آقا یا خانم بدون نام

حق با شماست. هم من در حال غیر عادی بوده ام و هم در واقعیت اتفاقاتی می افتاده است.

-- شهرنوش پارسی پور ، Apr 21, 2010 در ساعت 11:57 PM

خانم پارسی پور در این بخش از خاطرات خود به مسایلی از قبیل کنترل فکر از راه دور اشاره کرده اند، حتی تا به این حد که بتوان صحنه هایی واقعی یا تخیلی اما انگار که در واقعیت رخ دهند را برای اشخاص فراهم کرد.

شکی نیست که سازمانهای تحقیقاتی علمی و تجاری و اکتشافی و دست آخر هم "سازمانهای های پارانوئیک و بدبین امنیتی" در سراسر جهان برای "دیدن و شنیدن" و حتی "نمایش دادن از راه دور" و غیره بیشترین و بهترین تلاش خود را می کنند تا "جدیدترین" ابزار این کار را تولید کنند.

در مورد سازمانهای امنیتی نیز برای "کنترل" افراد و جامعه، همیشه سعی در این دارند که
دستگاههای پیشرفته تر و کوچک تر و کارآتری را در اختیار داشته باشند. به همین خاطر حتی از مهندسین و تکنیسین ها می خواهند که آن دستگاهها را طراحی کرده و بسازند.

به عنوان مثال، همانطور که در فیلمهای جیمزباند می بینیم، معمولاً پیش از هر مأموریتی که به وی داده می شود، ابتدا آخرین دستگاههای پیشرفته و سری (و معمولاً بسیار کوچک اما خیلی خطرناک و پرقدرت) را به وی تحویل می دهند و او هم باید آموزشهای لازمه را برای به کارگیری آن دستگاهها ببیند. منتهی نکته جالب در مورد فیلمهای جیمزباند آن است که اتفاقات بعدی آنچنان رخ می دهند که مناسب ابزار مورد استفاده وی باشند نه آنکه آن ابزار در هر شرایط و همه جا مناسب موقعیت باشند!

به همین دلیل بسیار بدیهی "غیر واقعی بودن" و اعتراض آمیز از سوی منتقدان است که سالها است فیلمهای جیمزباند از حالت جدی خود خارج شده و چاشنی طنز و افسانه و تخیل را به آن می افزایند تا بیشتر حالت سرگرمی داشته باشد تا و اقعیت مسلم یا تبلیغات برای بزرگ نشان دادن سازمانهای ضد جاسوسی انگلستان یا آمریکا یا هر جای دیگر. (حتی در بعضی از فیلمهای جیمزباند اخیر، از دستمایه های عاطفی و انتقادی بر ضد خود سازمان اینتلیجنت سرویس انگلستان هم استفاده شده که بیشتر باعث تعجب است تا تحیر!)

به راستی اگر این سازمانها با این هم فناوری پیشرفته تا به این حد قدرتمند هستند که تقریباً هر کاری دلشان خواست بکنند (به طوری که آقای جیمز باند حتی حق کشتن افراد را در سراسر دنیا دارد!) پس چگونه است که کشور متبوع این مأمور شجاع و توانا و مجهز به آخرین سلاح فناوری روز که روزی بر عالم حکمروایی می کرد، در این لحظه از بدهکارترین و زلیل ترین کشورهای اروپای غربی است؟

داستان سازمانهای اطلاعاتی دولتی یا خصوصی تنها منحصر به روزگار ما نیست. از افتخارات منسوب به سلسله هخامنشیان یکی این است که دستگاه دولتی آن زمان از نیروهای انسانی به نام "چشم و گوش شاه" و به روشی سازمان یافته بهره جویی می کرده تا بتواند از امپراطوری گسترده و قدرتمند پارس هر چه بهتر و بیشتر پاسداری کند. (اما این که چنان امپراطوری بزرگی با وجود آن همه فناوری و ابتکار امنیتی پیشرفته در زمان خود و با پشتیبانی "سپاه جاویدان" ده هزار نفری، تنها نزدیک به 3 قرن و آن هم به زحمت فراوان و متحمل شدن مخارج گزاف اقتصادی و از دست رفتن نیروی انسانی جوانان ایرانی دوام آورد، بماند برای کامنتی دیگر در جایی دیگر!)

یکی از قدیمی ترین انواع این دستگاه های "هولناک" اطلاعاتی، همان دستگاه معروف دروغ سنج است که هنوز هم در بعضی از ایالتهای آمریکا، حتی برای استخدام یک کارمند معمولی در یک فروشگاه زنجیره ای نیز از آن استفاده می کنند. (و در بعضی از ایالتهای دیگر همان کشور، مطابق قانون محلی، استفاده از آن دستگاه "جرم" محسوب شده و کارمند می تواند کارفرمای خاطی را به خاطر آن کار تحت تعقیب قانونی قرار دهد!) و از همه جالب تر آن که بسیاری از مراجع قانونی و ذیصلاح کشور آمریکا، نتایج حاصله از آزمایشهای این دستگاه بر روی افراد را، چه منفی چه مثبت، قبول ندارند چون آن را اصلاً دقیق نمی دانند. ولی هنوز هم هستند کارفرمایان یا مراجعی که به شدت به این دستگاه یا دستگاههای "کنترلی" مشابه علاقمند هستند. (بله، بعضی از افراد، به ویژه در میان آقایان، تقریباً هیچگاه بزرگ و بالغ نمی شوند و تنها اسباب بازی های ایشان است که بزرگ و بالغ می شود، آن هم به ظاهر!)

و جالب آنکه آمریکا و شوروی سابق (و مقداری هم انگلستان) احتمالاً بیش از هر کشور دیگری در مورد اینگونه برنامه های امنیتی و فناوری های مربوطه آنچنانی فعالیت داشته و دارند.

البته مخترعین و سازندگان این طور دستگاه ها به هر حال به کار خود ادامه می دهند چون پیش از آن که در میان نیروهای امنیتی به دنبال مشتری برای کالای اختراعی خود باشند، صنایع و تجارت ارتباطی مثل سازندگان
سل-فون ها یا کارخانه ها و شرکتهای فیلمسازی و عکسبرداری و ارتش ها و خیلی های دیگر (منجمله خود مردم عادی و مصرف کننده نهایی) از سفارش دهندگان و خواهان و "طالبان" اصلی این دستگاه های کوچولو و بامزه و دوست داشتنی و البته مفید هستند. (در واقع، سازمانهای امنیتی، خیلی طفیلی-وار، از آخرین مراجعی هستند که کاربرد یا مصرفی برای این طور ابزار فوق پیشرفته دارند، و جالب آنکه با این همه پیشرفت و به کارگیری روزافزون چنین امکاناتی، ظاهراً موفقیتشان در از بین بردن جرم و جنایت و تروریزم و این حرفها کمتر می شود که بیشتر نمی شود!)

اگر از من می پرسید، این سازمانهای امنیتی از سوی بعضی از افراد بیکار اما خیلی زرنگ سازماندهی می شوند تا بتوانند بودجه هایی نسبتاً هنگفت از دولتهای کشورها را به فعالیت خود اختصاص دهند تا در عین حالی که یک درآمد ثابت و مطمئن (و نه چندان هم بالا!) برای افراد "مؤتمن" خود فراهم کنند، بطور غیر مستقیم دولت و جامعه متبوع خود را نیز تحت کنترل درآورند. این گونه سازمانها، حتی اگر دشمنی هم برای امنیت و آسایش کشورشان وجود نداشته باشد، اگر لازم باشد (با بهره گیری از بخشی از همان بودجه هنگفت
اختصاص یافته از مالیات مردم یا درآمد کشور) خودشان هم که شده آن دشمن را می آفرینند تا مبادا دولت این مأموران به واقع مفت خور را به دلیل بی نیازی به وجود زیجودشان از کار بی کار کند و آنگاه مجبور شوند در رستورانها به عنوان آشپز یا پیشخدمت کار کنند یا از طریق مشاغل سخت و سطح پایین به کسب درآمدهای اندک روزگار بگذرانند.

البته در موارد "عالی"تر هم شاهد حرکاتی مثل ایجاد سازمانهایی همچون حماس در فلسطین اشغالی هستیم که دولت غاصب اسرائیل برای اثبات حقانیت و مظلومیت خود به جهان، چنان سازمان تروریستی را به طور غیر مستقیم بنیاد گذاشته (و به خرج کشور ایران از درآمد سرشار و یامفت نفتی) از آن گروه یا گروههای مشابه در کشورهای مسلمان حمایت می کند. مسئله کسب درآمد سالیانه 5 میلیارد دلار از آمریکا هم که در این میان مطرح است و اگر بگوییم این همان اسرائیلی ها هستند که دارند بیشتر سازمانهای امنیتی جهان را، به ویژه در کشورهای پیشرفته غربی اداره می کنند، به گمان من اغراق نکرده ایم!

در مورد شما اما، پرسش اصلی من این است:

به چه دلیل این افراد باید بخواهند شخص شما (یا امثال شما) را تحت کنترل و فکر خوانی قرار دهند؟

پرسش دیگر:

اگر هم واقعاً چنین باشد، و این کنترل تنها در حد فکری باشد، آیا شما نباید قادر باشید به راحتی با آن مقابله کنید؟

مثال: اگر افراد یا سازمانهای کنترل کننده، از دستگاههای "فرستنده" برای کنترل ذهن و فکر افراد (و به طبع آن سازمانهای) دیگر بهره جویی نمایند، آیا افراد دریافت کننده آن سیگنال ها که از سوی فرستنده می آید، نمی توانند دستگاه "گیرنده" خود را خاموش کنند، همانطور که در مورد رادیو و تلویزیون و سل-فون و دستگاههای مشابه دیگر امکان پذیر است؟

یا شاید مشکل شما این است که همچون مردم عادی "معتاد" به رسانه های گروهی همچون روزنامه و رادیو و تلویزیون (و این روزها هم اینترنت) بوده و قادر به مقابله با جذابیت های درونی و بیرونی این رسانه ها نیستید و از لحظه بیدار شدن از خواب تا هنگام به خواب رفتن دوباره، دست کم یکی از این ابزار "جعبه جادو" را باید در منزل یا محل کار روشن کنید و آن را "مصرف" کنید؟ (البته حتم دارم گستاخی مرا در جمله بالا خواهید بخشید چون هیچ قصد توهین آمیزی از آوردن آن در اینجا نداشتم!)

خانم پارسی پور عزیز، موردی را که شما در اینجا اشاره کرده و به عنوان یک "توهم" یا هر چیز دیگر در باره اش سخن گفته اید، موردی است دست کم از نظر من کاملاً جدی. آن هم نه تنها به این دلیل که شاید واقعاً حرف و حدس و تشخیص شما درست باشد، بلکه حتی اگر اشتباه هم بکنید باید این موضوع را دست کم به عنوان یک "عارضه روحی و روانی" هم فردی و هم اجتماعی مورد بررسی قرار داد.

این حرف را هم به این علت می زنم: شما تنها شخصی نیستید که دچار چنین "عوالم" یا "بدبینی" یا هر چه اسم آن است شده باشید، و چه بخواهیم از دید روانشناسانه و به عنوان یک بیماری به آن نگاه کنیم یا از دیدهایی کاملاً متفاوت، به هر حال می توان این حالات شما و افرادی همچون شما را به خوبی مورد بررسی قرار داد بخصوص هنگامی که شما خود نیز در مورد آن به راحتی و آشکارا سخن می رانید.

با امید بهتر شدن حال و اوضاع برای شما و همگان!

-- بدون نام ، Apr 23, 2010 در ساعت 11:57 PM