رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > زندان چهارم؛ بدبختترین موجودات عالم | ||
زندان چهارم؛ بدبختترین موجودات عالمشهرنوش پارسیپوردر آخرین روزهای زندان دچار آنفلوآنزای ترسناکی شده بودم که باید از انواع مشهور آنفلوآنزا باشد. عجیب است که زنده ماندم. اما در لحظهی آزادی حال بسیار خرابی داشتم.
از ویژگیهای این آنفلوآنزا فکر میکنم ورم پرده گوش بود که باعث میشد صدا در گوشم بپیچد. در این ایام برادرم شهریار میخواست فیلم نقش عشق را بسازد. بر حسب قوانین وزارت ارشاد مجبور شده بود یک سناریوی تصویب شده را بخرد تا بتواند فیلمی بسازد. او این فیلمنامه را به مبلغ ۴۰۰ هزارتومان که در آن موقع پول خوبی بود خریده بود. اکنون به من نیاز داشت تا این فیلمنامه را اصلاح کند. در نتیجه با همان حال آنفلوآنزایی مشغول به این کار شدیم و در عمل ۹۰ درصد فیلمنامه تغییر کرد. موضوع فیلمنامه دربرگیرنده زندگی یک نقاش قهوهخانه بود. فیلمنامه نویس کوشیده بود از زندگی این نقاش قهوهخانه حماسهای بسازد. هیچ زنی در فیلمنامه وجود نداشت و وزارت ارشاد به برادر من توصیه کرده بود حتما زنی را وارد فیلمنامه بکند. این گرفتاری عجیبی بود. برطبق تحقیقات این نقاش قهوهخانه هرگز همسری اختیار نکرده بود. برادرم پیشنهادر کرد نقش مادر فیلم توسعه یابد، اما مقامات وزارت ارشاد یک زن برای آن میخواستند. برادرم پیشنهاد کرد همسری برای نقاش درنظر گرفته شود. آنها گفتند «یک زن اساسی» می خواهند که نقش تعیین کنندهای داشته باشد. برادر پرسید آیا نقاش میتواند عاشق یک زن روسپی شود؟ پاسخ این بود که روسپیگری ممنوع است. برادرم پیشنهاد کرد تا معشوقی برای نقاش در نظر گرفته شود. آنها گفتند که عشق ممنوع مجاز نیست. مسئله عجیبی بود. آنها یک زن برای فیلم نیاز داشتند که نه همسر باشد و نه معشوق و نه روسپی، اما زن باشد. برادرم مانده بود چکار کند. در گفتوگو با یکدیگر به این نتیجه رسیده بودیم که یک «زن اثیری» به فیلم اضافه کنیم. از آنجایی که نقاش قهوهخانه قابل مقایسه با نقاش قلمدان کتاب بوف کور هدایت بود ما نیز زن اثیری را از صادق هدایت وام گرفتیم. منتهی دیگر لازم نبود در مسائل پیچیده فلسفی صادق هدایت وارد شویم. طرحی ریختیم تا یک استاد کاشیساز، یک کاشی با نقش یک زن را به نقاش هدیه کند، با این قرار داد که این یک نماد رمزی میان استادان کاشیکار، و این چهره رمز نمادین ازلی ست. بدین ترتیب فیلمنامه جدید طراحی شد و فیلم با شتاب و عجله ساخته شد. در فستیوال فجر همان سال این فیلم جایزه بهترین فیلم سال را به خود اختصاص داد. البته به دلیل شتاب برادرم فیلم از لغزشهایی رنج میبرد. قابل ذکر است که پول فیلمنامه به همان فیلمنامهنویس نخست داده شده بود. از نظر مسائل امنیتی و اینکه من در همان ایام دستگیر شده بودم نام من در تیتراژ فیلم نیامد و البته افتخارات معنوی آن نصیب من شد. سالهاست که من دچار این «افتخارات معنوی» هستم. چون ممنوعالقلم هستم ناشران ایرانی نیز هیچ پولی به من نمیدهند. در عوض کتابهایم به صورت زیر زمینی دائم به فروش میرسند و البته افتخارات معنوی آن نصیب من میشود. ناشر ایتالیایی طوبی و معنای شب و زنان بدون مردان هرگز پولی به من نداده است. هنگامی که به او اعتراض کردم فرمود: من همیشه نویسندگان فقیر را انتخاب میکنم تا به آنها پولی ندهم. مترجم ویتنامی کتاب مینویسد ناشر به دلیل آن که نمیخواهد میان ویتنام و ایران تنشی ایجاد شود از چاپ کتاب من خودداری کرده است. برخی مترجمان به زبانهای دیگر نیز همین را نوشتهاند. جمهوری اسلامی مرا غرق در افتخارات معنوی کرده است. در عوض در سن ۶۴سالگی هنوز زندگی من تامین نیست و آینده مالی بسیار تاریک به نظر میرسد. یکی از کسانی که در مورد صادق هدایت تحقیق کرده است مینویسد دلیل خودکشی هدایت بیشتر از آن که یاس فلسفی باشد وحشت از آینده مالی غیر مطمئن بوده است. این تحلیل به نظرم درست میآید. فقر چهره کریهی دارد. به راستی می توان باور داشت که پس از بیماری، فقر زشتترین چهره زندگی را به نمایش میگذارد. بگذریم. به سراغ ناشران کتاب عقل آبی رفتم. به من گفتند که شخصی به آنها اطلاع داده است که اگر این کتاب را منتشر کنند مورد حمله منکرات قرار خواهند گرفت. بهترین کار این است که بروند و کتاب را به کمیته منکرات تحویل دهند. آنها نیز کتاب را به آن کمیته تسلیم کرده بودند. خوشحال شدم که چند نسخهای از دستنوشت کتاب را پنهان کرده بودم. موفق شدم نسخهای از آن را برای دوستم، شادروان الاهه سمیعی به سوییس بفرستم. در میانه سال هفتاد شمسی خانه فرهنگهای جهان در برلین دعوتی از من به عمل آورد تا برای انجام سخنرانی به آلمان بروم. اندک بعد دعوتی نیز از سوئد به دست من رسید. کمی بعد بنیاد پژوهشهای زنان ایران در آمریکا دعوتی به عمل آورد تا برای ایراد پارهای سخنرانی به آمریکا بروم. هرسه دعوت را پذیرفتم. در حالی که برای گرفتن ویزای سوئد و آلمان اقدام میکردم در فکر بودم که چگونه سند خانه خالهام را که به عنوان وثیقه در گروی دادگستری قرار گرفته بود آزاد کنم. بسیار امکان داشت در جریان این سفر بمیرم و این سند گرانبها مورد تعرض جمهوری اسلامی قرار بگیرد. در جریان پاییز و زمستان هفتاد، دو دادگاه برای من تشکیل شد که به دلیل عدم حضور برخی از افراد رسمیت نیافت. تصمیم گرفتم بروم به دادسرا و خودم را معرفی کنم و سند خانه خالهام را آزاد کنم. همین کار را هم کردم. سند آزاد شد و من بیدرنگ دستگیر شدم. این حادثه در ماه اسفند اتفاق افتاد و باعث شد تا سفرهای من به سوئد و آلمان انجام نگیرد. در این زندان چهارم بود که به بدبختترین موجودات عالم برخوردم. اینان اغلب ساکنان محله بدنام تهران بودند که در یک یورش وحشیانه دستگیر شده بودند. رفتاری که با آنها انجام شده بود بسیار وحشتانگیز بود. هیچکدام از آنها دندان نداشتند. در پرسوجو متوجه شدم یکی از شکنجههای آنان این بوده است که صندلی را روی سر آنها گذاشته و مردان قوی هیکل روی این صندلیها نشسته بودند. در نتیجه فشار شدید به سر دندان های این زنان خرد شده بود. در همان جا متوجه شدم که منظور حزبالله از این حمله وحشیانه مبارزه با فحشا نبوده است. بلکه در حقیقت نظام جدید فحشا را جانشین نظام قدیم میکردند. برطبق روایت دوستی که به طور اتفاقی با یک زن «صیغه برو» آشنا شده بوده است شمار قابل توجهی خانههای زنان صیغه برو در شهر تهران و به طور حتم در نقاط دیگر کشور به وسیله آخوندها اداره میشده است. این زن که یائسه بوده اعتراف کرده که در یکی از این خانهها که سرپرستی آن با آخوندی بوده روزانه به همسری چندین مرد در میآمده. در نتیجه سیستم قدیمی فحشا و سیستم جدید با یکدیگر برخورد کرده بودند. از سوی دیگر روشن بود که نیروهای جمهوری اسلامی با تمام قوا سعی در به دست گرفتن سرخط قاچاق مواد مخدر داشتند و نیروهای قدیم را تنبیه میکردند. چنین بود که اغلب این زنان بیدندان بودند. شرح کامل این ماجراها در کتاب خاطرات زندان آمده است. دز همین جا باید بگویم که بیشترین زنان قاتل ایران شوهران خود را کشتهاند. قتل شوهر از پس از شکلگیری جمهوری اسلامی به شدت رو به رشد بوده است. شماری از این زنان را در این زندان ملاقات کردم. برخی از آنان موجودات ترسناکی بودند، اما برخی دیگر بسیار معصوم به نظر میرسیدند. یکی از آنان زنی افغانی بود که با دختر دو سالهاش در زندان زندگی می کرد. او با نفرت غریبی شوهرش را کشته بود. زندانیان سیاسی که اینک با زندانیان عادی در هم آمیخته بودند او را دوست داشتند و به او سواد میآموختند. شوهر این زن آنقدر او را اذیت کرده بود که زن در هنگام خواب با ریختن روغن داغ روی او مرد را کشته بود. مسئله شوهر کشی در ایران بسیار قابل مطالعه است. نمیدانم آیا تا به حال کسی در این زمینه کار تحقیقی انجام داده است یا خیر! |
نظرهای خوانندگان
پس از سلام ودرود به خانم پارسی پور ..... سئوال من این است که بعد از این همه دردسر از طرف ج.ا والبته زندان زمان شاه هرگز شده فکر کرده باشید شاید ایراد از جامعه ایران و فرهنگ ایرانیست وآیا هرگز شده فکر کنید آن وطن خانه من نیست ..... آیا شده بگویید مارا به خیرو شما را به سلامت..... ؟(حس دل کندن )
-- بدون نام ، Mar 31, 2010 در ساعت 04:05 PMبا اینکه خیلی غیر رسمی و راحت و ساده نوشته بودی ولی خیلی روی من تاثیر گذاشت. این حاکی از قدرت تو درقلم زدن و همچنین دردناک بودن واقعیات اطراف ماست.
-- arash ، Apr 1, 2010 در ساعت 04:05 PMخانم پارسی پور، حکایت غم انگیز و پر عبرت شما یادآور تنها یک چیز برای من است:
هر که گریزد ز خراجات شاه
خارکش غول بیابان شود!
منتهی مثل اینکه این بار خارکش خودش هم شاه شده ...
با مهر و سپاس
-- بینام ، Apr 2, 2010 در ساعت 04:05 PMخانم پارسی پور عزیز سلام
-- شهرزاد ، Apr 3, 2010 در ساعت 04:05 PMامیدوارم سال نوی خورشیدی سال خوبی برای شما باشد
مثل همیشه از شنیدن داستان زندگی شما لذت بردم, چقدر مطالبی که در مورد آن زنان زندانی گفتید وحشتناک بود! به راستی اداره کنندگان حکومت ج.ا. یکی از وحشی ترین گروهی هستند که در طی تاریخ چند قرن اخیر بر دنیا ظاهر شدند، کلامم از بیان احساسم نسبت به توحش و صبوعیت این قوم عاجز است.
راستی خانم پارسی پور عزیز، من راجع به زندگی و شخصیت صادق هدایت مطالعات و تحقیقاتی داشته ام و در نتایجی که به دست آوردم، دلیل خودکشی هدایت را نه ترس از آتیه مالی بلکه مشکلات اقامت و تمدید ویزای هدایت در فرانسه و عدم رضایت او از بازگشت به ایران و زندگی در میان مردم آن زمان ایران که هیچ سنخیتی با افکار و درک او از زندگی نداشتند، یافتم. هدایت انسان بسیار تنهایی بود در ایران، از نظر اینکه فهمیده شود عرض می کنم، کمااینکه هنوز بعد از گذشت بیش از نیم قرن اندیشه های او از سطح جامعه ی ایران فراتر است و به درستی درک نمی شود.
به هر شکل امیدوارم باز هم از بتوانم ادامه ی داستان زندگیتان را بشنوم.
دوست داشتم ایمیل خصوصی شما را می داشتم.
شهرزاد عزیز
می توانید از این ای میل استفاده کنید:
shahrnush@yahoo.com
-- شهرنوش پارسی پور ، Apr 4, 2010 در ساعت 04:05 PMخانم پارسی پور عزیز
-- مریم ، Apr 24, 2010 در ساعت 04:05 PMبعد از خواندن این متن. یاد وقتی افتادم که کتاب زنان بدون مردان شما را از روی اینترنت بطور مجانی داون لود کردم و با لذت خواندم. راستش از خودم خجالت کشیدم. بحث پولش نیست فکر می کنم ما ایرانیها باید احترام به حقوق مولف را یاد بگیریم. ایکاش شما هم مثل آقای مهرجویی یک شماره حساب اعلام کنید یا راهی مثل این . لطفا به پیشنهادم فکر کنید.
امیدوارم سلامت و سرزنده باشید. با وجود این همه روزهای تلخ زندان
خانم شهرنوش پارسی پور من کتاب طوبی و زنان بدون مردان شما را دانلود کردم و خواندم این اولین آشنایی من با شما به طور اتفاقی بود ولی تا مدت ها ذهنم درگیر این شخصیت ها بود من خودم یکسری طرح در مورد طلاق های عاطفی وزندگی از روی اجبار و نبود اعتماد متقابل در خانواده های ایرانی دارم آیا می توانم از راهنمایی های شما بهره مند شوم؟
-- اعظم ، Jul 26, 2010 در ساعت 04:05 PM