رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
گزارش یک زندگی - شماره ۱۴۴

سرگردان در جاده و خیابان

شهرنوش پارسی‌پور

سفر دور و دراز من از شهر رامسر به تهران متجاوز از ۲۴ ساعت و یا شاید ۴۸ ساعت طول کشید. من در روز جمعه بود که صدا شنیدم.

Download it Here!

در عصر شنبه بود که متوجه شدم ۲۴ ساعت تمام در حالت خیرگی مانده بودم. در درازای شب یکشنبه بود که تا صبح با خود در جنگ و جدال بودم. حالا نمی‌دانم چرا وقتی به خانه رسیدم روز سه‌شنبه بوده است، گرچه در ذهن من طول سفر ۲۴ ساعت بوده است. هر طور که حساب می‌کنم یک ۲۴ ساعت را گم می‌کنم.

در مینی‌بوس نشسته‌ام و دارم به تهران می‌روم. خواب آن‌چنان بر من غلبه دارد که دارم از پا در می‌آیم، اما می‌ترسم بخوابم و نوشته‌هایم از دستم بیفتد. این تنها نسخه‌ای ست که دارم.

همان‌طور که گفتم زمین به صورت لایه شفافی مرتب از خود کنده شده و در فضا سرگردان است. البته از کودکی دچار این وهم بودم که زمین روح دارد و همین‌طور که می‌چرخد با تمامی ابواب جمعی خود آن به آن بخشی از روح خود را به عالم دور و بر صادر می‌کند.

اکنون این حس را «می‌دیدم». روح زمین همانند کریستال شفافی از آن جدا شده به طرف بالا می‌رفت.

افکار مختلفی به ذهنم خطور می‌کرد. چنین به نظرم می‌رسید که روح انسان‌ها پس از مرگ به قالب‌های مختلفی وارد می‌شود. از جمله به نظرم می‌رسید که روح گاندی به دلیل شکنندگی زیادی که پیدا کرده است وارد سنگ شده تا دوباره تقویت شود.

ناگهان دیدم دارم در جاده‌ای زیر باران راه می‌روم. هرچه فکر می‌کردم چگونه و در کجا از مینی‌بوس پیاده شده‌ام نمی‌فهمیدم. مدت‌های دراز در زیر باران و در عمق شب راه می‌رفتم. بعد ناگهان دیدم در مینی‌بوس دیگری هستم.

به طور مبهمی می‌فهمیدم که این مینی‌بوس دارد از کرج به تهران می‌رود. مدتی در این مینی‌بوس بودم.

در جایی مینی‌بوس متوقف شد و مردی روستایی‌وار که حدود ۵۰ سال سن داشت وارد آن شد. مرد ریش داشت و من نمی‌دانم چرا دچار این وهم شدم که او خمینی است که دوباره زنده شده و آمده است تا خون جوانان را بمکد.

بی‌اختیار از مینی‌بوس پیاده شدم و دوباره در زیر باران به راه افتادم. نمی‌دانم چند ساعت راه رفتم، اما در این راه‌پیمایی دراز که عملا خواب بودم احساس می‌کردم دارم در فضا راه می‌روم و یک ذره خاک در کف دست من است و باید آن‌قدر به آن نگاه کنم تا تبدیل به کهکشانی بشود. همین طور در فضا می‌رفتم و به این ذره خاک نگاه می‌کردم.

بعد ناگهان دیدم در صندلی جلوی یک تاکسی نشسته‌ام. به نظرم می‌رسید که راننده پسر من است که در فاصله‌ای که من در فضا راه می‌رفته‌ام و به ذره خاک نگاه می‌کرده‌ام افرادی نیمی از مغز او را خورده‌اند.

راننده می‌پرسید به کجا باید برود . من نمی‌دانستم به کجا باید بروم. سرم روی پشتی ماشین بود و در حرکت ماشین چراغ‌های دو طرف بولواری که در آن حرکت می‌کردیم زاویه‌ای همانند شاخ گاو پیدا می‌کرد.

در اینجا یکی از خویشاوندان را در قالب مینوتور، انسان- گاو، می‌دیدم که در لابیرنتی گرفتار آمده است. برادر کوچکم به یاری او رفته بود تا وی را از سر گاوی‌اش برهاند...

راننده در میدان آزادی تاکسی را نگه داشت. مدتی در تاکسی باقی ماندم، بعد پیاده شدم. بدون آن‌که به راننده پول بدهم به راه افتادم. در هیچ‌کدام از دو مینی‌بوسی نیز که سوار شدم به خاطر نمی‌آورم به کسی پول داده باشم.

میدان آزادی یا شهیاد را پشت سر گذاشتم و در راستای خیابان انقلاب به راه افتادم. گاهی که بر می‌گشتم نمی‌دانم چرا ساختمان وسط این میدان را به قیافه خمینی می‌دیدم.

شتاب داشتم از این ساختمان دور بشوم. حقیقت این است که روح خمینی مرا تعقیب می‌کرد. عاقبت آن‌قدر از میدان آزادی دور شدم که دیگر آن را نمی‌دیدم. درعوض حالا سنگ ریزه‌ای را در قالب خمینی می‌دیدم.

رسیدم به جلوی مغازه‌ای که چراغش روشن بود و یک سلسله قفسه‌های خالی به چشم می‌خورد. شاید دو ساعت تمام بدون علت دربرابر این مغازه ایستادم و به روبرو خیره شدم. بعد ناگهان دیدم در میدان ونک هستم.

خانه ما در چند قدمی میدان ونک قرار داشت، اما من در جهت برعکس در خیابان پهلوی سابق به راه افتادم و به طرف شهر رفتم. ناگهان دیدم در برابر بیمارستان شماره دو ارتش ایستاده‌ام که روبروی خیابان عباس آباد یا تخت طاووس است.

در اینجا هوا به نظرم خاکستری می‌آمد. احساسم این بود که اکسیژن هوا بسیار کم شده چرا که روح شروری بر جهان غلبه کرده است. اینک من که از شب‌گردی در میان کهکشان‌ها بازگشته بودم باید کمک می‌کردم تا اهورامزدایی نوین در جهان شکل بگیرد.

در این لحظه سرباز جوانی که چهره معصومی داشت به من نزدیک شد و پرسید «خواهر چرا اینجا ایستاده‌ای؟»

تصمیم گرفتم که او اهورامزدا باشد. اهورامزدا محجوبانه مدتی به من نگاه کرد و دوباره پرسید: خواهر می‌پرسم برای چه اینجا ایستاده‌ای؟

حالا من بسیار شگفت زده هستم که چرا اهورامزدا نمی‌فهمد که من برای چه اینجا ایستاده‌ام. یک ماشین مقابل من ایستاد. سه چهار جوان در این ماشین بودند و نمی‌دانم چرا دچار این احساس شدند که مرا به اصطلاح بلند کنند.

علت این‌که این را نمی‌فهمیدم بدون شک بدین خاطر بود که می‌دانستم باید قیافه نزاری داشته باشم. این جوان‌ها حالت شروری هم داشتند. یکی از آن‌ها بسیار شرورتر از بقیه به نظر می‌رسید و مرتب حرف‌های رکیک می‌زد.

تصمیم گرفتم که او اهریمن باشد. بعد در همان حال به نظرم رسید که اهریمن باید نیرویی مقدس باشد، چون در حقیقت نیمه طبیعی حضور خود اهورامزداست.

سرباز دیگری به طرف من آمد و به آن جوان‌ها پرخاش کرد تا بروند. بعد بازوی مرا گرفت و گفت راهتو بکش برو!

تصمیم قطعی گرفتم که اهریمن این یکی باشد. اما ناگهان دیدم در جایی هستم که در اعماق وجودم فکر می‌کردم باید ترمینال تهران باشد. البته در نیمه‌های شب اتوبوس‌های کمی وارد ترمینال می‌شوند.

به دری برخوردم که با زنجیر بسته شده بود و پشت آن پله‌هایی بود که به جایی می‌رفت. به نظرم رسید که اینجا باید به دوزخ برود.

شیوا و پارواتی، خدایان هندی را می‌دیدم که در قالبی دوزخی به جان گناه‌کاران افتاده‌اند. بعد ناگهان دیدم در برابر دادگستری تهران هستم.

مساله عجیب این است که هیچ‌یک از ماشین‌ها یا تاکسی‌هایی را که در جابه‌جا شدن در این مسیرها سوار شده‌ام به خاطر نمی‌آورم. فقط مکان‌هایی را که عوض می‌کردم به خاطر دارم.

در اینجا مدت‌ها در حوض جلوی میدان دادگستری به برگ‌های خشک خیره ماندم. بعد وارد دادگستری شدم. مدتی بی‌هدف در این ساختمان چرخیدم. مدت‌ها جلوی در آسانسوری ایستادم. زنی با چادر سیاه آمد و بازوی مرا گرفت و با خشونت به طرف در برد.

اما نمی‌دانم چرا باز در دادگستری بودم و حالا روی سکویی نشسته بودم و به مردم نگاه می‌کردم. بازهم در فکر بودم که زیرزمین آن‌جا جهنم است. ناگهان به نظرم رسید که کف زمین شکافت و شعله‌های آتش سر کشید و شیطان در این میانه ظاهر شد.

مردی آمد و بازوی مرا گرفت و با خشونت به طرف در برد و به معنای واقعی کلمه مرا از دادگستری بیرون انداخت.

حالا در خیابانی بودم که میوه فروش‌های زیادی آن‌جا بودند. آرزو داشتم یک موز بخورم، اما نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم خوردن کار بدی است.

یک دفعه دیدم آسفالت خیابان به راه افتاد و مردم در جهت عکس آن حرکت کردند. صدایی به من گفت که در جریان تنازع بقا بسیاری از اینان از مسیر حرکت تکاملی خارج می‌شوند.

همان صدا به من گفت که این شخصی که از روبرو می‌آید پروفسور ایزوتسو است که با قیافه مبدل حرکت می‌کند. البته این شخصیت را در رویاهای شمال نیز دیده بودم.

دیگر به مرحله‌ای رسیده بودم که داشتم از پای درمی‌آمدم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سئوال من این است که چگونه به حالت نرمال برگشتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-- بدون نام ، Feb 21, 2010 در ساعت 04:05 PM

دوست بی نام

در شماره آینده این دوران توهم به پایان خواهد رسید. البته می دانم که شما را به عنوان شنونده و خواننده خسته کرده ام. اما این هم واقعیتی ست که در ادبیات ما چیز زیادی درباره افرادی که مبتلا به ناراحتی روانی می شوند وجود ندارد. شاید احتیاطا این خاطرات به کسانی که دچار حالتی مشابه بوده اند کمک کند. شخص من از خواندن خاطرات یک خانم استاد دانشگاه امریکائی که درباره بیماری اش صحبت می کرد بسیار زیاد آموختم.
البته تذکرات شما باعث خواهد شد که من از این پس از سر این مطالب بپرم.

-- شهرنوش پارسی پور ، Feb 22, 2010 در ساعت 04:05 PM

پرسش من در تکمیل و ادامه سؤال بدون نام این است:

آنچه برای من جالب و تا حدی هم عجیب است آن است که از سخنان شما کاملاً می توان فهمید که در حالتی میان آشفتگی (شاید نوعی جنون یا شیدایی یا هر چیز دیگر) و سلامت روان کامل به سر می برده اید چون به خوبی در حال تجزیه و تحلیل حالات خود بوده، یا هم اینک و پس از گذشت این همه سالیان، هستید.

کمتر کسی را به یاد دارم که در آن دوران و با توجه به اوضاع ایرانی، اصولاً حال و روز خوب و خوشی داشته است، بخصوص اگر هنرمند و متفکر و حساس هم بوده باشد. اثرات آن روزگار که تا به امروز نیز بر همگان همچنان برقرار است.

-- بی نام ، Feb 22, 2010 در ساعت 04:05 PM

دوست بی نام،

هنگامی که حتی به عنوان بیمار روانی در یک جامعه پلیسی همانند ایران زندگی می کنید به دلیل وحشت مدام مجبورید همیشه در آستانه هشیاری زندگی کنید. همین مسئله در عین حال باعث می شود که شخص از حالت عادی خارج شود. در مقطع بیماری من مهار رفتارم را در دست نداشتم اما خاطرات آن دوران ها در ذهن من باقی مانده است.

-- شهرنوش پارسی پور ، Feb 23, 2010 در ساعت 04:05 PM

خانم پارسی پور عزیز
لطفا از روی این مسائل نپرید. این قسمت از خاطرات شما بسیار بسیار جذاب و شنیدنی است
همانطور که خودتان گفته اید در ادبیات ما کمتر متنی به این شکل دیده می شود
و نکته جالب اینکه شاید هر کس به نوعی بعضی از این حالات را حالا با شدت کمتر یا بیشتر در مقطعی از زندگی تجربه کند به هر حال اینها هم بخشی از زندگی شما و سازنده خاطرات شماست و از اینکه آنها را بازگو می کنید واقعا ممنونم

-- نوشکا ، Feb 23, 2010 در ساعت 04:05 PM

با نوشکا هم نظرم.

-- بی نام ، Feb 24, 2010 در ساعت 04:05 PM

من ده سال پیش دو هفته دچار افسردگی مانیک بودم ،همهً اتفاقها را یادم هست. همۀ احساسهایم شبیه اینهایی است که گفتین

-- رضا ، Apr 21, 2010 در ساعت 04:05 PM