رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ بهمن ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی - شماره ۱۴۳

روزهای تشویش، توهم و اضطراب

شهرنوش پارسی‌پور

نزدیک سحرگاه است و من در خانه فاطی روی مبل نشسته‌ام و آرزوی خواب دارد دیوانه‌ام می‌کند، اما نمی‌توانم بخوابم. می‌دانم که فاطی صبح زود از خانه خارج می‌شود و من نیز مجبورم خانه او را ترک کنم.

Download it Here!

عاقبت در آنی که آسمان به رنگ لاجوردین سحرگاه در می‌آید از خانه فاطی بیرون می‌آیم. سیاره زهره بسیار درشت و نورانی در آسمان می‌درخشد. بعدها البته متوجه می‌شوم که این نه سیاره زهره بلکه ماهواره است.

چنین به نظرم می‌رسد که از آسمان های و هویی را می‌شنوم. گویی صداهایی مرا تحسین می‌کنند. دلیل تحسین مقاومت من بوده است دربرابر بتمن که اجازه نداده‌ام برمن غلبه کند.

فراموش کردم این را بگویم که در درازای شبی که دچار اوهام بودم تصویرهائی را روی دیوار می‌دیدم. سر یک اسب و یک گاو را به خوبی به خاطر دارم. موشی از یکی از شاخ های گاو آویزان بود.

البته بعدها متوجه شدم که اینها تصویرهای سایه مانند لوستر وسط هال بوده که باعث چنین اوهامی در من شده است.

در شب های دیگر متوجه این تصاویر نبودم. در خانه وحشت زده دور و بر خودم می چرخم. هرچیزی مرا می‌ترساند. در می‌زنند. در را باز می‌کنم زن همسایه دست راستی است که خاله‌ام به من گفته شوهرش حزب الله است.

زن چهره مهربان و نگرانی دارد، منتهی آخرین کسی که من در دنیا آرزوی دیدنش را دارم اوست. می‌گوید: خانم شما دیشب خیلی فریاد می‌زدی.

با این که سه شب است نخوابیده‌ام و بارها دچار اوهام شده‌ام، اما حواسم هنوز جمع است و می‌دانم که او حزب الله است. می‌گویم: از شما واقعا معذرت می‌خواهم. من دارم یک نمایشنامه می‌نویسم. دیشب داشتم به جای شخصیت‌ها بازی می‌کردم.

زن نگاهی به من می‌کند .که متوجه می‌شوم همه حرف‌هایی را که من با صدای بلند گفته‌ام شنیده است.

می‌گوید: من و شوهرم دیشب تا صبح بیدار بودیم. به سپاه تلفن کردیم و گفتیم که شما فریاد می‌زنید. آنها گفتند بگذارید فریاد بزند. باور کنید من و شوهرم برای شما نماز خواندیم.

زن مرا متاثر کرده است و اما در همان حال با خودم فکر می‌کنم این سپاه که این‌قدر موی دماغ مردم است چرا به سراغ من نیامده است. چرا این همه آگاهانه گفته است بگذارید فریاد بزند؟ از همان لحظه شک به جانم می‌افتد که تمام مدت تحت نظر بوده‌ام.

هنوز البته از وجود دوربین های بسیار ریز اطلاعی ندارم. اما همه چیز به نظرم غیر عادی می‌آید. پیش از آن متوجه شده بودم که سایه من در حال رقص روی پرده اتاق می‌افتاده است، پس سپاه در آن موقع هم اقدام به دستگیری من نکرده است. مسئله چیست؟

زن همسایه که متوجه می‌شود من آمادگی برای دوست شدن با او ندارم خداحافظی می‌کند و می‌رود. من به خانه باز می‌گردم. حالا همه چیز مرا می‌ترساند.

کیسه‌های نایلونی سیاهی را که روی دسته شیر آشپزخانه گذاشته‌ام به صورت مجسمه گربه‌های مصری می‌بینم. تجربه به من ثابت کرده است که اگر مدت زمان درازی بیدار مانده باشید خواب‌های شما وارد میدان بیداری شما می‌شوند و بسیار امکان دارد آدم چیزهائی را ببیند. مثل همان مجسمه های مصری، و یا نقش های عجیبی که از اثر آب باران در سطح حیاط خانه ایجاد شده بود.

ناگهان تصمیم گرفتم به خانه علی آقا بروم و از او اجازه بگیرم که در خانه‌اش بخوابم. علی آقا مردی بود از اهالی شمال که در همان کوی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد و سمت سرایداری بعضی از خانه‌ها از جمله خانه خاله مرا داشت.

بی‌آن که حجاب روی سرم بگذارم از خانه بیرون آمدم و به سوی خانه علی آقا رفتم. همانند روح سرگردانی به در خانه او رسیدم و در زدم. علی آقا به همراه زن و بچه‌هایش در هال نشسته بودند و تلویزیون نگاه می‌کردند.

او که پدر یک شهید بود با تعجب به من نگاه کرد. متوجه شدم که اگر چنین پیشنهادی بکنم نظم زندگی آنها را به هم خواهم ریخت. گفتم علی آقا ممکن است من به تهران برگردم، اگر مرا ندیدید نگران نشوید.

برگشتم و وارد خانه‌ای شدم که از آن به شدت وحشت داشتم. ناگهان به سوی پنجره بازگشتم و یک سگ شین لوی حنائی رنگ را دیدم که تاخت کنان در دیوار خانه فاطی فرو رفت.

تا اینجا من برای‌تان از اوهامم گفتم، اما مطمئن هستم که این یک تصویر واقعی بود. تصویری بود که از جائی روی دیوار تابانده می‌شد. اما من در آن حال دچار وحشت عجیبی شدم. دچار توهمات عارفانه شدم. براین گمان شدم که سگ نفسم را به سوی فاطی فرستاده‌ام.

برای من کاملا روشن بود که این تصویر با تصویرهائی که تا آن لحظه دیده بودم فرق اساسی دارد. به خودم گفتم تا دیوانه نشده‌ای به تهران برو و به خانواده به پیوند.

با شتاب غریبی بارانی سیاهم را به تن کردم. کفش پوشیدم، بخاری علاءالدین را خاموش کردم. یک نایلون سفید به دور نوشته‌هایم پیچیدم و یک نایلون سیاه روی آن بستم. در عالم توهماتم فضایل سفید و سیاه را در هم آمیختم. نوشته‌ها وکیفم را به دست گرفتم، در خانه را بستم و با شتاب به طرف جاده رفتم.

عصر بود و چون در ماه آذر بودیم شب زود از راه می‌رسید. کنار جاده که رسیدم یک بنز کرایه‌ای از راه رسید. گفتم: تنکابن! و سوار شدم. اندکی جلوتر راننده گفت باید وارد باغی بشود. دونفر دیگر نیز در ماشین بودند.

من احساس کردم با حالی که دارم بهتر است وارد این باغ نشوم. از همه چیز وحشت داشتم. راننده جلوی در باغ ترمز کرد و من پیاده شدم. راننده داخل باغ شد و در برابر ساختمان ایستاد. اندکی بعد بسته‌ای را در درون صندوق عقب ماشین گذاشت. نمی‌دانم چرا دچار این احساس شدم که او جسد سگی را در آنجا گذاشت.

وحشت زده به آن سوی جاده پریدم و باز سوار یک بنز کرایه ای شدم و به طرف تنکابن رفتم. در برابر ایستگاه بنزهای کرایه‌ای تهران از ماشین پیاده شدم. دو صندلی جلو را دربست گرفتم، با این امید که در ماشین بخوابم. اما بدبختانه مسافران این بنز از نوع مردانی بودند که بدون سبب روشن باب بحث را با زنان می‌گشایند.

آنها که در پشت نشسته بودند مرتب با من حرف می‌زدند، و من که داشتم از خواب می‌مردم گاهی پاسخ می‌دادم و البته دچار وهم تعقیب هم بودم و فکر می‌کردم شاید آنها تعقیب کنندگان من هستند.

در همین موقع ناگهان ماشین با شیئی برخورد کرد. راننده به شدت ترمز کرد و در همان حال گفت مرد!

ماشین یک بار به دور خودش چرخید و ایستاد. راننده دنده عقب گرفت و من در را باز کردم و جسد سگی را دیدم که به ماشین برخورد کرده بود. هرگز در زندگی‌ام سگی به این زشتی و وحشتناکی ندیده بودم.

چنان در عالم توهمات فرو رفته بودم که فکر می‌کردم راننده به عمد سگ را کشته است و برای همین به او گفتم: کشتیش؟ نه؟

حالا دقت کنید که در یک روز سگی را دیده‌اید که در دیوار خانه مردم فرو رفته و در همان روز سگی زیر ماشین رفته. یک بار هم دچار این توهم شده‌اید که جسد سگی را در پشت ماشین گذاشته‌اند.

روشن بود که دیگر نمی‌توانستم بخوابم. بنز کرایه‌ای در برابر پلیس راه ایستاد. من از ماشین پیاده شدم و وارد پاسگاه شدم و به طرز احمقانه‌ای به رئیس پاسگاه گفتم: آقا این آقایان مردان بسیار خوبی هستند، اما من ترجیح می‌دهم با ماشینی به تهران بروم که مسافرانش زن باشند.

رئیس پاسگاه با تعجب به من نگاه کرد و گفت بروم سوار مینی‌بوسی بشوم که به تهران می‌رفت. سوار شدم. فقط یک جای خالی در مینی‌بوس بود که روی همان نشستم. سفر غیرعادی من آغاز شد.

در مجموع این راهی است پنج شش ساعته، اما من عصر روز بعد، یعنی سه شنبه به خانه رسیدم.

در مینی‌بوس نمی‌توانستم بخوابم. مرتب طبقاتی از زمین جدا می‌شد و به سوی آسمان می‌رفت. یعنی چنین به نظرم می‌رسید که هرآن برای خودش یک روح دارد.

تمام کلیت زمین هر آن از آن جدا شده و در فضا سرگردان می‌شود. درحقیقت مینی‌بوس ما در فضا حرکت می‌کرد.

shahrnoosh-parsipoor-icon

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

مرز مبهم مابین رویا و واقعیت حگونه مشخص میشود..؟
خط واهی که اینده را از گذشته حدا میکند،و هستی نام میگیرد،به من احازه میدهد که خود
را در رویا غوطه ور سازم.و انحاست که همه حیز
ممکن میشود و زنحیر حقیقت از دستهایم ازاد
میشود..و انحاست که حتی برای لحظه ای ناحیز
خودم را در حادوی هستی شریک میدانم.

-- خسرو ، Feb 9, 2010 در ساعت 12:01 PM

یعنی اگر من هم توهمات خواب و بیدار خود را مکتوب کنم و برای زمانه بفرستم زمانه آنرا به خورد خوانندگانش خواهد داد؟!!! این اولین نوشته از این دست نیست و مخاطب این گونه نوشتار مشخص نیست. رویکرد درست برای درک این نوشته کدام است؟ آیا این قطعه ای روانشناسانه است که با تکیه بر نشانه شناسی امثال نشانگان مطرح شده توسط یونگ قابل بررسیست؟! آیا حاوی زیبایی ادبیست؟!!! یا ... یا صرفا قلمی بر کاغذی چرخیده و زمانه بدون توجه به احترام لازم برای شعور مخاطب آنرا منتشر نموده؟

-- irani ، Feb 11, 2010 در ساعت 12:01 PM

آقای ایرانی

143 هفته است که من گزارش زندگی می نویسم. هر پدیده ای دارای فراز و نشیب است. اکنون به مقطعی رسیده ام که دچار روان پریشی بوده ام. به نظر شما اشکالی دارد این مسئله بازگو شود؟ چند گزارش ایرانی دارید که افراد پریشان احوال گزارش زندگی داده باشند؟

-- شهرنوش پارسی پور ، Feb 12, 2010 در ساعت 12:01 PM

آقای ایرانی؟ مریضی که چیزی که دوست نداری رو تا ته می خونی و بعد هم زرت و پرت می کنی که خوشت نیومده؟! هر وقت تو هم رمان خوبی نوشتی و مشهور شدی اونوقت بیا از خاطراتت بنویس . شاید ما هم بخونیم. تا اون موقع برو گلیمت رو جای دیگه پهن کن آقای متوقع!!!

-- نغمه ، Feb 12, 2010 در ساعت 12:01 PM

خانم پارسی پور قصه هایتان شبهای سرد غربت ما رو گرم میکند. با هزار سپاس

-- شبنم ، Feb 15, 2010 در ساعت 12:01 PM