رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ بهمن ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی - شماره ۱۴۲

صدایی می‌گفت این طاهره قرةالعین است!

شهرنوش پارسی‌پور

برای‌تان گفتم که در عالم رویایی که در بیداری می‌دیدم به نخستین آنی که نطفه‌ام ترکیب می‌شد، و یا آنی که نطفه‌ای ترکیب می‌شود سفر کردم.

Download it Here!

یادم هست که صدایی به من می‌گفت هر نطفه‌ای با ریسمانی از نور به نقطه‌ای از آسمان اتصال دارد. یعنی میان زهدان یک زن و آسمان ارتباطی وجود دارد.

البته منظور صدا از کاربرد واژه آسمان را نمی‌فهمیدم. منتها از آن‌جایی که به آسترولوژی علاقمند هستم و سال‌هاست که این مبحث را می‌شناسم بر این پندارم که کم‌کم باور کرده‌ام میان حضور انسان و تشعشعاتی که از نقاط مختلف آسمان صادر می‌شود ارتباطی هست.

پس در آن رویایی که در بیداری می‌دیدم و حالت کشف و شهودی داشت نیز این ریسمان نور را می‌دیدم که از زهدان زن به آسمان متصل می‌شود.

اکنون رویای دیگری را برای شما واگو می‌کنم:

در این رویا اعضای یک سفینه مرا که کودک شش ساله‌ای بودم به روی زمین آوردند و در بیابانی پیاده کردند. این‌طور به نظر می‌رسید که زمین در آن مقطع خالی از سکنه است. در همان عالم بچگی به من گفته بودند که برای آن‌که زمین بارور شود موجود بی‌گناهی باید روی آن قربانی شود. بنا را بر این گذاشته بودند که مرا کاملا لخت و بدون لباس روی زمین قرار دهند و بروند.

لحظه‌ای را که مرا پیاده کردند به خوبی در آن رویا می‌دیدم. پدر و مادرم همان پدر و مادر حقیقی من بودند که اکنون در سفینه‌ای زندگی می‌کردند. چهره هردو را در لحظه‌ای که مرا روی زمین گذاشتند به خاطر دارم. آن‌ها هیچ‌کدام از سفینه پیاده نشدند و مرا لخت به پایین فرستادند.

هنگامی که سفینه رفت من با جهان ترسناک خالی زمین آشنا شدم. ایستاده بودم و جرات نگاه کردن به اطراف را نداشتم.

عاقبت چون گویا از ایستادن خسته شده بودم مدتی راه رفتم. آن‌قدر راه رفتم تا از پا درآمدم و روی زمین تاق‌باز خوابیدم. چشمم به آبی آسمان بود.

در متن آبی آسمان چهره بسیار زیبای زنی را می‌دیدم که با لبخندی به من نگاه می‌کرد. من تنها چهره را می‌دیدم. بعد گویا فضایی شبیه به یک خانه در اطرافم ایجاد شد. یک سقف گنبدین روی سرم بود و چهره آن زن زیبا در متن سقف گنبد قرار داشت.

صدایی به من می‌گفت این طاهره قرةالعین است. البته همین جا بگویم که من بهایی یا بابی نیستم، اما به این شخصیت علاقه زیادی دارم. چهره طاهره که پیش از آن در گنبد آسمان بود و اینک بر گنبد این بنا قرار داشت با لبخند به من که کودک بودم نگاه می‌کرد. بعد قطره اشکی از چشم او به زمین چکید و در گودالی افتاد که پر از آب بود.

در اینجا رویای من تغییر جهت داد. سفینه دوباره به زمین بازگشت. این بار پدر من از سفینه پیاده شد. او هم لخت بود. سفینه دوباره رفت. پدرم به من گفت به اعضای سفینه گفته است که دخترش را تنها در روی زمین رها نمی‌کند. ما دو نفر مدت ها در بیابان راه رفتیم. بعد من از پای در آمدم. آخرین صحنه‌ای که به خاطر دارم چشمان خودم است که رو به آسمان خشک شده بود و باز مانده بود.

بدون شک این رویا نیز گرچه حالت کشف و شهودی دارد اما از مقوله وهمیات است. من از علاقمندان به سینما و ادبیات علمی تخیلی هستم و بی شک تحت تاثیر این نوع از ادبیات دچار بینشی این چنینی شده‌ام.

در رویای دیگری در اندرونه یکی از اهرام مصر زندگی می‌کردم و کارهای آئینی انجام می‌دادم. اغلب نقاب روباه را به چهره داشتم. در رویای دیگری مادرم و یکی از زنان مشهور ایران را که در آن موقع معروف نبود می‌دیدم که در تمدنی بسیار فدیمی جزو شخصیت‌های مهم هستند. آنان لباس زنان کاهنه را به تن داشتند و آدابی را انجام می‌دادند.

در میانه این رویاها اما تصویرهایی در ذهنم پدیدار می‌شد که بعدها هنگامی که با دقت به آن‌ها فکر می‌کردم به نظرم می‌رسید که از سوی افرادی به سوی من ارسال شده است. این تصویرها سینما اسکوپ و دارای رنگ‌های تندی بودند.

تصویر فیدل کاسترو را به خوبی در آن میانه تشخیص می‌دادم. تصویر مردی با شنل سیاه و چهره کشیده، کم و بیش شبیه کریستوفر لی از مجموعه تصویرهایی است که با رویاهای مختلف من خوانایی نداشت، بلکه ارسالی به نظر می‌رسید.

همچنین تصویر یک کوتوله بسیار جذاب و با مزه که پدیدار می‌شد تا من بر ترسم غلبه کنم از این مقوله است. بعدها در سفر آمریکا من عروسک‌هایی در اندازه‌های مختلف دیدم که درست چهره همین کوتوله را داشتند، و این یکی از نکاتی بود که باعث شد من به این فکر بیفتم که این بخش از رویاهای من به خودم تعلق ندارند و از جای دیگری به من منتقل شده است.

آیا به راستی تکنولوژی به آن حد از رشد رسیده است که بتواند تصویر به ذهن صادر کند؟

به هرحال در جایی من دچار این وحشت شدم که روح شروری قصد تسخیر خانه را دارد. من موظف بودم تمام سوراخ‌های بدنم را بپوشانم که روح وارد بدنم نشود.

روسری را طوری دور سرم بسته بودم تا سوراخ‌های دهان و بینی و گوش‌ها پنهان باشد. صدایی به من می‌گفت باید پایم را در دم‌پایی خاله‌ام بکنم که روح شرور نتواند بر من غلبه کند.

حالا مرا در نظر مجسم کنید که سرتاپا پوشیده پاهایم را که در دم‌پایی قرار دارد و شماره آن ۳۸ است در دم‌پایی خاله‌ام فرو کرده‌ام که شماره پای او ۳۶ است.

در همان حال به دستور صدا جارو را بلند کرده‌ام و آماده‌ام تا توی سر روح شرور بکوبم. بدون شک هرکس مرا در آن حال دیده باشد باید بسیار خندیده باشد.

اینک نیمه‌شب یکشنبه یا دوشنبه است و من متجاوز از ۴۸ ساعت است که در این توهمات دست و پا می‌زنم. خواب چنان بر من غلبه کرده است که آرزومندم بیفتم روی زمین و بخوابم. اما از همه چیز و همه‌کس می‌ترسم؛ عاقبت تصمیم می‌گیرم به رختخواب بروم.

از آن‌جایی که حالا دو صدای مختلف را می‌شنوم نمی‌توانم بفهمم کدامین صدا صدای نیکو و کدامین شرور است.

اگر صدایی به شما چنین دستورات مضحکی بدهد معنی‌اش این است که خیر شما را نمی‌خواهد. ولی مهم‌ترین مساله این است که من نیاز به خواب دارم. به طرف تختخواب می‌روم و خلاف عادت نه مسواک می‌زنم و نه لباس عوض می‌کنم. در ذهنم با خدا حرف می‌زنم. به او می‌گویم من نمی‌دانم چه چیز درست است و چه چیز غلط. فقط اما نیاز به خواب دارم.

درست در لحظه‌ای که در رختخواب دراز می‌کشم ناگهان صدای جیغی را می‌شنوم، و بتمن، یا همان خفاش معروف سینمای آمریکا، در حالی که لباس خاکستری و سیاه به تن دارد از سقف اتاق روی من می‌افتد.

این حقیقتی است که من سنگینی او را روی خود حس می‌کنم. چنان از جای می‌پرم و چنان به سوی در می‌دوم و کلید را در قفل می‌چرخانم که زنجیر فلزی حافظ قفل ها پاره می‌شود.

به طرف خانه فاطی، زن همسایه می‌دوم و به در می‌کوبم. او از خواب بیدار می‌شود. می‌گویم: «فاطی جان، من کمی می‌ترسم. اگر ممکن باشد توی خانه شما بیایم.» او که با پسرش در خانه روبروی من زندگی می‌کند مرا راه می‌دهد.

روی مبل می نشینم و همان صداهای تیک تیک را که در خانه می‌شنیدم در اینجا هم می‌شنوم. در خانه دچار این تصور بودم که چون سه روز است غذا نخورده‌ام بدنم بی‌اختیار از گچ دیوار تغذیه می‌کند و این تیک‌ها صدای پریدن مولکول‌های گچ به سوی بدن من است. اما ناگهان چشمم به زیر مبل می‌افتد و همان موش قهوه‌ای را می‌بینم که دارد حرکت می‌کند. به فاطی می‌گویم موش!

او که زن باهوشی بود فورا واکنش نشان می‌دهد و می‌گوید بله من هم دیدم. می‌گویم او را با جارو بکش.

فاطی جارو را برمی‌دارد و به سر موش می‌کوبد و می‌گوید او را کشتم. عجیب این است که من در همان حال می‌دانم فاطی دروغ می‌گوید، چون در جهتی نایستاده بوده که موش را ببیند. پس اطمینانم از او سلب می‌شود. در عین حال نگران او هستم چون می‌دانم صبح باید سر کار برود و اگر نخوابد خسته می‌شود. به او می‌گویم بخوابد.

او می‌رود و من با تنهایی‌ام روی مبل می‌مانم و می‌دانم که نمی‌توانم بخوابم...

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

"بعدها در سفر آمریکا من عروسک‌هایی در اندازه‌های مختلف دیدم که درست چهره همین کوتوله را داشتند، و این یکی از نکاتی بود که باعث شد من به این فکر بیفتم که این بخش از رویاهای من به خودم تعلق ندارند و از جای دیگری به من منتقل شده است.

آیا به راستی تکنولوژی به آن حد از رشد رسیده است که بتواند تصویر به ذهن صادر کند؟"

خانم پارسی‌پور عزیز

تکنولوژی سالهاست به چنان حدی که شما می‌فرمایید رسیده منتهی نه به آن شکلی که شما به آن اشاره کرده‌اید.

همانطور که خود شما نیز فرموده‌اید، چون بسیار تحت تأثیر داستانها یا فیلمهای عملی-تخیلی (یا "داستان-دانش" به قول خودتان) هستید، در یافتن پاسخی برای این عوالم روحی و روانی خود بیشتر از هر چیز در آخرین فناوری‌های پیشرفته‌ی روز جستجو می‌کنید تا در موضوعات خیلی معمولی‌تری که همچنان از فرآورده‌های همان فناوری هستند هر چند ممکن است خیلی به-روز نباشند. (در اینجا دارم به همان رسانه‌های گوناگون از جمله کتاب و روزنامه و رادیو و سینما و تلویزیون و اثرات مثبت یا منفی آنها بر ذهن و روح و فرهنگ انسان امروزی اشاره می‌کنم.)

اگر شما فردی هستید که زیاد کتاب و مقاله می‌خواند و فیلم تماشا می‌کند، که چنین نیز هست و خود اذعان دارید و مثالهایی نیز می‌آورید از این که چطور خفاش یا دراکولا و بعضی از "نشانه‌ها" را از فیلمهای آمریکایی و غیره الهام گرفته‌اید، چرا به این نیز فکر نمی‌کنید که حتی تصاویری را هم که نمی‌توانید به خاطر آورید دقیقاً در کدام فیلم یا منبع مصور و غیره دیده‌اید یا درباره‌شان خوانده‌ و شنیده‌اید، در واقع از جمله همان تصاویری هستند که به هر حال و پیش از این واقعاً در مرجعی یا مکانی دیده‌اید اما نمی‌توانید به دقت به یاد آورید کی و در کجا بوده که اولین بار با آن برخورد داشته‌اید. (به نظر اینجانب، مطلب یاد شده شامل صداهای خیلی "زنده" که شنیده‌اید نیز می‌شود.)

ذهن انسان، به ویژه ذهنی فعال و خلاق همچون ذهن شما، می‌تواند بازیهای عجیبی با آدم بکند. بازیهایی که بیشتر از درون خود آدم هستند تا از بیرون. (و این به نظر من بیشتر یک حسن و نکته مثبت است تا منفی، البته بسته به این که از چه دیدی به آن بنگریم و چگونه با آن برخورد کنیم.)

همانطور که گفتم، حتی تصاویر و مطالبی را هم که ما در ذهن خود می‌بینیم بیشتر از دنیای بیرون از ما بر ما وارد شده‌اند تا آنکه آفریده‌ی پندار خود ما باشند هر چند ذهن ما به راحتی قادر به دستکاری و بازی کردن با آنهاست، تا آنجا که ممکن است به کلی آن را زاییده اندیشه و خیال خود بدانیم به ویژه اگر فرد حافظه‌ی متوسط یا ضعیفی داشته باشد و به سختی بتواند به یاد آورد که دقیقاً در کجا برای اولین یا حتی چندمین بار با آنچه در ذهنش تصویر یا تصور می‌شود برخورد داشته. حتی آدم‌هایی با حافظه قوی اما انباشته‌های دیداری / شنیداری و نهایتاً ذهنی بیش از اندازه نیز بالاخره به نوعی از انواع ضعف در حافظه دچار می‌شوند و بسته به شرایط، دچار خطاها یا حتی "معجزاتی" می‌شوند. در موردی که بر شما گذشته، با در نظر آوردن شرایط اقتصادی و اجتماعی سختی که در آن بوده‌اید، آدمی حساس همچون شما مسلماً دچار ذهنیاتی بیشتر از نوع منفی خواهد شد تا مثبت، به ویژه همانطور که در بالا هم عرض کردم، خود فرد نخواهد با آن ذهنیات بطور مثبت برخورد کرده و بیشتر "تسلیم" روی منفی (یا به قول خودتان "شر") آن ذهنیات بشود.

امیدوارم توانسته باشم منظور خود را برسانم.

با احترام فراوان
بی‌نام

-- بی‌نام ، Feb 6, 2010 در ساعت 02:38 PM

تصور میکنم در این مرحله نیاز به دارو وجود دارد . فکر کنم حتما بعداز این مرحله داروی ضد افسردگی برای خانم پارسی پور تجویز شده. حقیقتا تصورات و رویاهای ایشان جالب هستند.فراموش نکنیم دنیایی که امروز در آن زندگی میکنیم نتیجه تصورات گذشتگان ما است.

-- بدون نام ، Feb 6, 2010 در ساعت 02:38 PM

چه خوب شد که بالاخره آمدید خانوم پارسی‌ پور. چند شب بود که بدون قصه‌های شما به سختی خوابم میبرد.

-- وندیداد ، Feb 10, 2010 در ساعت 02:38 PM