رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ بهمن ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی - شماره ١۴۰

«خالی تاریک و سرد»

شهرنوش پارسی‌پور

کتاب عقل آبی پی رنگی پیچیده و مشکل داشت. باید اعتراف کنم پیش از آن که آغاز به نوشتن کنم هیچ نوع طرحی در ذهن نداشتم. البته ذهنم پر از اندیشه بود، اما پی رنگ هیچ داستانی در ذهنم شکل نگرفته بود.

Download it Here!

تنها جیزی که به روشنی می‌دانستم این بود که می خواستم برمبنای تکیه بر یک شعله آتش بنویسم.

هر شعله‌ای به قراری که می‌دانیم دارای سه بخش است. مثلا یک شعله چوب کبریت در انتها آبی رندگ است، در وسط زرد و در انتها دارای جرقه‌های سرخ است.

در عین حال هر شعله دارای یک «خالی تاریک و سرد» است. با دقت که به یک شعله نگاه کنید این خالی را می‌بینید. نقطه‌ای تاریک و سیاه.

یک استاد فیزیک توضیح داد که این نقطه سرد و تاریک است و اگر سر چوب کبریتی را در آنجا فرو کنید هرگز روشن نخواهد شد.

اکنون با تکیه بر این شعله آتش به شیخ شهاب الدین سهروردی فکر می‌کردم که کتاب عقل سرخ او را در زندان خوانده بودم.

من فکر کردم بر آبی آتش تمرکز می‌کنم. چون آبی آتش در شعله ای که روبروی شماست در پایین قرار دارد. اما ما یک آبی بزرگ در بالا داریم که آسمان است. گویی که شعله‌ای بزرگ از آسمان به روی زمین می‌تابد.

طرح من این بود که قهرمان یا قهرمانان داستانم را در آبی پایین به جهنم بفرستم و سپس در یک چرخش بزرگ آنها را به آبی بالا پرتاب کنم.

البته به تمام مسائلی که در زندان دیده بودم توجه داشتم و می‌خواستم روند شتاب زده انقلاب اسلامی را بررسی کنم.

این فکرها در ذهنم بود، ولی طرحی برای هیچ داستانی نداشتم، جز آن که دلم می‌خواست مرد داستان یک افسر باشد. بیشتر به خاطر جنگ عراق با ایران که شمار قابل تاملی از نظامیان کشته شده بودند.

من آرزو داشتم که یک نظامی را به عنوان قهرمان داستان برگزینم. اما شخصیت‌ها گاهی خود به خود وارد داستان می‌شدند.

به طور مثال راوی داستان من در جایی دارد به سوی خانه می‌رود و در می‌زند. فکر کردم چه کسی در را باز کند؟ دیدم بد نیست اگر یک پدر بزرگ در را باز کند. از آن لحظه به بعد پدر بزرگ به یکی از شخصیت‌های مهم داستان تبدیل شد.

اکنون در هنگام نوشتن به جایی رسیده بودم که گاهی دستم زودتر از اندیشه‌ام به کار می‌افتاد و می‌نوشت.

رسیده بودم به جایی که یک چلیپا در آسمان شکل گرفته بود. ناگهان صدایی در گوشم شنیدم. صدا چنان واضح و آشکار بود که انگار رادیویی در اتاق روشن باشد. صدا به من گفت:

چلیپا را سیال کن! همانند الماس روان.

در اواخر پاییز سال ۱۳۶۸ بودیم و من به دلیل مشکلات خانوادگی که در تهران داشتیم تصمیم گرفته بودم در عرض ۴۸ ساعت تمام باقی مانده کتاب را بنویسم و برگردم به تهران.

اکنون صدا را شنیده بودم. صدا صدای یک مرد بود. من خیلی عادی و گویی که همیشه عادت به صدا شنیدن داشته باشم، فکر کردم چه ایده خوبی.

اعتراف می‌کنم که از آن پس تا به امروز هرگز صدایی با این همه شفافیت و صراحت نشنیده‌ام. البته در مقطع دیگری که بعد خواهم گفت نیز صدای یک دوست را در ذهنم می‌شنیدم. اما آن صدا با این صدا بسیار متفاوت بود.

مجاب شده از طرف صدا، چلیپا را در آسمان همانند الماس روان نرم کردم. حالا با سرعت شگفت انگیزی می‌نوشتم...

پیش از ادامه مطلب علاقمندم این خاطره را نیز تعریف کنم. در نخستین روزهایی که به رامسر رفته بودم. ناگهان موش کوچکی را در کنار دیوار دیدم که حرکت می‌کرد. موش قیافه‌ای غیرعادی داشت.

غوزی روی دوشش بود و به نظر می‌آمد خلقت نامیزانی دارد. این موش رنگی قهوه‌ای داشت و چنین به نظرم می‌رسید که از سقف به سوی زمین اشعه‌ای خردلی رنگ دارد می‌تابد.

رفتم که جارو را بردارم تا به هوای خودم به سر موش بکوبم. هنگامی که برگشتم موش ناپدید شده بود.

مدتی آشپزخانه را گشتم تا او را پیدا کنم، و بعد مقداری مرگ موش در حاشیه دیوار ریختم. امروز وقتی که فکر می‌کنم چنین به نظرم می‌رسد که این اشعه‌ای که از سقف می‌تابیده واقعی بوده. بعدتر در این باره خواهم نوشت.

در مورد صدا حرف می‌زدم که بسیار واقعی بود. باید بگویم گرچه من تا حدی خرافاتی هستم و مثلا با ورق فال می‌گیرم، یا بسیار تفال می‌زنم؛ اما در مجموع آدم واقع‌گرایی هستم.

در نتیجه هروقت به یاد آن صدا می‌افتم باور می‌کنم که صدایی واقعی بوده است. اما این که چگونه در مغز من شنیده شده مطلبی است که هیچ نوع تصوری درباره آن ندارم.

آیا ما در عصری هستیم که امکان ارسال صدا و تصویر به مغز دیگری ممکن شده است؟

به هرحال پس از شنیدن صدا من با سرعت زیادی مشغول به نوشتن شدم. بعد ناگهان احساس کردم از جایی از آسمان دارد به من الهاماتی می‌شود. تصویرهایی در مغزم پدیدار می‌شد. به نظرم می‌رسید که نیرویی در آسمان قصد کرده است تا طرح و شکل صورت‌های فلکی را عوض کند.

همین جا بگویم که به فن تنجیم و یا همان اختر گویی (آسترولوژی) علاقه زیادی دارم. اینک صدا به من می‌گفت که چون آغاز عصر انسان است تصویرهای حیوانی همه به تصویرهای انسانی بدل خواهند شد.

البته کیفیت این صدا با آن صدایی که شنیده بودم بسیار متفاوت بود. صدای نخستین بسیار واقعی بود، اما این صداهای دوم از مقوله صداهایی بود که همه در ذهن خود می‌شنوند.

من ناگهان کار نوشتن کتاب را متوقف کردم و شروع کردم به نوشتن شکل طرح‌هایی که به حالت الهامی بر من پدیدار می‌شد. بدین ترتیب هر دوازده صورت فلکی را دوباره در شکلی جدید بازسازی کردم.

اینک ساعت هفت یا هشت شب بود. تصمیم گرفتم شام بخورم، اما حوصله درست کردن شام نداشتم. فکر کردم نیمروی تخم مرغ خواهم خورد. دو تخم مرغ نیمرو کردم و روبرویم گذاشتم و پشت میز نشستم...

در می زدند. نگاه کردم، دیدم روز است. بسیار تعجب کردم. همین الان بود که می‌خواستم شام بخورم. چشمم به روی میز افتاد. تخم مرغ‌ها را دیدم که در ظرف خشک شده‌اند. گیج شده بودم.

در را باز کردم. فاطی بود، همسایه روبرویی، یک خانم انسان و فوق‌العاده. به من گفت اگر دلم می‌خواهد باهم برویم و شام بخوریم. به ساعت نگاه کردم، حدود چهار بعد از ظهر بود.

از فاطی پرسیدم در چه روزی هستیم. او گفت شنبه است. شب جمعه بود که من تخم مرغ نیمرو کرده بودم.

پس تقریبا من بیست و چهار ساعت متوالی بدون کوچک‌ترین حرکتی روبروی تخم مرغ‌ها نشسته بودم. اما زمان برای من به راستی به اندازه آنی گذشته بود.

یک بار پیش از این در شهر پاریس نیز از یک بامداد تا بامداد دیگر را بدون آن که تکان بخورم روی مبل گذرانیده بودم.

یادم هست که در آن بار به راستی در آن بیست و چهار ساعت هیچ فکری از ذهنم نگذشته بود. اما البته چرخش زمان را حس کرده بودم. این بار اما چرخش زمان را ابدا حس نکرده بودم. مساله عجیب‌تر این که گویا در این مدت کور بودم. من در این بیست و چهار ساعدت هیچ چیز ندیده بودم، حتی تخم مرغ‌های روبرویم را.

این تجربه کوری موقت بعدها نیز به سراغم آمد که به موقع شرح خواهم داد.

به فاطی گفتم مشغول نوشتن هستم و کتاب دارد تمام می‌شود و تمام که شد حتما باهم برای شام خوردن خواهیم رفت.

پس در را بستم و روی صندلی نشستم. ناگهان ذهنم که تا آن موقع آرام بود پر از هیاهو شد. همانند تمام آن روزها دچار این توهم بودم که عده‌ای در تهران دارند مرا محاکمه می‌کنند. عده‌ای دارند مرا مسخره می‌کنند. عده ای دارند درباره من کنجکاوی می‌کنند.

با گروهی که احساس می کردم دارند مرا محاکمه می‌کنند درگیر شدم. واقعیتی است که آن شب تا صبح من بارها فریاد زدم.

عجیب ترین تصویرهای ممکن در ذهنم ظاهر می‌شد. گاهی در درون اهرام مصر بودم و گاهی در یونان قدیم و در جاهای دیگری در عمق تاریخ.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اکنون برایم روشن شد که شاهکاری چون طوبا را چه کسی می توانسته بنویسد. خانم پارسی پور شما نابغه ای هستید مجنون. خدا حفظتان کند برای ما.

-- Ladan ، Jan 18, 2010 در ساعت 01:37 PM

be nazare man in halaati ke shoma was-f mikonid, besyar baraye kasi ke modate tulani dar zendane Evin bude, tabi-ii ast. malum ast ke budane roozha wa hafteha dar 1 otaghe darbaste kutchak be name selul, taze agar ba shekanje ruhi wa jesmi haam hamrah nabashad, besyar doshwar wa gheire ghabele tahamol ast, wa agar kasi betawanad az anja birun biyayad, malum ast ke dochare chenin ohaami mishawad, wa taze shoma tanha ham budid. kasi ke az zendan kharej mishawad, ta modatha ehtiyaj be darman darad wa afrade ziyadi ke atrafe ou bashand.
khanome Parsipor aziz , bedanid ke khili be shoma eftekhar mikonam wa shoma baese sarbolandi hastid. hamishe zende wa paydar bashid

-- Jasmin az Germany ، Jan 18, 2010 در ساعت 01:37 PM

مصائبی که خانم پارسی پور از آن یاد میکنند در روانشناسی نام بخصوصی دارد :

POSTTROUMATIC STRESS DISORDER.خوشبختانه خانم پارسی پور از آثار آن در جهت مثبت وخلاقیت استفاده کردند ولی در بسیاری از مواقع استرس پس از وقایع ناخوشایند مانند گذراندن پنج سال درزندان ج.ا میتوانست به روانپریشی و اعتیاد منجر شود.

-- بدون نام ، Jan 18, 2010 در ساعت 01:37 PM

خانم پارسی پور، در تأیید و تکمیل حرفهای Jasmin az Germany باید عرض کنم که در آن دوران شما از هر نظر در شرایط بسیار سختی بوده اید و کمتر کسی را می شد در آن دوران یافت که حال روز خوشی داشته باشد حتی اگر در زندان نبوده باشد چرا که در آن روزها و حتی هم اینک ایران بیشتر به یک زندان بزرگ به وسعت یک سرزمین پهناور می ماند تا هر چیز دیگر. زندانی که مجازات در آن اگر مرگ نباشد، دست کم محکومیت دایمی در آن با اعمال شاقه همراه است.

من همچنین شرایط غذایی و خوراکی را نیز به مقدار زیادی در حال و روح شما یا هر کس دیگر در شرایط مشابه مؤثر می دانم. منظورم این نیست که فرضاً چرا در آن زمان شما نباید به جای تخم مرغ نیمرو، چلوکباب می خوردید بلکه همانطور که Jasmin az Germany نیز گفته اند، اگر تنها نمی بودید و کسی از شما مراقبت می کرد و همان تخم مرغ نیمروی ساده را برای شما درست می کرد، حتماً خوردن آن را نیز به شما یادآوری می کرد تا آنچنان در خود فرو نروید که حتی غذا خوردن را از یاد ببرید.

در عین حال، همانطور که شما قبلاً خود نیز به آن اشاره کرده اید، چله نشینی، تمرکز، در خود رفتن، و اعمالی از این قبیل که معمولاً به دراویش و اهل ریاضت نسبت داده می شود، با اعمال معمولی زندگی تفاوت های عمده دارد. به واقع، شاید شما هم قبول داشته باشید که آنچه به عنوان meditation یا مراقبه یا تمرکز یا هر چیز دیگر که اسم آن است (و تفاوتهایی هم با یکدیگر دارند) و پرداختن به آن در میان صوفیان یا درویشان و بعضی از مذهبیون و افرادی از آن دست مرسوم است، معمولاً با نوعی روزه گرفتن و شکم از طعام خالی داشتن نیز همراه است. تنها فرق کار در این موردی که شما مثال زده اید این است که ظاهراً شما تا حدی ناخودآگاهانه این کار را انجام داده اید در حالیکه پیروان مکاتب درویشی و صوفی گری و مانند آن معمولاً این کار را آگاهانه و با پیروی از نوعی برنامه ریزی حساب شده انجام می دهند و حتی در مورد آنها نیز پیش می آید که دچار انواعی از حس آزاربینی یا آشفتگی های روحی بشوند.

در عین حال به یاد دارم شما در بخشهای خیلی دور از همین گزارش یک زندگی اشاره کردید که دچار (بیماری؟) manic depression هستید یا بوده اید. اگر چنین باشد، یکی از مشخصه های این حالت (که من زیاد دوست ندارم آن را "بیماری" بنامم) آن است که افراد صداهایی را در مغز خود می شنوند. این صداها معمولاً به افراد دیگر، مثل یک دوست یا یک قوم و خویش و غیره متعلق هستند یا حتی در مواردی کاملاً "غریبه" هستند، یا حتی "ندای وجدان" خود انسان و از درون خود او است که صدایش شنیده می شود، اما به هر حال این صداها حرفهایی را به آدم می زنند که گاه به الهاماتی شبیه است و بسته به این که فرد چه حرفه ای یا هنری را دنبال کند، معمولاً این صداها در زمنیه های مرتبط نیز با وی ارتباط برقرار می کنند.

برای خود من که دچار نوعی خفیف از همین حالت شیدایی یا مانیک هستم بارها پیش آمده صداهایی از دوستان یا آشنایان و اقوام در مغزم شنیده یا می شنوم و در بسیاری از موارد این صداها مربوط به مکالمات گذشته بین آنان با یکدیگر یا با من است و موضوعی که معمولاً به نوعی مهم بوده را می شنوم و حتی در اغلب موارد صدای خود فرد را به وضوح می توانم تشخیص دهم همانطور که شما هم صدای مشخص دوستی را شنیده بودید. در مواردی هم صدا "بی صاحب" است که من شخصاً آن را به ایگوی درونی خود یا همان "ندای وجدان" نسبت می دهم.

البته این حرفهای من در اینجا پایه روانشناسانه یا روانکاوانه خیلی محکمی ندارند و اگر یک آدم مطلع با اطلاعات خوب در آن زمینه توضیحاتی بدهد مسلماً مفید تر و روشنگرانه تر خواهد بود اما یک چیز مسلم است: همانطور که در بالا هم گفتم، در شرایط سخت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی همچون روزهای سیاه آن سالها (جنگ، زندان، کشتار، ناامنی، بی ثباتی، نا بسامانی، تغییرات سریع و اغلب در جهت نادرست و غیره) کمتر کسی را می توان یافت که حال و روز خوشی داشته باشد حتی در میان آنانی که چنان اوضاعی را خوب و بر وفق مراد خود می یابند و به نظر من این همان چیزی است که نادرست بودن چنان اوضاعی را به خوبی نشان داده و اثبات می کند.

با احترام،

-- ادیب ، Jan 18, 2010 در ساعت 01:37 PM

باعرض سلام و احترام، خانم شهرنوش ثارسى ثور نامى أشناست براى خوانندة كرد, نة فقط كردستان ايران بلكة ما نيز در كردستان عراق اثار شان ميبينيم و ميخوانيم. و از طرف اينجانب مطلب فوق بة زبان كردى ترجمة شدةو در هفتةنامة (ئالاى ئازادى_ثرضم ازادى) منتشر شدةاست.

-- ريباز مصطفى(هولير-كردستان) ، Jan 21, 2010 در ساعت 01:37 PM

ریباز مصطفوی عزیز

از این که در کردستان به من توجه می شود بسیار خوشحالم. امیدوارم روزی همه شما را از نزدیگ ببینم.

-- شهرنوش پارسی پوی ، Jan 22, 2010 در ساعت 01:37 PM

شما کتابهای گاستون باشلار رو خوندید؟ «روانکاوی آتش» و «شعله شمع» به خصوص. و چند کتاب دیگه که به فارسی برگردونده شده؟ عالی هستند.
مانند الماس روان
مانند الماس روان
تا به آخر که خوندم حس خوبی داشتم. تنها نبودن

-- Hasti Noorian ، Feb 13, 2010 در ساعت 01:37 PM