رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > عقل آبی | ||
عقل آبیشهرنوش پارسیپورموفقیت گستردهی کتاب «طوبی و معنای شب» باعث شد تا چند ناشر برای نوشتن کتاب بعدی به من پیشنهاد بدهند. یکی از این انتشارات «دنیای مادر» نام داشت که توسط چند خانم تحصیل کرده اداره میشد. من پیشنهاد آنها را پذیرفتم. اما پیش از بستن قرار داد، با آنها به طور مفصل گفتگو کردم.
گفتم که در این لحظه جوی نسبتا آرام ایجاد شده و طوبی اجازه چاپ پیدا کرده است. اما بسیار امکان دارد که همین فردا اجازهی چاپ آن لغو شود. گفتم که کتاب جدید من ممکن است محتوائی داشته باشد که هرگز اجازه چاپ نگیرد. گفتم که محاسبهی روحیات و رفتارهای جمهوری اسلامی ابدا ممکن نیست و هر لحظه ممکن است گروهی پیدا بشود و با چاپ کتاب جدید من مخالفت کند. خانمهای صاحب انتشارات دنیای مادر به من گفتند که هر نوع ریسکی را به جان میخرند تا من برای آنها کتابی بنویسم. قرار داد بسته شد و آنها سیصدهزارتومان که در آن موقع پول قابل تاملی بود، به من دادند. من هم موفق شدم تلویزیونی بخرم. تلویزیون قبلی در زمانی که ما زندان بودیم به فروش رفته بود. در تاریخ اوایل آبان سال ١٣٦٨ برای نوشتن کتابی که در آن لحظه نامش را «دوناکیخه تا، یا عقل آبی» گذاشته بودم و بعدها به نام «عقل آبی» در خارج از کشور منتشر شد، به شهر رامسر رفتم. شوکتالملوک والا، خالهام، به اتفاق دخترش ویلای کوچکی را در این شهر خریده بودند. من از آنها اجازه گرفتم تا کتابم را در خلوت خانهی آنها بنویسم. خالهام یک درویش حقیقی بود. ما به اتفاق به شمال رفتیم. در لحظهای که میخواستیم وارد خانه شویم من پایم را روی پادری گذاشتم؛ متوجه شدم زیر پایم بسیار برآمده است. پادری را کنار زدم و متوجه شدم یک موش صحرایی بسیار بزرگ را کشتهاند و زیر پادری گذاشتهاند. امکان نداشت که خود موش به زیر پادری رفته باشد. پادری پارچه نازکی بود و اگر موش خود برای مردن به زیر آن رفته بود، باعث جمع شدن پادری میشد. این درحالی بود که پادری بسیار مرتب روی موش قرار گرفته بود. متوجه شدم که تحت نظر هستم و صاحب عله دارد میگوید همانند موش مرده باید ساکت و خفه باشم. من دربارهی این تفکرات چیزی به خاله نگفتم و گذاشتم تا فکر کند موش اتفاقا زیر پادری ست. در خانه، خالهام به من هشدار داد که همسایهی جناح جنوبی یک حزباللهی است و بهتر است من در هنگامی که در این اتاق هستم هرگز صدای موسیقی را بلند نکنم. اما همسایهی جناح شمالی نیز پسری داشت که معتاد و احتمالا قاچاقچی مواد مخدر بود. من باید مراقب میبودم که او هم متوجه نشود به موسیقی گوش میدهم و یا کاری انجام میدهم. این البته جو دلپذیر خانهای بود که باید در آنجا مینوشتم. فردای آن روز به اتفاق خاله به بازار هفتگی رامسر رفتیم. از آنجایی که زندانی سابق بودم و آمده بودم تا با احتیاط کامل کتابی بنویسم و مزاحمتی هم برای خاله ایجاد نکنم، بسیار محتاط بودم. در روزی که به بازار رفتیم من دامن بلند سیاهی پوشیده بودم و جوراب کلفتی به پا داشتم. یک پولیور سیاه رنگ آستین بلند و یقه اسکی هم به تن داشتم. روی اینها یک مانتوی سیاه پوشیده بودم و روسریام را هم بسیار اسلامی بسته بودم. روستائیانی که جنس میفروختند اما بسیار آزادانهتر لباس پوشیده بودند و موهای همهی آنها پیدا بود. در این احوال جوانکی جلو آمد و به من گفت: خواهر حجابت را مرتب کن. هر چه فکر میکردم کجای حجابم را باید مرتب کنم متوجه نمیشدم. با نهایت فشاری که به خودم آوردم جواب جوانک را ندادم و تظاهر کردم که دارم حجابم را مرتب میکنم. بعد که محاسبه کردم متوجه شدم که تذکر جوانک در حقیقت صرفا برای این بوده که با یک نفر از اهالی تهران حرف بزند. زنان روستایی در آنجا همه با موهای حناییرنگ و روسری نشسته بودند و پاهایشان در معرض دید بود. خاله اما روزی که میرفت شنل سیاه رنگش را روی پشتی صندلی گذاشت و گفت: دخترم هر وقت سردت شد این شنل را روی دوشت بینداز. البته او بر مبنای منطق درویشانهای که داشت میخواست خرقهبخشی کند. و واقعیت آن است که وجود این شنل کوتاه به من بسیار انرژی میداد. این خاله برای من مظهر یک زن حقیقی بود. در آثار ادبی من هر کجا از کسی به نام مونس نام برده شده منظور اوست. البته مونسهای من هیچکدام به او شباهت ندارند. اما خاله که در چهارده سالگی به عقد مرد پنجاهسالهای درآمده بود و در بیست و شش سالگی طلاق گرفته بود و به عنوان یکی از نخستین زنان ایرانی در موسسات دولتی مشغول به کار شده بود، و به خاطر دخترش تمامی خواستگاران بیشمارش را از سر باز کرده بود، برای من مظهر ناب یک زن بود. او اما به رغم نجابت فطریاش همیشه اعتراف میکرد که از کمبود مسائل عاطفی بسیار در رنج بوده است. راهحلی که او پیدا کرده بود سرسپردگی به یک فرقهی درویشی بود. من همیشه و عمیقا این خاله را دوست میداشتم. برایم به نوعی یک «من برتر» بود. حالا او شنلش را برای من گذاشته بود. کار نوشتن من آغاز شد. هر روز ۱۰ - ۱۲ صفحهای مینوشتم و هر شب برای این که بدنم خشک نشود پردههای پنجره را میکشیدم و با سه تار استاد قربانی به حالت رقص میچرخیدم و میکوشیدم تمام عضلاتم را حرکت دهم. من از رفتن به خیابان و راه رفتن اکراه داشتم، چون میترسیدم امثال آن جوان حزباللهی دوباره بیایند و به من تذکر در بارهی حجاب بدهند، پس در درون خانه ماجراجویی میکردم. یک شب برق رفت و من برای خرید شیر و ماست بیرون رفتم. در بازگشت متوجه شدم برق آمده و متوجه شدم با آن که پرده کشیده است، اما تمام اتاق پیداست. البته این در اواخر سفر بود. پس همسایگان این شهرک کوچک اندرون رامسر رقص مرا دیده بودند. هرگز در زندگیام تا این حد وحشت نکرده بودم. تلویزیون نداشتم و رادیو هم گوش نمیدادم. گاهی به موسیقی گوش میدادم. عملا با هیچکس گفتوگو نمیکردم و فقط هفتهای یک بار برای استفاده از آبهای معدنی به حمامهای آب معدنی میرفتم که در آنجا هم با کسی حرف نمیزدم. این در حالی بود که دائما در حال نوشتن رمان پیچیدهی عقل آبی بودم. فکر میکنم چهل روزی در این حالت بودم. بر این پندارم که بدون این که برنامهریزی کرده بوده باشم چلهنشینی کرده بودم. در آغاز، بامدادان مینوشتم، بعد کم کم بعدازظهرها نوشتم و عاقبت کار به شب افتاد و سپس به نیمهشب و بسیار نیم شب و عاقبت به سحرگاه. پس من شبانهروز را دور میزدم. و به شما بگویم که اگر بسیار تنها باشید و با کسی حرف نزنید پس از زمان کوتاهی دچار حالت «خالی» میشوید. حالت گلدانی را پیدا میکنید که خالی ست. اگر در این حالت مطلبی بشنوید در ذهنتان بسیار بزرگ خواهد شد. مثلا من در این ایام یک روزنامه خریدم و پس از مدتها روزنامه خواندم. یک به اصطلاح حافظ شناس چیزی دربارهی حافظ نوشته بود. عکسی هم از عدهای که مقابل مقام رهبری ایستاده بودند در روزنامه چاپ شده بود. همهی آنها دستهایشان را در برابر بدنشان به حالت کرنش نگه داشته بودند. چند مطلب دیگر هم در روزنامه بود. همهی اینها بدون طرح قبلی وارد کتاب من شد و حافظ به یکی از قهرمانان اصلی آن تبدیل شد. در اواخر آذر پسرم و یک دوست به دیدار من آمدند. آنقدر بیتاب بودم که نوشتهام را برای آنها بخوانم که سر آن بیچارهها را بردم و تمام آنچه را که نوشته بودم برایشان خواندم. صبح جمعهای بود که آنها به تهران برگشتند. هنگامی که از فرودگاه که مقابل خانهام بود باز میگشتم نگاهم به کوهها افتاد. رنگی خردلی بر همه چیز غلبه داشت و من ناگهان احساس کردم اگر پایم را بلند کنم میتوانم با سه گام به بالای کوه برسم. |
نظرهای خوانندگان
بسیار موجز و خوب ما را به آن سالها بردید چه دوران سیاهی. من در آن سالها کودک خردسالی بودم اما گویی وحشت آنها سالها در من ابدی شده مثل برتولد برشت که مادرش او را در جنگلهاسیاه به دنیا آورد
-- آرش ، Jan 13, 2010 در ساعت 04:06 PM«ناگهان احساس کردم اگر پایم را بلند کنم میتوانم با سه گام به بالای کوه برسم.»
-- پینوکیو ، Jan 14, 2010 در ساعت 04:06 PMخانم پارسیپور عزیز این حس و اینگونه پایان یافتن متن بینظیر است... کمتر نویسندهای میشناسم که بتواند احساساتش را اینقدر خوب منتقل کند؛ منظورم آن احساساتی است که برای همه در لحظههایی پیش میآید و معمولا آدمها قادر به توصیف آن لحظات نیستند. شما به سادگی در یک جملهی کوتاه بیانش کردهاید..
همیشه شاد باشید
خانم پارسیپور عزیز. من کتاب عقل آبی شما را خواندهام ولی متاسفانه آنرا درک نکردم. ممنون میشوم که توضیحی در مورد این کتاب بدهید. ناگفته نباشد که عقیده دارم طوبی و معنای شب و زنان بدون مردان جزو شاهکارهای ادبیات جهان به شمار میآیند. درود بر شما.
انوشیروان
-- انوشیروان ، Jan 15, 2010 در ساعت 04:06 PMانوشیروان عزیز
من نمی دانم در کدامین برنامه رادیو زمانه در باره این کتاب بنویسم. در همین جا خدمت شما عرض می کنم که در کتاب عقل آبی کوشش من بر این بوده که چرخش تند و سریع حریانات مقطع انقلاب ایران را که به دوار سر می مانست بازسازی کنم.
-- شهرنوش پارسی پور ، Jan 15, 2010 در ساعت 04:06 PMکتاب بر اساسی نگاهی ساده و غیر علمی به شعله آتش ساخته شده. آبی آتش در پائین ترین بخش شعله قرار می گیر د و گویا داغ ترین بخش آن هم باشد. پس دوزخ را به ذهن تداعی می کند.
اما آبی اسمان هم در بالای سر ما قرار گرفته و به طور معمول در طرز فکر عوامانه بهشت یا آسمان بالای سر ما قرار دارد. گوئی که شعله آتشی در جهت واژگونه از آسمان به زمین می تابد. هر شعله آتش در عین حال یک خالی در مرکز خود دارد که گویا آنجا کاملا سرد و تاریک است و اگر سر کبریتی را در آنجا فرو کنید هرگز روشن نخواهد شد.
بر مبنای این شعله آتش است که کتاب عقل آبی شکل گرفته.
عقل آبی یک شخصیت چریک داره که دوست من می گه این تویی . . . می گه اون زمانا اگه بودی چریک می شدی . . می گم حالا هم هستم . . . . می گه این آدم رو وقتی می خونم تو میای تو ذهنم . . . خب این هم نظریه . . . . من شهرنوش رو دوس دارم . . . . حتا اگه تنها نوشته ش جریان درخت شدن زن باشه . . . . حتا اگه همون رو هم ننوشته باشه
-- Hasti noorian ، Feb 13, 2010 در ساعت 04:06 PM