رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ دی ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی - شماره ١٣۷ 

«همیشه فقیر باشی! فقیرعلم»

شهرنوش پارسی‌پور

در تمام دورانی که ما زندان بودیم جنگ عراق با ایران ادامه داشت. در مواردی عراق به ایران حمله‌ی هوایی می‌کرد. در چنین مواقعی درِ زندان را به روی ما می‌بستند. و البته چراغ‌ها را نیز خاموش می‌کردند. دراین لحظات توابان حال بسیار بدی پیدا می‌کردند.

یکی از آن‌ها را به‌خوبی به خاطر می‌آورم که در لحظه‌ی خاموشی چراغ‌ها به زیر تخت پناه برد. او از بمب نمی‌ترسید. وحشت او از زندانیان دیگر بود. می‌ترسید به او حمله کنند. اما جنگ زمانی چهره‌ی کریه خود را به من نشان داد که از زندان بیرون آمدم.

پولی در بساط نبود و پیداکردن کار بسیار مشکل به نظر می‌رسید. سازمان‌های دولتی یک‌سره در اختیار حزب‌الله بود و کار در بازار آزاد نیازمند سرمایه‌ی اولیه‌ای بود که من فاقد آن بودم.

بخش اعظم وقت من در صف‌های مختلف شیر و تخم مرغ و گوشت می‌گذشت. یک‌بار برای گرفتن ماهی هفت ساعت در صف ماندم. عملا هیچ جنسی را نمی‌شد از بازار آزاد خرید. در این ایام یکی از زیباترین جملات قصاری را که بتوان شنید از یک سیگارفروش شنیدم.

به سیگارفروش گفتم: آقا چرا گران می‌فروشی؟ من فقیرم. در پاسخ گفت امیدوارم همیشه فقیر باشی! فقیر علم.

البته جمله‌ی زیبایی بود. اما واقعیت این است که فقر چهره‌ی کریهی دارد. وضع به‌گونه‌ای پیش رفت که من شب و روز به پول فکر می‌کردم. در این ایام به آشنایی برخوردم که صاحب دکانی زیرزمینی بود که در اختیار یک کتاب‌فروشی معظم قرار داشت.

اما کتاب‌فروش دکان خودش را باز کرده بود و دکان این آشنا خالی شده بود. به پیش‌نهاد یکی از آشنایان زندان که هم‌زمان با من از زندان آزاد شده بود این دکان را اجاره کردیم تا یک کتاب‌فروشی باز کنیم.

همین کار را هم کردیم. اما دو-سه هفته‌ای از آغاز کار نگذشته بود که این آشنا دبه درآورد و آن‌قدر بهانه گرفت که کار ما به مشاجره کشید. او تصمیم گرفت از کتاب‌فروشی بیرون برود، منتهی پای‌اش را در یک کفش کرد تا پولی را که در کار ریخته پس بگیرد.

چند سکه‌ای طلا داشتم که فروختم و پول او را دادم. تنها مانده بودم و هر ماهه مجبور بودم خودم را به کمیته معرفی کنم. مساله‌ی عجیبی بود که من هیچ جرمی مرتکب نشده بودم و حکمی نیز نگرفته بودم. اما هر ماهه باید خود را به کمیته معرفی می‌کردم.

به خاطر همین مساله جرات نمی‌کردم برای کتاب‌فروشی‌ام تبلیغ کنم و مشتری جمع کنم. چنان سرم خلوت بود که جز از مایه‌خوردن چاره‌ی دیگری نداشتم. البته از بابت این مساله رنجی نمی‌بردم چرا که شروع کردم به نوشتن کتاب طوبی و معنای شب.

درگیرشدن در تب و تاب کتاب‌نویسی، معرفی ماهانه به کمیته، عدم هم‌کاری اعضای خانواده در طی شش ماه شرایطی به وجود آورد که به‌شدت خسته و عصبی شده بودم.

در ماه اسفند هنگامی که برای معرفی به کمیته رفتم کمیته‌چی روی کاغذی نوشت شغل. در پاسخ نوشتم کتاب‌فروش. نوشت از نظر هم‌کاری بگویید چه کسانی در این کتاب‌فروشی رفت و آمد می‌کنند. ناگهان دچار یک حالت هیستریک شدم.

گفتم من جاسوس نیستم که بگویم چه کسانی در این‌جا رفت و آمد می‌کنند. اکنون به خاطر نمی‌آورم که او چه گفت، اما من همانند انبوه کاغذی که گر بگیرد گر گرفتم. بی‌اختیار فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم.

چنان حالت عصبی داشتم که مرد کمیته‌چی متوجه شد مساله جدی‌ست و واقعا ممکن است من سکته کنم. سر و ته سوالات را هم آورد و به من گفت ماه بعد مراجعه کنم.
از کمیته بیرون آمدم و بی‌درنگ تصمیم گرفتم کتاب‌فروشی را ببیندم.

اگر روزی این دکان رونقی می‌گرفت بدون شک به شکارگاهی برای ساماوا تبدیل می‌شد. این بود که به بنگاه‌های مختلفی که از آن‌ها کتاب گرفته بودم تلفن کردم و با التماس و درخواست خواهش کردم کتاب‌ها را پس بگیرند.

یکی از آن‌ها با لحن تحقیر‌آمیزی گفت اصلا زن‌ها برای این نوع کارها استعداد ندارند. تحقیر را خوردم و پاسخی ندادم، چون مطمئن بودم تلفن زیر کنترل است. در فاصله‌ی ده روز تمام کتاب‌ها را بسته‌بندی کردم و به صاحبان‌شان پس دادم.

روشن بود که آن‌ها در نزدیک عید پولی ندارند که به من بدهند. همه‌ی چک‌هایی با اعتبار یک سال به من دادند. خرد و خراب و خسته به خانه برگشتم. پس از مدتی از مادرم درخواست کردم دوباره فال بگیرد تا چرخ رندگی را بچرخانیم.

سپس دست به کاری زدم که هنوز هم از انجام آن شرمنده هستم. حداد عادل که گویا در حال حاضر رییس مجلس است و یا در دوره‌ی قبلی رییس مجلس بوده، در دوره‌ی تحصیل من در دانشگاه تهران برای مدتی به‌عنوان دانشجوی مستمع آزاد به بخش جامعه‌شناسی آمده بود و در کلاس‌های فلسفه شرکت می‌کرد.

من یکی-دوباری با او حرف زده بودم و سابقه‌ی آشنایی وجود داشت. به یکی از خویشاوندان که او را می‌شناخت پیش‌نهاد کردم وقت ملاقاتی از او بگیرد. پس به ملاقات او رفتم و وضع‌ام را تشریح کردم و این‌که بدون حکم و اتهام همه‌ماهه مجبورم خودم را به کمیته معرفی کنم.

گفتم که مشغول ترجمه‌ی تاریخ چین هستم. بنا شد این ترجمه را به مرکز مطالعات شرقی ببرم. حالا شاید این موسسه‌ عنوان اسلامی دیگری داشت، اما پیش از انقلاب نیز قراردادی با این مرکز برای ترجمه‌ی یک کتاب بسته بودم.

به هرحال رفتار حداد عادل در حدود رفتار یک حزب‌الله مودبانه بود، اما من دوباره ترکیدم و فریادزنان به گریه افتادم. این حالت فریادزدن توام با گریه بعدها به‌صورت یک بیماری عصبی بروز کرد، اما من در آن موقع فکر می‌کردم که بسیار خسته هستم.

در این مرکز مطالعات شرقی یا مطالعه‌ی فرهنگ‌ها جوانی کار می‌کرد که طبیعتی ناراحت داشت. نام او را فراموش کرده‌ام، اما او همه‌کاری می‌کرد تا به من صدمه بزند. مثلا یک بار امضای رییس موسسه را که داماد یا برادرزن خمینی بود جعل کرد تا پرداخت حقوق مرا یک ماه به تاخیر بیاندازد.

این حادثه زمانی رخ داد که برای آخرین‌بار به جای این‌که به کمیته بروم به اوین احضار شده بودم. در آن‌جا دوباره نوشته بودند که ماه بعد مراجعه کنم و من فریاد زدم که نخواهم آمد. کار داشت به درگیری می‌کشید.

دوباره فریاد می‌زدم و اشک می‌ریختم. به مردی که چهره‌اش را نمی‌دیدم گفتم آقا من به محض این که از کشور خارج شوم به اعماق شمال سوئد خواهم گریخت تا دیگر چشم‌ام به ترکیب هیچ پاسداری نخورد.

توضیح دادم که هرگاه پاسداری می‌بینم بدون این‌که دست خودم باشد عصبی می‌شوم.
این مرد نیز که متوجه شده بود بحران عصبی من واقعی‌ست گفت که برو و رونوشت شناس‌نامه‌ات را با پست بفرست.

از آن‌جا به همان مرکز فرهنگی رفتم که چک حق‌الزحمه‌ام را بگیرم که متوجه شدم آن جوانک امضای رییس‌اش را جعل کرده تا جلوی پرداخت آن را بگیرد. در مملکت کوتوله‌ها به‌راستی رفتارها هم کوتوله‌ماب است. چرا این جوان مرا می‌آزرد؟

هنوز هم متوجه نمی‌شوم چرا. عاقبت نیز من این ترجمه را از این مرکز پس گرفتم و به مرکز دیگری دادم. از آن‌جا هم پس گرفتم و عاقبت به انتشارات علمی دادم. این یک کتاب هزار صفحه‌ای درباره‌ی تاریخ چین از سال هزار و هشتصد و چهل و هشت تا صد سال بعد است که به‌هم‌راه رمان سیر باختر که آن هم هزار صفحه است در اختیار انتشارات علمی قرار گرفت و تا امروز حتی یک ریال از بابت این زحمت یکی-دوساله نصیب من نشده است.

بخش‌های نهایی طوبی و معنای شب در یک حالت بحران روحی و پس از بسته‌شدن کتاب‌فروشی نوشته شد و به توصیه‌ی دوست فقیدم، جعفر محدث، در اختیار آقای علی دهباشی قرار گرفت و او هم ناشری برای آن پیدا کرد که امروز از کار خود دست کشیده است. هنگامی که کتاب وارد بازار شد درست یک هفته از مرگ خمینی می‌گذشت.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اینها با مردم چه کار کرده اند!!! خدای من برای کسی که کودکیش در آن دوران گذشته، خواندن این خاطرات به دیدن یک کابوس می ماند

-- هاملت ، Dec 22, 2009 در ساعت 12:59 PM

داستان زندگی تک تک ما آدمها در دوران جمهوری اسلامی- از هرگروه سنی که باشیم -رمانی غم انگیز وپرکشش خواهد شد!!

-- بدون نام ، Dec 22, 2009 در ساعت 12:59 PM

بانو پارسی پور گرامی، خوانندگان محترم این صفحه و نظرگزاران و نظرخوانان عزیز،


حتماً همگی با اصطلاح معروف "سیاست ایضایی" یا همان رفتار "آزار و اذیت دیگران از روی عمد" آشنا هستید.


هدف از چنان رفتاری، که معمولاً با اسیران و زندانیان انجام می شود، نخست ترساندن آنان، و بعد هم عمدتاً یک چیز است: وادار کردن طرف به واکنش نشان دادن. و ترجیحاً به واکنش (عکس العمل) تند و خشن و منفی. اینک اگر این "طرف" در واکنش خود "حربی" هم شد و به کنش-گر (عمل کننده به سیاست ایضایی) حمله کرد، آنگاه فرد کنش-گر (که اینک در مقام زور و قدرت و صاحب اسلحه نیز هست و در مورد جمهوری اسلامی، حکم الهی نیز برای اجرای دستورات خداوند از مدرسه فیضیه قم و حرم امام رضا و سایر مراجع تقلید دریافت کرده!) این حق را برای خود قائل است که "مقابله به مثل" کرده، و با توسل به حق معروف و قدیمی "دفاع از خود!" هر بلایی که دلش خواست بر سر مهاجم بیاورد. همان مهاجمی که پیش از این احتمالاً حتی در فکر تهاجم هم نبود و چه بسا آزارش به مورچه نیز نمی رسید!


این همان بلایی است که بیش از هر کس بر سر خود هواداران سطوح پایین حزب الله (در جنگ و سایر درگیری ها) و در میان مخالفین وی، بر سر گروههای خام و نوجوانی همچون سازمان مجاهدین خلق آمد که تعداد زیادی از هوادارانش و بعضی از اعضایش با قرار گرفتن در "موضع عکس العملی" و دست زدن به "ترورهای کور" (که متاسفانه از سوی رهبری آن سازمان نه تنها تقبیح و ممنوع نشد که حتی تایید نیز شد!) نخست دستگیر و به زندان فرستاده شدند، سپس شکنجه و بعد هم اعدام شدند.


البته این حرکت، یعنی اعمال سیاستهای ایضایی و قرار دادن آدمها در موضع عکس العملی، تنها در سطح سازمانی و گروهی انجام نمی شود و در سطح جامعه، با ایجاد گرانی و تورم نیمه-مصنوعی، ناامنی، بیکاری، و از آن بدتر "بیکاری پنهان" و نیمه-بیکاری، گیر دادن به سر و وضع ظاهری و لباس و چکمه خانمها و حتی آقایان، از بین بردن نزدیک به مطلق آزادی های فردی و اجتماعی، تحقیر ارزشهای قومی و ملی و حتی مذهبی! و سر انجام با توهین به شعور مردمی آگاه و حساس از طریق دستکاری آشکار در نتیجه رأی گیری های ریاست جمهوری نیز می توان آنها را در موضع عکس العملی قرار داد.


منتهی، این بار جالب است که بخش آزار دهنده جامعه هم از این بازی دارد آزار می بیند چون نتیجه آن معکوس شده!


به هر حال، در این بازی بچگانه، چه آزار دهنده پیروز شود و چه آزار شونده، یک پرسش همچنان بر جای خود باقی است: چه کس یا کسانی و "چرا" این بازی را با مردم و جامعه انجام می دهند؟ (به ویژه در ایران که با اندکی دقت متوجه می شویم سابقه این آزارها به هزاره و حتی بیش از آن می رسد!)


چطور شد پس از پیروزی جنبش ملی شدن نفت و در طول کمتر از سه دهه، یک ملت عمدتاً فقیر به یکی از ثروتمندترین ملل دنیا و پنجمین قدرت نظامی و حتی اقتصادی دنیا تبدیل می شود، آنگاه در اوج خوشی و رفاه (هر چند که برای یکایک افراد آن فراهم نبود) ناگهان و در ظرف کمتر از سه سال، به متورم ترین مملکت دنیا از نظر اقتصادی و سیاسی و روانی تبدیل می شود؟ و چنان اوضاعی تا سه دهه دیگر هم ادامه یافته، بهتر نمی شود و بدتر می شود!


چگونه است که سانسور کتاب و فیلم و افکار و عقاید هنوز هم در این کشور، آن هم پس از یک "انقلاب بزرگ!" جریان دارد و حتی شدیدتر از سابق؟ (و چرا این سناریو تقریباً مو به مو در کشورهای دیگر همچون روسیه، چین، آمریکای جنوبی، کوبا، اروپای شرقی و حتی اروپای غربی و خیلی جاهای دیگر اجرا شده و هنوز هم در مواردی می شود؟)


می توان البته "سیاست توطئه" را مسئول اصلی این کار دانست اما مطمئن هستم بسیاری قبول دارند که بخشی عمده ای از این گرفتاری مربوط به گرایشات فرهنگی و سنتی خود ایرانیان یا اهالی کشورهای یاد شده دیگر نیز می شود: ما ملتی هستیم عمدتاً محافظه کار، همچون بسیاری از ملل دیگر. چنین ملتی، ناخودآگاهانه هم که شده، سانسور و تضییع افکار و افراد انقلابی و پیشرو را تایید می کند و دست کم با سکوت خود و عدم تایید عملی نیروهای اپوزیسیون، امکان هر گونه تغییر در ساختارهای بنیادین اقتصادی و فرهنگی جامعه را از اهل آن سلب می کند. و این کار را هزاران سال هم که شده ادامه می دهد!


نمی دانم، شاید هم حق با ملت است اما اگر اینطور است پس چرا همین ملت محافظه کار گاهی در سطوح گسترده در تحولات و انقلابات شرکت می کند؟


پاسخ به پرسش بالا را خیلی وقت است که می دانیم: دست کم در مورد انقلاب اسلامی در سال 1357، بیشتر شرکت کنندگان در انقلاب، با انگیزه هایی کاملاً "غیر انقلابی" در آن شرکت کردند یا دست کم، تعریف دیگری از واژه انقلاب داشتند که با تعریف کلاسیک آن (انقلاب سرخ کمونیستی به سبک شوروی در سال 1917 میلادی) خوانایی چندانی نداشت هر چند ظاهراً خیلی از آن متاثر بود. از خمینی نقل است که یک بار گفت "ملت ما برای خربزه انقلاب نکرده است!" و درست هم می گفت چون این حرف را موقعی زد که بیشتر تحت تاثیر کاسترو و انقلاب کوبا بود و حتی می گفت برق و آب و اتوبوس باید مجانی شود و از این جور شعارهای قشنگ اما عملاً ملت خربزه و هندوانه را حتی به خود خمینی نیز ترجیح داد! و بهای آن را نیز به گزاف پرداخته و هنوز می پردازد...


مشابه همین اتفاق در همین لحظه و در جنبش سبز دارد می افتد: گروههای مختلفی که در آن شرکت کرده اند، و همه یک شعار می دهند، "آزادی!"، اما تعریف یکسان و هماهنگی از آن واژه را ندارند هر چند، خوشبختانه (دست کم خوشبختانه از نظر من) تعداد جوانانی که با شرکت و حتی به خطر انداختن جان خود در این حرکات، به دنبال یک "آزادی سکولار واقعی" هستند بر سایرین برتری دارد. اما این که این جوانان از این نبرد پیروز در آیند و پس از آن هم بتوان از این پیروزی با سربلندی و برای دراز مدت پاسداری کرد، سخن دیگری است که جای بررسی فراوان دارد. متاسفانه، در این لحظات، همچون سایر لحظات تاریخی مشابه، "احساسات" بر "منطق" غلبه دارد و کم تر کسی از میان خود جنبش سبز به این مقولات می پردازد چرا که بیش از هر چیز در گیر برگزاری و بر پایی تظاهرات در فلان روز تاریخی و به بهمان مناسبت است و اصولاً وقت چندانی هم برای آن ندارد. درست مثل روزهای انقلاب سال 57 که یکی از شعارها این بود: »بحث سیاسی پس از مرگ شاه!« (که عواقب ناگوارش را هم دیدیم و حتی لمس کردیم.)


به هر حال، من هم در این "شعار گرایی" شرکت کرده و اعلام می دارم: به امید پیروزی!

-- سانسورچی ، Dec 22, 2009 در ساعت 12:59 PM

یادمه کتاب طوبی را زنده یاد استاد غفارحسینی سرکلاس جامعه شناسی ادبیات به ما معرفی کرد.

-- پونه ابدالی ، Dec 23, 2009 در ساعت 12:59 PM

شهرنوش عزیز
تجربه من از زندگی در ایران در بیست سال اول بعد از انقلاب به من نشان داده که یکی از خصوصات شخصیتی حزب الهی ها حسادت است. اینها به دانش و کلاس اجتماعی و .... افراد دیگر حسادت میکند و یکی از عکس العملهای ان بصورت کارشکنی واذیت کردن افرادیست که در مقابل انها احساس حقارت میکند. حتی من فکر میکنم یکی از محرکهای لباس شخصیها و گروههای فشار کنونی نیز همین احساس حقارت و حسادت ناشی از ان است. ایا فکر میکنی این توجیه کننده رفتار ان جوان در مرکز مطالعات شرقی میباشد؟

-- انوشروان ، Dec 23, 2009 در ساعت 12:59 PM

خانم شهرنوش
دلم می خواست این قسمت رو هم مثل سایر قسمت ها را با صدای خودتان بشنوم. متاسفانه لینکی برای شنیدن وجود نداشت
جالب این هست که نامه های دوست بسیار با استعدادی که در ایران در همین روزهای اخیر دریافت میکنم هنوز هم همین حال و هوا را دارد. برای نشر کتاب ها و ترجمه هایش درست با همین تنگ نظری ها حسادت ها و بد دلی ها مواجه است

-- شیرین ، Dec 23, 2009 در ساعت 12:59 PM

من هم تجاربی همچون انوشیروان داشته ام اما با توجه به حرفهای سانسورچی و تاییدش این را هم خوب می دانم که بخش زیادی از این آزارها عمدی و آگاهانه و حساب شده است و نه فقط از روی حسادت یا چشم و هم چشمی. گروههای موسوم به "فشار" و افراد یا حتی سازمانهایی که کارشان "شانتاژ" بوده و هست از همان ابتدای روزهای انقلاب و بخصوص پس از به اصطلاح پیروزی سزارین شده انقلاب مشغول به "سر به سر گذاشتن" با مردم بوده و هنوز هم هستند هر چند اینک بیشتر فرزندان و نوادگان آنان هستند که این *وظیفه مقدس* را انجام می دهند. امثال زهرا خانم را شاید امروزه کمتر کسی به یاد بیاورد که حتی صادق قطب زاده معدوم نیز با وی عکس یادگاری انداخت و در رسانه ها چاپ و منتشر شد و در حقیقت یک «آدم کراواتی» از خارج برگشته، تحصیلکرده، ظاهراً خیلی شیک و مد روز پاریسی و مثلاً آدم حسابی، یک «لمپن افراطی» بی سواد دروازه غاری ظاهراً بدبخت و بیچاره اما خلافکار و قاچاق فروش و از قماش شعبان بی مخ را تایید و "کوک" کرد و او و امثال او را در برابر نیروهای غیر حزب اللهی اعم از کراواتی و غیر کراواتی آن قرار داد. (راستی از زهرا خانم چه خبر؟ شعبان بی مخ که ظاهراً سر و مر و گنده معتکف در یکی از شهرهای آمریکا است و به خوبی و خوشی و سلامتی و میمنت و مبارکی در آنجا روزگار می گذراند.)

ما همچنین افرادی را در حزب الله داشتیم که اصلاً مذهبی به آن مفهوم نبودند یا اگر هم بودند، مذهبی انقلابی نبودند اما به دلایلی که کاملاً قابل بررسی اما از محدوده این کامنت بیرون است، در دوران انقلاب یا بعد از آن تقریباً یک شبه انقلابی حزب اللهی شدند و فعالانه به آن نیروها پیوستند و در اجرای "سیاست های ایضایی" گفته شده در کامنت سانسورچی نقش بسیار موثری داشتند و حتی این نقش را آگاهانه بازی می کردند. بعضی از این "آزارمداران" حتی مذهبی یا انقلابی از هر نوع آن نبوده یا نیستند و از نفوذی های سلطنت طلبها یا گروههای چپ یا در مواردی از خود مردم عادی مخالف اسلامی ها و گاهی هم فقط از میان مزدورانی بوده یا هستند که برای یک شغل ظاهراً پر اعتبار امنیتی و حقوقی ناچیز (حداکثر پانصدهزار تومان در ماه یعنی معادل 500 دلار بی اعتبار آمریکا!) هم اینک در میان نیروهای بسیجی یا لباس شخصی به مردم حمله می کنند. (خود دولت اسلامی سالها پیش و پس از پایان جنگ و جانشین شدن خامنه ای به جای خمینی، یک تسویه اساسی در ساختار سازمانهای امنیتی و دفاعی منجمله سپاه و بسیج انجام داد. در آن دوران، کمیته های انقلاب اسلامی که از نمونه های بارز اجرای همان سیاست های ایضایی بودند، منحل شده و نیروهای آن یا پاکسازی و اخراج شدند و یا در نیروی انتظامی ادغام شدند.) نیروهای غیر ایرانی افغانی و لبنانی و مانند آنها را هم که نباید از نظر دور داشت. جالب است این جنایات را حکومتی انجام می دهد که مدعی بود یا هنوز هم هست که شاه برای سرکوب شرکت کنندگان در تظاهرات روز 17 شهریور سال 57 در میدان ژاله از سربازان اسرائیلی برای کشتار مردم بیگناه کمک گرفته که احتمالاً هم حرف درستی باید باشد چون اصولاً فرد خودکامه برای حفظ قدرت خود دست به هر گونه عمل نادرستی می زند، دست کم تا روزی که بالاخره اشتباه خود را بپذیرد و معذرت خواهی کند و بگوید "من صدای انقلاب شما را شنیدم" یا هر چیزی شبیه به آن.

به هر حال من به شدت معتقدم که همگی نیروهای اوپوزیسیون بخصوص آنانکه فعالانه در خود جنبش سبز و در داخل ایران شرکت دارند (و هنوز به آلمان و جاهای دیگر پناهنده نشده اند) اگر از این تجارب تاریخی (که تنها سه دهه از نزدیک ترین مورد آن می گذرد) درس نگرفته و سعی نکنند که اشتباهات گذشته تکرار نشود، متاسفانه جنبش سبز هم به احتمال بسیار زیاد نتیجه ای کاملاً معکوس خواهد داد، و یا کشور دچار هرج و مرج اساسی و جنگ داخلی گسترده از نوع خیابانی و به سبک لبنان و فلسطین دهه های 70 و 80 میلادی در قرن پیشین خواهد شد، یا درگیر با دشمن خارجی (فرضاً اسرائیل یا هر کس دیگر) یا هر دو.

اگر چنین چیزی در ایران رخ دهد، اوضاع بیشتر به قهقراء خواهد رفت و شاید از شر حزب الله در مسند قدرت و خلافت خاندان خائنه ای (املای غلط نام آن حضرت عمدی است!) خلاص شویم اما فقط از چاله در آمده و در چاه خواهیم افتاد! علتش هم آن است که متاسفانه نیروهای اوپوزیسیون ایرانی چه در داخل و به ویژه در خارج از ایران، هنوز هم کاملاً بر سر یک سامانه یکسان و مردمسالارانه واقعی با یکدیگر توافق و هماهنگی درست و حسابی ندارند و نیروهای غیر خودی کشورهای بیگانه، بخصوص سرمایه داری وامانده و پوسیده و سیاستهای جهانی سازی بنگاه های تجارتی بین المللی به تنها چیزی که نمی اندیشند و حتی با جدیت و به هر قیمتی که شده با آن مقابله می کنند، یگانگی و خودکفایی و وابسته نبودن دولتی به راستی مردمی و در عین حال قدرتمند در ایران یا کشورهای مشابه است.

-- موافق ، Dec 23, 2009 در ساعت 12:59 PM