رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ دی ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی - شماره ١٣۶

«‌خواستم بی‌حجاب نماز بگزارم»

شهرنوش پارسی‌پور

حکم آزادی من و مادر باهم به زندان رسید. روزی من و او و دو زندانی دیگر را برای بررسی مجدد پرونده به اوین فرا خواندند. همه ما داشتیم با کلیه وسایل به سوی در می‌رفتیم که مرا دوباره به بند باز گرداندند. آن دو زندانی آزاد شدند و مادر نیز اندکی بعد آزاد شد و من یک سال و چند ماه دیگر در زندان باقی ماندم.

Download it Here!

معنی این دلبری را هرگز نفهمیدم. البته این واقعیتی‌ست که من نماز نمی خواندم اما هرگز دیده نشده بود به مذهب اسلام اهانتی بکنم. امروز نیز وضع بر همان منوال است؛ نماز نمی خوانم اما برای اسلام و تمامی مذاهب جهان احترام قائل هستم.

به نظر من، ما در مقطعی از زمان هستیم که مذاهب جهان میل ترکیبی بالایی پیدا کرده‌اند؛ افراد به فراوانی به سفر می‌روند و فرهنگ‌های دیگر را از نزدیک لمس می کنند؛ احساساتی که مردم قدیم نسبت به مذهب داشتند فروکش کرده؛ بسیاری از مردم می‌کوشند به آئین‌های دیگر تشرف حاصل کنند که این البته کار عبثی‌ست شاید؛چرا که هر آئینی با مقتضیات و شرایط آب و هوایی و جغرافیایی منطقه‌ای که در آن به‌وجود آمده، سازگاری دارد.

در نتیجه پیاده کردن منطق زیستی مذهبی که متعلق به یک منطقه نیست، در منطقه دیگر اشکال ایجاد می‌کند. مثلاً هندوئیسم آیینی است که به هند می برازد؛ در این‌جا زمین بسیار سبز و خرم است و گیاه و میوه به اندازه کافی وجود دارد؛ پس می‌توان گوشت را از برنامه غذایی حذف کرد.

اما مردمانی که در مناطق بیابانی ایران و عربستان زندگی می‌کنند، چاره‌ای ندارند جز مصرف گوشت. به همین ترتیب مصرف گوشت در اسلام آزاد و در آیین هندو ممنوع اعلام شده است.

اما بدون شک جهان ما در آستانه آنی‌ست که یک آیین نوین فراملیتی و فراقومی و فراکشوری که ترکیبی از تمامی ادیان باشد، به‌وجود آورد. اگر روزی چنین آیینی به‌وجود آید، من نخستین نفری خواهم بود که به آن بگروم.

به نظر من این آیین هنگامی کامل است که فرصت دهد شخص معتقد در عین حال آیین آبا و اجدادیی‌اش را هم حفظ کند. پس ما یک آیین شخصی خواهیم داشت و یک آیین جهانی. البته این مربوط به آینده می‌شود.

اما در مقطع حضور در زندان جمهوری اسلامی، من خود را قادر به اجرای آداب دین اسلام نمی‌دیدم. یکی به دلیل همین دید جهانی که داشتم و دیگر به این دلیل که داشتند به نام این آیین می‌کشتند و من بر این کشتار نمی‌توانستم صحه بگذارم.

تضاد سومی هم وجود داشت و آن مسأله حجاب بود؛ من عمیقاً با حجاب اجباری مخالف بودم و نمی‌فهمیدم چرا باید با حجاب نماز بخوانم.

یک سال پس ار خروج مادر از زندان، از بازجویی درخواست ملاقات کردم. دلیل ملاقات به سادگی این بود که می‌خواستم مبلغی پول را برای شخصی که نیازمند بود و در روزنامه آگهی داده بود بفرستم. گفته شد که برای این کار باید بازجویی را ببینم. من هم پذیرفتم و به دیدار این بازجو رفتم.

پس از ترتیب دادن پرداخت پول، از بازجو پرسیدم در حالی که روشن است من هیچ جرمی مرتکب نشده‌ام، و در حالی که پسرم به شدت به من نیاز دارد، چرا مرا آزاد نمی‌کنند. او که از نوع مردانی بود که برای نگاه نکردن به زن، دائم در حال پلک زدن به سقف نگاه می‌کنند پرسید: چرا نماز نمی‌خوانید؟

گفتم: مشکلی فقهی‌ای دارم که تا حل نشود، نمی‌توانم نماز بخوانم. گفت مشکل خود را به من بگویید. گفتم بی‌فایده است و خودم باید از فقیه پرسش کنم. گفت حالا شما به من بگویید، من به فقیه خواهم گفت.

در پاسخ گفتم من هرچه کتاب مذهبی در اطرافم بوده خوانده‌ام. قرآن را هم با سه ترجمه مختلف خواندم. در هیچ کجا ندیدم که بگویند خدا مرد است. خدا یا جنسیت ندارد و یا اگر داشته باشد زن است. بازجو با حالتی عصبی گفت: چنین چیزی ممکن نیست.

گفتم: چرا ممکن است؛ زن و مرد هردو دارای نطفه هستند و از این نظرگاه باهم برابر هستند. اما زن بچه را در زهدان خود هم می‌پرورد. بنابراین در جریان بقای هستی، مرد بیست و پنج درصد نقش دارد و زن هفتاد و پنج درصد.

اکنون یا خدا زن است که در این صورت من نمی‌دانم چرا باید در برابر او حجاب به سر کنم.... با خشم گفت اصلاً این‌طور نیست. گفتم پس توافق کنیم که خدا جنسیت ندارد؛ اینک اگر خدا جنسیت ندارد برای چه من باید در برابر او و به هنگام نماز خواندن حجاب برسر بگذارم؟

حالا اگر من بتوانم بدون حجاب نماز بخوانم، همین الان که به بند بازگردم، بی‌حجاب، نماز خواهم خواند. اما شما برای این که این دخترها حجاب بگذارند، فعالیت زیادی کرده‌اید، بنابراین روشن است که نخواهید گذاشت من بی‌حجاب نماز بخوانم.

البته یادم هست که بعد در ادامه بحث به گریه افتادم. در آن اواخر اغلب پیش می‌آمد که بی‌اختیار به گریه می‌افتادم. امروز برای من روشن است چرا زنان را به دلیل گریه کردن زیاد مسخره می‌کنند.

هنگامی که جامعه به زن ظلم می‌کند، مقطعی می‌رسد که می‌بینید چاره‌ای جز گریه کردن ندارید. یعنی گریه خود به خود می‌آید. من در این جمهوری چند باری به صورت هیستریک و بدون علت و سبب روشن گریه کرده‌ام. حتی دوبار نیز در یک حالت بغض و خشم، افراد را نفرین کرده‌ام.

این‌ها البته از نظر جامعه‌شناختی و روان‌شناختی قابل بحث و بررسی‌ست، اما انجام آن‌ها از طرف کسی که به روحیه علمی باور دارد، غیر عادی‌ست.

کمی پس از این جلسه، مرا برای بازجویی مجدد به اوین بردند و اندکی بعد آزاد کردند. در شبی که در اوین در بندی زندانی بودم، نگهبان زندان به مناسبتی در را باز کرد. من سؤالی داشتم که حالا یادم نیست چه بود. گفتم ببخشید خواهر... دختر نگهبان فریاد زد، خفه شو احمق بی‌شعور کثافت... و در را بست. به شدت یکه خورده بودم و چنان آزرده‌خاطر شدم که وقتی در بسته شد از صمیم قلب گفتم: امیدوارم بمیری!

این طوری است که انسان پست و حقیر می‌شود. انسان در زیر بار فشار است که پست و حقیر می‌شود و کارش به نفرین کردن می‌انجامد. این یکی از دوباری‌ست که در زندگی به راستی نفرین کرده‌ام.

سال‌ها بعد در سفر به کانادا در شهر اتاوا یا تورنتو سخنرانی داشتم. در هنگام تنفس، دو دختر که روسری گلداری به سر داشتند،به طرف من آمدند. فکر کردم آن‌ها مجاهد هستند و همین را پرسیدم. آن‌ها پاسخ منفی دادند و یکه خوردند.

قیافه یکی از آن‌ها به نظرم آشنا می‌آمد. پرسیدم آیا زندانی بوده است؟ با شتاب پاسخ منفی داد. ساعت تنفس به پایان رسید و من دوباره پشت میکروفون برگشتم و ناگهان به خاطر آوردم که این دختر همان نگهبان بند است که حالا گذارش به کانادا افتاده است.

من در آن مقطع، بی‌حجاب به روی صحنه می‌رفتم و بعد با گفتن این که با حجاب اجباری اکیداً و شدیداً مخالف هستم، و اما چون ساکن ایران هستم، از این لحظه حجاب می گذارم، و آن وقت یک روسری را روی سر می‌انداختم؛ در این جلسه یادداشتی دریافت کردم که به چه حق حجاب را مسخره می کنم. یادداشت را بلند خواندم و گفتم برای حجاب احترام قائل هستم اما با حجاب اجباری مخالف هستم.

دو روز بعد به سوئد رسیدم و شنیدم که نشر نقره را با بمب صوتی داغان کرده‌اند. گرفتاری این نشر این بود که کتاب زنان بدون مردان را منتشر کرده بود. شک نداشتم که آن دختر هیولاوش ترتیب این کار را داده است. البته حالا مطمئن هستم که او در گوشه‌ای از دنیا دارد بدون حجاب زندگی می‌کند.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

به عنوان یک زن ایرانی دردهای زیادی هست که ما چه قبل و به شدت هزاران بار بیش بعد از انقلاب 57 در ایران متحمل شدیم، و شما چه خوب بخشی از این دردها را بیان می کنید. آرزو می کنم روزی که دور نباشد بیاد که زنان ایرانی هم خوشبخت و عمیقا شاد زندگی کنند و از حقوق یک انسان آزاد برخوردار شوند. جوانان ایران لایق این انسانیت و آزادی هستند.
کاش میشد فهمید که اون زن زندانبان و دیگران چون او عواقب سیاه قلبیشان را در زندگی می چشند. شاید خیلی بد جلوه می کنم اما بهم آرامش میده وقتی می بینم نتیجه ی اعمال کثیفشون را در این دنیا می گیرند، ما که نتونستیم از ظلمی که بهمون روا داشته و می دارند دادخواهی کنیم، بلکه دست طبیعت و قانون های ناکشف کرده اش حقشون را کف دستشون بگذاره.
سلامت و شادیتون را آرزو می کنم خانم پارسی پور

-- شهرزاد ، Dec 14, 2009 در ساعت 02:11 PM

albeteh in ke hendiha gosht namikhorand chon anja sabze mibashad we iranuha dar bijaban zandegi mikoned ra mantaghi namidanam zira az lahaz elmi har gaw ya gosfand be andazeh 1000 lit ab we sabzeh mikhahad ta parwarash payda bekonad berahe hamin bishtar be sabzi we ab niyaz darad we in dalil gabool nist
parhizi

-- parhizi ، Dec 14, 2009 در ساعت 02:11 PM

در بندی که من زندانی بودم زنی بود با دختر بچه شش ماهه اش. اینکه بچه هم باید بخاطر مادرش زندانی بکشد داستانی دیگر است؛ اما مسئله ای که به این بخث برمیگردد این است که مادر همیشه باید حجاب خود را حفظ میکرد، حتی هنگامی که به بچه شیر میداد. خواهرها حساسیت زیادی نسبت به این زن نشان میدادند و دائم سرمیزدند که ببینند او حجاب دارد یا نه. من هیچ موقع این به اصطلاح خواهرها را نفهمیدم، چون با وجود زن بودن خشن تر و بی قلبتر از هر مردی عمل میکردند. من بسختی میتوانستم پشت آن صورتهای مسخ شده حسی مادرانه یا حتی زنانه بیابم.
یکبار دختر جدیدی را به زندان آوردند که با این زن آشنا بود. وقتی این دو همدیگر را دیدند هر دو ناخودآگاه فریادی از شادی کشیدند. یکی از خواهرها که مثل سنگی فاقد حس بود با باتوم چنان محکم به سر زن زد که او نقش زمین شد و بچه که آن موقع ده ماهه بود از دستش افتاد. زن بیهوش افتاده بود و بچه وحشتزده گریه میکرد، اما خواهر زندانبان فقط چادر را کشید روی تن زن رفت. چرا؟ نمیدانم. هنوز در فکرم که بدانم منطق او برای مخالفت با آن شادی بیگناه چه بود. یا چگونه توانست گریه و وحشت بچه را چنین سنگدلانه نادیده بگیرد.

-- آذر فرهمند ، Dec 14, 2009 در ساعت 02:11 PM

آقا یا خانم پرهیزی

علفی را که گاو و گوسفند می خورد ما اغلب نمی توانیم بخوریم . در عین جال ایران بیشتر کشور گوسفند و بز است. به وثژه در صفحات جنوب کشور بیشتر بزداری مرسوم است. گاو در سده اخیر در ایران زیاد شده و مردم معمولا گوشت آن را نمی خوردند و نگه داری آن مرسوم نبود. ایران به این علت کشور عشایری ست که ییلاق قشلاق کردن لازم بوده و جمع قابل ملاحظه ای از مردم در جستجوی علف در روی زمین بالا و پائین می رفته اند. هند برعکس آنقدر سبز است که به قول دوستی شب کفشت را بیرون اتاق می گذاری صبح روی آن علف سبز شده است.

-- شهرنوش پارسی پور ، Dec 15, 2009 در ساعت 02:11 PM

زنان زیباترین واژه ی ترانه ی زندگی اند...
زنان باران هستی بخش کویر درماندگی اند...
زنان باور وجود خالقی بی همتایند...
زنان اکسیر جاودانگی درخاک فانی اند...

-- سارا ، Dec 15, 2009 در ساعت 02:11 PM

حجاب یعنی تحقیر و حجاب اجباری یعنی تحقیر به توان 2
نظام پدر سالار وقتی که بعضی مردان در حمایت از مجید روسری به سر کردند از بین رفت
شجاعت شما ستودنی است ممکن بود شما رو به خاطر گستاخیتون اعدام کنن

-- سارا ، Dec 30, 2009 در ساعت 02:11 PM