رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ آذر ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۵۶
بررسی مجموعه داستان‌های «شاباجی خانم»، و «قطار ساعت ده به لندن»، نوشته پونه ابدالی

انگلستان شفابخش

شهرنوش پارسی‌پور

پونه ابدالی، متولد سال ۱۳۵۵ است و اکنون دو کتاب از او روبروی من قرار دارد. «شاباجی خانم»، که یک مجموعه داستان است و «قطار ساعت ده به لندن» که یک رمان کوتاه یا نوول است.

Download it Here!

در خواندن این کتاب‌ها متوجه شدم که با نویسنده‌ی با استعدادی روبرو هستم. من در آغاز «شاباجی خانم» را خواندم که به نظرم کتاب کم‌حجم‌تری می‌آمد.

در میانه کتاب بودم که سفری پیش آمد و در بازگشت نیز وقفه‌ای در کار خواندن افتاد. دوباره که به سرکار نشستم متوجه شدم هیچ‌یک از داستان‌ها در ذهنم باقی نمانده است.

هنگامی که دوباره شروع به خواندن کردم متوجه شدم پونه ابدالی می‌کوشد ثانیه‌های و دقایق گریزپا را در آن هنگام که اندیشه‌ای از ذهن ما عبور می‌کند ثبت کند.

او در جستجوی گفتن هیچ نکته یا حادثه مهمی نیست. تنها این هست که انسان در دقایق و آنات زندگی، در هر آن و هر دقیقه دارد فکر می‌کند. برای آن که بتوان این اندیشه‌ها را که به ظاهر بی‌ربط به یک‌دیگ هستند ضبط کنیم، به میانگینی نیاز داریم که بسا قلم نباشد.

سازهای مختلف بهتر می‌توانند آنات مبهم حال ما را شرح دهند. قلم اما جز آن‌که شرایط را منجمد کرده و از درون انجماد حالتی را بیرون بکشد، چاره‌ی دیگری ندارد.

البته هستند نویسندگانی که در نوشتن می‌کوشند جریان سیال ذهن را به شرح بنشینند. در این حالت خواندن آثار آن‌ها زمان درازی از وقت خواننده را به خود اختصاص می‌دهد.

پونه ابدالی برسر این مهم می‌نشیند و گرفتاری این است که من با این‌که عملا «شاباجی خانم» را دوبار خوانده‌ام، اما همین حالا نیز در شرح و بازگویی داستان‌ها دچار تردید هستم، چون حافظه‌ام آن‌ها را به خوبی ثبت نکرده است.

کتاب دربرگیرنده چهارده داستان کوتاه است. یکی از این داستان‌ها به نام «من و جوجه‌هایم» در سال ۱۳۸۲ در دوره نخست جایزه‌ی ادبی «والس» داستان برتر شناخته شد.

در داستان «من و جوجه‌هایم» در لابلای شرح لحظات ساده زندگی متوجه می‌شویم که راوی داستان از گربه وحشت زیادی دارد. این بازگشت می‌کند به خاطره‌ای از دوران کودکی. او این خاطره تلخ را دوباره در زمانی که فرزندش گربه‌ای را به خانه می‌آورد دوباره تجربه می‌کند.

اما «ضد روزمرگی»، موضوع قابل تامل‌تری دارد. زن در خانه‌اش به همراه شوهر، بچه و پدرشوهر زندگی می‌کند و شاهد ارتباط شوهر با پسری است که به بهانه‌های مختلف به خانه‌ی آن‌ها می‌آید.

داستان ساده و بی‌هیجان شرح می‌شود و نفرت زن از شوهر در جمله نخست داستان ظاهر می‌شود:

«مانی داد زد:
یه لیوان آب می‌آری. تشنمه.

حتما نشسته بود روبه روی تلویزیون و شکم گنده‌اش را می‌خاراند. دست‌های کفی‌ام را زیر شیر آب گرفتم. گفتم:
خودت بیا بردار.

بعد شانه ام را بالا انداختم. انگار که می‌بیند.»

همین قطعه کافی است تا ما در جریان داستان متوجه درک پنهانی زن از ماجرای شوهر و پسر بچه بشویم.

اما هنگامی که رمان «قطار ساعت ده به لندن» را می‌خوانیم متوجه می‌شویم که سبک کار پونه ابدالی چقدر خوب جا افتاده است.

این رمان کم حجم اما بسیار خواندنی شرح حال دختر جوانی است که با مادر خود مساله دارد. نگاه سرد او به مادر و رفتار رقابت‌آمیز مادر با او که منجر به تحول درونی قابل تاملی در دختر می‌شود در طی صفحاتی که بسیار خوب نوشته شده‌اند شرح می‌شود.

مادر از نوع زنانی است که دختر خود را رقیب خویش می‌پندارند و در هر کاری می‌کوشند این رقیب را له کنند.

مادر در دوران کودکی اصرار دارد که دختر زیبا نیست. تنبیه‌های بی‌رحمانه او بچه را عصبی و رنجور کرده است.

رقابت اصلی اما از آن‌جا می‌آغازد که مرد جوانی عکس خود را با نوشتن جمله‌ای عاشقانه به دختر هدیه می‌کند. جمله مرد لحنی تحسین‌آمیز نسبت به دختر دارد. مادر موذیانه می‌خندد و به دختر تذکر می‌دهد که این تحسین را نباید باور کند چون حامل چنان چشمان زیبایی نیست که گفته‌اند.

این نخستین پله شک در ذهن دختر است. بعد پای مرد جوان به خانه آن‌ها باز می‌شود و مادر ناگهان به این نتیجه می‌رسد که دختر را باید به انگلستان بفرستد.

به بخش آغازین کتاب توجه کنید:

«نوشین روی در چمدان نشسته بود تا بتواند قفل‌هایش را ببندد. بلیت را برای آخرین بار دستش گرفت و وارسیش کرد. وقتی قفل‌ها با هزار زور و زحمت بسته شد، همان‌طور نشسته روی چمدان، بلیت و پاسپورت را گذاشت تو کیف گردنی مخصوص مادرش که اسمش را روی آن حک کرده بود:

مینو سلیمانی، که حالا داده بودش به نوشین برای این سفر. نوشین با نوک ناخن هرچه کرد نتوانست اسم مادرش را از روی کیف بتراشد...

نوشین نگاهی انداخت به حیاط خانه و به استخر خالی که ترک خورده و طبله کرده، زشت تر از همیشه میان حیاط پرگلشان دهان باز کرده بود. استخری که هرسال بیشتر از سال قبل مایه دردسر می‌شد، پدری که می خواست استخر را پر کند، رویش یک آلاچیق چوبی بسازد برای شب‌نشینی های بی حدش و مادری که می خواست تن به آفتاب بسپارد سه ماه تابستان. قهوه‌ای و قهوه‌ای‌تر بشود و حسرت بدن برنزه‌اش را به دل نوشین بگذارد...»

این بخش آغازین به خوبی خواننده را درجریان روابط این خانواده می‌گذارد. اندکی پس از این حادثه ما با نوشین در انگلستان هستیم. بخش قابل ملاحظه ای از کتاب شرح روابط نوشین است با دوستانی که در انگلستان پیدا کرده است.

باز به بخشی از صحنه آغازین رمان توجه کنید:

«از پنجره خم شد تا توی حیاط را بهتر ببیند، یاشار ایستاده بود توی حیاط، تکیه داده به درخت سرو قدیمی‌کنار استخر و با مادرش که امروز هوس باغبانی به سرش زده بود حرف می زد...»

ما بعدا دیگر این زن و پسر جوان را نمی‌بینیم و تنها صدای آن‌ها را می‌شنویم که به نوشین تلفن می‌کنند. دختر جوان گام به گام از طریق تغییر صدای مادر و پسر متوجه داستان می‌شود، اما مساله این است که دلش نمی‌خواهد چنین داستانی را باور کند.

رمان از این نظرگاه برش ظریفی دارد و خواننده را به دنبال خود می‌کشد. شرح آغازین سفر به انگلستان اما اندکی خواننده را کسل می‌کند.

پونه ابدالی هرگز نمی‌گوید چه اتفاقی افتاده و یا قهرمان داستانش چه فکری در سر دارد. تنها همانند فیلمبرداری از صحنه‌های زندگی نوشین عکس برمی‌دارد. ما به خوبی متوجه می‌شویم که تغییر حالت دختر جوان و اعمالی که انجام می‌دهد بیشتر از آن که تحت تاثیر محیط باشد وابسته به احوالات مادر است.

این مادر است که با اعمالی که انجام می‌دهد دختر را به سراشیب سقوط می‌اندازد. هنگامی که دختر کشف می‌کند خلاف گفته‌ی مادر زیباست و چشمانش ریز نیست، لبخندی بر لب می‌آورد که از صحنه‌های به یاد ماندنی کتاب است.

نکته‌ی مهم در این کتاب توجه به حالت جوامع غربی، و تاثیری است که بر تازه وارد می‌گذارد. پسرانی که از عربستان سعودی آمده‌اند همه آبجو می‌خورند و به همراه دختران به دیسکو می‌روند.

نوشین خود تنها از یک طریق است که می‌تواند درد روانی خود را جبران کند. او به غرب پناه می‌برد و خود را در آغوش انگلستان می‌اندازد.

اگر نوشین در انگلستان نبود ماجرای مادر و یاشار می‌توانست باعث مرگ او بشود. اما انگلستان شفابخش از راه می‌رسد و دختر را در آغوش خود جای می‌دهد. این نگاهی است از زاویه‌ای دیگر به غرب.

به قسمت دیگری از کتاب توجه کنید:

«انگشت‌های دست و پایش کرخت شده بود. شات سوم را از دست‌های نیلام قاپید. صدای خنده مینو را انگار ار پشت سرش می‌شنید، صدای بوق ممتد تلفن را. صداها پس و پیش می‌شدند. چشم‌هایش را بست و باز کرد، پلک‌ها سنگین بودند.

تمام نیرویش را جمع کرد تا بازشان کند. پدر کی برمی گشت؟ گاهی حتی یک ماه می‌شد که نمی‌آمد به خانه، به خصوص اگر می‌رفت کرمان برای شکار خرس. مینو تنها می‌ماند. یاشار یاشار یاشار.. فکر سمجی را که مثل خوره به حانش افتاده بود پس زد.»

خواندن رمان پونه ابدالی را به شما توصیه می‌کنم.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

پونه جان تبریک می گم
شاباجی رو خوندم ولی نمی دونستم یه رمان هم چاپ کردی
خیلی خوشحال شدم
تبریک می گم همکلاسی

-- فرهاد ، Dec 13, 2009 در ساعت 12:00 PM

فرهاد جان رمان هنوز چاپ نشده. در انتظار مجوزه (انتشارات آگه)
جهت نظرخواهی فرستاده بودمش برای خانم پارسی پور.

-- پونه ابدالی ، Dec 14, 2009 در ساعت 12:00 PM

برای پونه خوشحالم. بله نوشتن یک راه تعامل واقعی است و او خوب از عهده اش برآمده. از خانم پارسی پور هم سپاسگزارم که با نگاه دقیقش ریزه های فنی و ادبی و انسانی و زنانه متن را استخراج و دسته بندی کرده و اینطور مجموع پیش چشم ما آورده. زنده باد هر دو خانم نویسنده.

-- رضیه انصاری ، Dec 14, 2009 در ساعت 12:00 PM

pooneh azizam tabrik migam. kheyli kheyli khoshhal shodam...

-- bahare ، Dec 14, 2009 در ساعت 12:00 PM