رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۰ آبان ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۵٣

«رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری»

شهرنوش پارسی‌پور

«رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری» مجموعه شعری‌‌ست از روجا چمنکار. او که در سی‌ام اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۰ به دنیا آمده دارای لیسانس در رشته سینما و تئاتر، و مدرک فوق‌لیسانس ادبیات نمایشی‌ست و احتیاطاً در حال حاضر نیز مشغول به تحصیل در مرحله بالاتری ست.

Download it Here!

در نشریات کارنامه، آدینه، نافه، گوهران، عصر پنجشنبه و نشریات دیگر شعر منتشر کرده. مجری برنامه کودک و نوجوان در بوشهر در سال هفتاد و یک بوده است. مجموعه رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری را در سال هشتاد و یک منتشر کرده، سنگ‌های نه ماهه را در سال هشتاد و دو و در نشر ثالث به دست چاپ سپرده. سومین مجموعه شعر او به نام لب‌هایم را از پشت بام فراری بده، در همین نشر ثالث به چاپ رسیده است.

او برنده جایزه شعر پروین اعتصامی است و در بی‌‌‌ینال بین‌المللی شعر در کشور فرانسه در سال هشتاد و چهار شرکت کرده. فیلمی نیز به نام یادها، بوسه‌ها، خنجرها، از زندگی منوچهر آتشی ساخته است.

به شعر «بین‌ النهرین» توجه کنید:

مرا

در بعد از ظهرهای کوچه پنجم پیدا کردند

پنجشنبه بود

مرا

در حالی که داشتم موهای عروسکم را می‌بافتم

و کفش‌هایش را جفت می‌کردم

تا مدرسه‌اش دیر نشود

پیدا کردند

و تا توانستند

به گیس بریده‌ام خندیدند

▪ ▪ ▪

باور کنید من به جای نخل در حیاط خانه‌مان

آلبالو نکاشته بودم

و معشوقم را هیچ‌گاه

برای نوشیدن چای

بر سر هیچ میزی

دعوت نکرده بودم

من هرگز

برای کبوتری که نمی شناختمش

دست تکان ندادم

حتا

هرگز نخواستم ادای باران را درآورم

و بی‌خودی گونه‌های کسی را خیس کنم

یا روی صندلی بنشینم

تا هرکسی ار کنارم گذشت

پا پشت پایش کنم و بیندازمش

▪ ▪ ▪

من

از کشف چشمانی درشت آمده بودم

در جنوب سومر

روجا که جنوبی‌ست، گویا در فرهنگ‌های جنوبی جاذبه‌ای منفی پیدا کرده است. او در عین داشتن حالت عصیانی وحشت‌زده از محیطی‌ست که در آن زندگی می کند. از سومر حرف می‌زند؛ فرهنگی که سه هزار سال از نابود شدن آن می‌گذرد. شاید درست به همین خاطر از سومر حرف می زند. او در جایی زندگی می‌کند که حتی کاشتن آلبالو می‌تواند جرم تلقی شود.

شعر به خوبی حالت یک بعدی فرهنگی را که روجا مجبور به زیست در آن است به خواننده منتقل می‌کند. در «پناه ماه برنیامده» می‌گوید:

اما کدامتان

سر بلند کردید و پنهانی

به تازه عروس دوزخ چشمک زدید

که دیگر ماه برنمی‌آید و

هرشب

اشباحی با کله هایی از آتش

در کوچه‌ها قدم می زنند

▪ ▪ ▪

غروب

بوی حنای خیس‌خورده می‌داد

و خون و خیانت

از دهان مرده ها می چکید

▪ ▪ ▪

کدامتان

کدامتان سرخم کردید و پنهانی

تازه عروس دوزخ را بوسیدید

که دیگر خورشید برنمی‌آید و

هر صبح

اشباحی با چشمانی از آتش

بر بام‌ها قدم می‌زنند

(ببخشید خبری شده است؟

: عروس می برند

خاک ضیافت گرفته است)

پناه بر ماه برنیامده

پناه بر سایه‌های بی‌گناه

پناه بر خدای دوباره

بر خاکستر و انار

و این راز بین خودمان بماند

من پنهانی

به فصل انار

رفته بودم

شعر تلخی‌ست. چنین به نظر می‌رسد که زمین‌های سوخته و تفته دوزخ را نیز همیشه در خاطر خود حفظ می‌کنند. این شعر البته در برازجان گفته شده است و کلافگی و سراسیمگی حسی در آن به خوبی به چشم می‌خورد. گویا که هرکاری می‌تواند زشت باشد و زشت دیده شود.

از آن‌جایی که تجربه زندگی در شهرهای جنوبی را دارم، حالت شعر روجا به خوبی به من منتقل می شود. یکی از رویاهای من در خرمشهر راه رفتن در کنار رودخانه بود. همیشه می‌دانستم که اگر به قصد راه رفتن به کنار رودخانه بروم بدنام خواهم شد. در شعر روجا این حالت به خوبی به چشم می‌خورد.

به راستی چه راه حلی می‌توان برای این مسأله پیدا کرد؟ چگونه می‌توان مهربانی را برای مناطق بسیار گرم به ارمغان برد؟ کلافگی مردم در این نواحی اغلب منجر به مهاجرت می‌شود و این به خوبی در شعر روجا قابل درک است. او روی این زمین سوخته باقی نخواهد ماند؛ خوادهد رفت.

بر شعر «تمام صداها باید از این جا گذشته باشند» حالت غریبی سایه انداخته:

کنار اسب

شکل عاشق

از جاده‌های سفالی شیهه می‌کشد

تمام صداها باید

از این‌جا گذشته باشند

که شیار افتاده است بر مسیر راه و

کسی

زیر سنگ می‌تواند مرده باشد و

گریه کند

توفان بگیرد

و اتاق

پر از بوی کوزه‌های آب خورده شود


دست‌های تو

از جاده‌های مشرقی می‌آیند

لطفاً مرا ببوس

می‌خواهم

با صدای بلند

شیهه بکشم

آیا این وصف یک کوزه سفالینه است؟ آیا چنان شاعر در بحر تماشای نقش فرو رفته که با شخصیت نگاریده شده دچار هم‌هویتی شده است؟ این خود را با اسب هم‌هویت کردن باید در این معنا تعبیر شود که شخص می‌خواهد زنجیر پاره کند. ‌دیگر اهمیتی ندارد که نگاه می‌کنند. درخواست بوسه دارد شاعر، و می‌رود تا به وجه حیوانی‌اش که اسیر است میدان حرکت بدهد. این حالت بازگشت به قلمرو حیوانی در شعر «مدرسه‌ای که خانوم معلم نداشت» نیز به چشم می‌خورد:

من از بنفش رو به غروب

به دریا رسیده بودم

اجازه خانم معلم!

می خواهم ماهی باشم

کنار زنگ اول

گوش‌ماهی‌ها را صدا بکشم

صدای زار بکشم با پریانی از رختخواب رمیده

و مویه جاشو

کنار نخلی عاشق

زنگ بعد

بنویسم نیمکت‌ها باد کرده اند

شلوغی این کلاس، آزارم می‌دهد

بعد

پاک‌کن بیاید وسط خاله‌بازی‌ام

تمام عروسک‌ها را پاک کند

کنار زنگ آخر اما

همیشه آب

بوسه‌های تو را با خود می‌برد

ماهی گریه می‌کند

و دریا

بنفش می‌شود

خانوم معلم!

جامدادی‌ام را پر از صدف کنم

و از شنبه

به کلاس اول برگردم

این حس بازگشت به کلاس اول آیا در ارتباط با خاطره یک معلم خوب است؟ یا که در کلاس اول بوده که شاعر می‌توانسته ماهی بشود و به آب بزند. شعر زیبایی است و حالت یک بچه مستأصل و غمگین را به خوبی تجسم می‌بخشد. پس این اما خاطره یک غروب نیز هست که می‌توان به کشف رنگ رفت؛ با دست پر بازگشت.

عنوان کتاب اما در شعر «چای هر شبم» ظاهر می‌شود. می‌گوید:

از من

روسری سفید و

دامنی لبریز از میخک

رفته بودی

برایم کمی جنوب بیاوری

و موی سیاهم را دوباره ببافی

حالا

بیست سال دیگر هم که بگذرد

چشمان تو

در چای هر شبم

جامانده

شعرهای تهران شاعر بیشتر از شعرهایی که در شهرستان های مختلف سروده از حس عاشقانه برخوردارند. البته برای من روشن نشد که چشم چگونه می‌تواند در چای جا بماند. تجسم این صحنه اندکی ناراحت‌کننده است، گرچه البته منظور عکس چشمان است لابد. کاش واژه عکس یا تصویر یا نقش به شعر اضافه شده بود.

در «تابلو» باز نقش را زنده می‌یابیم:

او

روی تابلو زندگی می‌کند

و موهایش

بوی خوب تراشه های چوب می‌دهد

روی برگی سرخ

با مویرگ‌های سبز دراز می‌کشد

شب

دور


تاب می‌خورد

و خورشید

از پشت

طلوع می کند

او روی تنفس پاک رنگ‌ها

روی سکوت‌های طولانی زندگی می‌کند

و نگاه چوبی‌اش نفس می‌کشد


گاهی

روی صورتش رنگ می‌پاشد

گاهی

شعر، گردنبند، اشک

می‌بافد

گاهی هم شبانه

از تابلو بیرون می‌ریزد

پنجره‌ها را قدم می‌زند

و دوباره برمی‌گردد

▪ ▪ ▪

او

روی هرچه که دلش بخواهد

روی تابلو

زندگی می‌کند

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

چشمم به در جا مونده یعنی چشمم به دره یعنی نگاهم به اونجاست ومنتظرم.توی این شعر هم یعنی اون خاطره برایم زنده است.

-- سام ، Nov 20, 2009 در ساعت 07:33 PM

هفت ناقد مثل شما داشتیم هفتاد جهان گشوده بودیم. زنده باشی. پور پارسی

-- بدون نام ، Nov 21, 2009 در ساعت 07:33 PM