رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > الاههی شکار و نعلهای مراقب | ||
الاههی شکار و نعلهای مراقبشهرنوش پارسیپورباید توجه داشت که در مقطع سال ۱۳۶۰ در زندان بهداری اوین که ویژه زنان بود، زندانیان بهشدت مرزبندی داشتند. کمونیستها کمونیست بودند و سلطنتطلبها نیز شاهپرست. مجاهدین نیز که جای خود را داشتند. اتاقها میان گروهبندیهای مختلف سیاسی تقسیم شده بود. افراد ابداً توجه نداشتند که دشمن مشترکی به نام جمهوری اسلامی دارند. افراد همچنین به این قانون ساده بیتوجه بودند که بهعنوان زندانی دارای منافع مشترکی با بقیه زندانیها هستند. از این روی هنگامی که من با افراد اتاقهای دیگر معاشرت میکردم به اعضای اتاق ما برخورده بود. در نتیجه یک جلسه عمومی تشکیل دادند و در این جلسه از من انتقاد کردند که ممکن است به دلیل معاشرت با اتاقهای دیگر اسرار اتاق را به دیگران بگویم و مشکلاتی ایجاد شود.
برای آنها توضیح دادم که عضو و هوادار هیچ گروهی نیستم، اما به عنوان یک زندانی وظیفه خودم میدانم که با زندانیهای دیگر رابطه متعادلی داشته باشم. اکنون به خاطر نمیآورم که مادرم چه گفت، که شاید احتیاطاً هیچ چیز هم نگفت. اما روشن بود که مادر از بودن من در زندان خوشحال نیست. من درحقیقت با انتقاداتی که به او میکردم جایش را تنگ کرده بودم. شادمانی و سرخوشی طبیعی مادر دستخوش تزلزل شده بود و هنوز خیلی زود بود تا متوجه شود روی پل چینود یا همان پل صراط ایستاده است. او در آن موقع دوستی نزدیکی با فرزانه، یکی از اعضای یک گروه سلطنتطلب بههم زده بود و آن دو به رغم فاصله سنی دائم در حال گفتوگو و پچپچ با یکدیگر بودند. البته اشتباه محض است که تصور شود آنان گفتوگوی سیاسی میکردند. بیشتر تصور میکنم در این باره که فرزانه معشوقه سرهنگ آرمین بوده و به همراه او دست به ماجراجوئی میزده گفتوگو میکردند. فرزانه را در شبی که گفته بودند مجاهدین به زندان حمله خواهند کرد به خوبی در خاطر دارم. مقامات زندان در آن شب که یادم نیست در ماه شهریور بود یا مهر اتاقها را درهم ادغام کردند. مادران مجاهد را به اتاق ما فرستادند، که در این حالت عملاً جائی برای خوابیدن وجود نداشت. درها را هم قفل کردند. زندانیان اتاق ما که شایعه را شنیده بودند همه بی آن که با یکدیگر حرفی بزنند با لباس کامل خوابیدند. این امکان وجود داشت که در صورت حمله مجاهدین درها باز شود که در این حال زندانی باید از فرصت استفاده کرده فرار کند. در ساعت دو یا سه نیم شب در اتاق ما را باز کردند و یک ربع ساعت فرصت دادند تا برای استفاده از دستشوئی به آبریز برویم. بایداعتراف کنم که که پیش از آن با استفاده از یک سطل نوعی آبریز موقت در اتاق درست کرده بودیم و در حد دفع ادرار از آن استفاده میکردیم. ین مسئله باعث تعجب شدید مادران مجاهد شده بود که چطور ممکن است افراد در برابر هم و فقط با استفاده از یک پرده که از چادر تشکیل شده بود مثانه خود را خالی کنند. در آن شب که در برای یک ربع باز شد فرزانه ناگهان و خیلی آهسته به من گفت: یا فرار کنیم! پرسیدم چطوری؟ گفت: میتوانیم به در زندان بزنیم و هنگامی که نگهبان در را باز کرد او را خفه کنیم و در برویم. البته دیگر جای بحث بیشتری نبود، اما من ناگهان متوجه شدم او پرونده سختی دارد و راه نجاتی برای خود نمیشناسد. چندی بعد که او را اعدام کردند مادرم برایم گفت که جرم او پرتاب نارنجک در نماز جمعه بوده است. ظاهراً او پشت موتوری که سرهنگ آرمین میرانده نشسته بوده و در حال حرکت ضامن نارنجک را کشیده و آن را به میان نمازگزاران پرتاب کرده بود. این که نارنجک کار کرده یا نه برمن مجهول است، اما این را به خاطر میآورم، هنگامی که او را اعدام کردند مادرم به شدت یکه خورد. شک ندارم که مادر از این حرکت قهرمانمابانه فرزانه بسیار لذت برده بود. بعدها اما کمکم توجه مادرم معطوف به مجاهدین شد. مادر درجستوجوی کسانی بود که قادر باشند کار شجاعانهای انجام بدهند. خود او اگر جوان بود بدون شک تا آن لحظه سرش را به باد داده بود. بعدها نیز بسیار در وسوسه بود که به مجاهدین در عراق بهپیوندد. البته زیاد در این مورد حرف نمیزد اما یکی دوباری که حرف زد روشن بود که در این رویا به سر میبرد. هنگامی که شنید مرضیه، خواننده معروف به مجاهدین پیوسته است بسیار خوشحال شد. مادر دلش میخواست صریح و رویاروی با جمهوری اسلامی بجنگد. حالا متوجه میشوم که من برتر او باید با الهه شکار خویشاوندی داشته باشد. همیشه در او شجاعتهائی دیده بودم که قابل تقدیر به نظر میرسید. در کودکی به خاطر میآورم که بدون وحشت ماری را به دست گرفته بود و نوازش میکرد. مار البته متعلق به یک شعبدهباز بود و بدون شک دندان نداشت، اما شک نیست که برای مادر مار بادندان و بیدندان یکسان بود. او میتوانست مار را اهلی خود کند. در شهریورماه هنگامی که ما را برای محاکمه میبردند مادر یک بار دیگر روحیه شوخ و سر نترس خود را نشان داد. جلوی در زندان به منگفت: حالا ببین چه بلائی سرشان بیاورم. البته این را گفت و من نمیدانستم چه خواهد کرد. در بیرون از زندان در حالی که همه ما چشمبند داشتیم به راه افتادیم. مادر شروع کرد با غوز راه برود. بعد همانند آدمهای لقوهای شروع به لرزیدن و چرخش کرد. روی هر پله پیچوتاب میخورد و با هزار تکانی که به خود میداد به پله بعدی میرفت. من نفر آخر بودم و پاسدار پشت سر من میآمد. شنیدم که گفت: زنیکه حرامزاده. متوجه بودم که خطابش متوجه مادر من است، و متوجه بودم که مادر این ناسزا را نشنیده است، چون همچنان به حرکات خود ادامه میداد. برای آنکه کار به جاهای باریکتر نکشد من با دست گردن مادر را گرفتم. مادر آرام گرفت. روشن بود که فکر میکند پاسدار گردنش را گرفته است، و من نیز هرگز به او نگفتم که این کار را کردم. اما همین حرکت باعث شد تا مادر آرام گرفته و روی پاهایش حرکت کند. امرو هم وقتی فکر میکنم به نظرم این حرکت اشتباهی به نظر میرسید. شاهد این شیرینکاری دونفر بودند: من و پاسدار. و روشن بود که پاسدار شکایت او را به مقامات زندان کرده بود. صبح ما را محاکمه کردند. بعد من و مادرم را به ته راهروی دادستانی و به جای خلوتی بردند و نشاندند. دختر جوانی که بعد خودش را به نام فریده شمشیری معرفی کرد در کنار دیوار خوابیده بود. مادر در کنار من نشسته بود و برخلاف طبیعت هیجانی و شلوغش در سکوت مطلق به سر میبرد. چنین استنباط میکنم که در دادگاه به او توهین کرده بودند که چنین ساکت شده بود. بعد من زیر چشمی پاهای آخوندی را دیدم که کنار ما و در وسط در یک اتاق ایستاده بود. متوجه شدم این میزانسن را درست کردهاند تا ما با هم حرف بزنیم و آنها اطلاعات بگیرند. وسوسه شدم که به نحوی با مادر حرف بزنم و چیزهائی بگویم که به نفع ما تمام بشود، اما دو مشکل داشتم. نخست این که گوش مادر اندکی سنگین بود و نمیشد این بازی را با مهارت پیش برد. مشکل دوم آن بود که مادر از وجود آخوند در کنار ما خبر نداشت و ممکن بود حرفهائی بزند که برای او یا من یا بقیه بد شود. همین مشکل حضور آخوند باعث میشد تا من از فریده شمشیری نیز پرسشی به عمل نیاورم. فریده خودش حرف زد که شرح حرفهای او در کتاب زندان من وجود دارد. آخوند که نعلین به پا داشت شاید برای مدت یک ربع و در یک حالت کنار من ایستاده بود. همین باعث شد که وقتی هم رفت من حرف نزدم، چون مطمئن بودم در همان دور و اطراف ایستاده است. چیزهای کوچکی انسان را نجات میدهد. مثلاً من از کودکی دچار این توهم بودم که چشمی مرا نگاه میکند. حالا به راستی چشمی مرا نگاه میکرد و در نتیجه مراقب بودم.. |
نظرهای خوانندگان
چه حکایتی است. بیگناه در بند . لعنت بر بی عدالتی .
-- بدون نام ، Nov 13, 2009 در ساعت 01:09 PM