رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ مهر ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۲۹

شاهزاده‌ای که «شما» نمی‌گفت

شهرنوش پارسی‌پور

گفت و گو از غرور اشرافی مادرم بود که یاد شاهزاده «توهاها» افتادم. این شخصیت محترم پدر شوهرخاله من بود که البته من هیچ‌گاه او را ندیدم؛ اما درباره‌اش شنیده‌ام.

Download it Here!

لابد شنیده‌اید که می‌گویند: فلانی مثل این‌که نوه اوتورخان رشتی است. البته منظور این است که شخص خیلی از خود راضی است. این داستان به نحوی در ارتباط با همین شاهزاده توهاهاست که اگر اشتباه نکنم «ظفر السلطنه» لقب داشته است.

این شاهزاده که مدتی وزارت احمدشاه را به عهده داشته، به نحوی غریب از خودش راضی بوده و از شدت غرور سر به آسمان می‌ساییده است. یکی از جنبه‌های بارز این غرور غیر عادی این‌که هرگز به کسی «شما» نمی‌گفته و همه را «تو» خطاب می‌کرده است. اما گاهی مجبور بوده چند نفر را با هم مورد خطاب قرار دهد. در این حالت برای آن که از ضمیر «شما» استفاده نکند، آن‌ها را «توهاها» خطاب می‌کرده است.

همین شاهزاده روزی به رشت رفته بوده و یکی از خوانین مورد احترام این شهر، که نامش را فراموش کرده‌ام، به دیدار او رفته است. این شاهزاده توهاها که هرگز به کسی اجازه نشستن نمی‌داده برای آن که نشان دهد برای این خان احترام قائل است به ترکی می‌گوید: «اوتورخان!» که گویا به ترکی یعنی: «بنشین خان!» مسأله به قدری غیر عادی بوده که این داستان به صورت ضرب‌المثل درآمده و به لقب این خان تبدیل شده است.

مادر من که در کنار مادر کم‌حرفش و در دامن یک دایه ترک بزرگ شده بود و تا پنج سالگی یک کلمه فارسی گفت نمی‌کرد و یک‌سره ترکی حرف می‌زد، البته به اندازه این شاهزاده توهاها از خود راضی نبود؛ اما به راستی غرور طبقاتی عجیبی داشت.

نکته دیگری نیز در کار او جالب به نظر می‌رسید. یک بار من در مجلسی که در خانه‌مان برپا شده بود، به دلیل یک کار تحقیقاتی که انجام می‌دادم این پرسش را مطرح کردم: «بچه که بودید، خدا را به چه شکلی در نظر مجسم می‌کردید؟»

افراد پاسخ‌های بسیار جالبی دادند که نشان می‌داد تقریباً هر کس تصوری متفاوت از خدا در ذهن داشته یا دارد. مثلاً آقایی که بسیار زن‌باره بود و ضمناً اهل مطالعه نیز نبود، گفت خدا را در کودکی به صورت ابرهای «سیاه» در ذهن مجسم می‌کرده است. به طوری که می‌بینید، پاسخ بسیار قابل تأملی است.

اما پاسخ مادرم دریچه‌ای به روی من گشود تا بهتر بتوانم او را درک کنم. مادرم در کودکی خدا را در چهره زنی پیر در ذهن مجسم می‌کرده با یک روسری ململ سفید که دو سر آن با سنجاق زیر گلویش به هم می‌پیوسته‌اند. بر این پندارم که این چهره باید شباهت قابل تأملی با چهره دایه مادرم داشته باشد، که معروف به کندذهنی بود.

ظاهراً این زن از کمبود حافظه رنج می‌برده و تا آخرین روز عمرش نتوانسته یک کلمه فارسی یاد بگیرد. اما دکان‌داران خیابان هم به طور دائم سر به سر او می‌گذاشته‌اند. مثلا آفتابه‌ای را به چادر او گره می‌زدند و زن بیچاره بدون توجه با همین وضع حرکت می‌کرده است؛ یا یک کلاه بوقی روی سر او می‌گذاشتند و او باز بدون توجه به این که چه اتفاقی افتاده به سوی خانه می‌رفته است. مسأله عجیب‌تر این‌که در خانه اعلام می‌کرده که امروز مردم در خیابان به او نگاه می‌کردند.

برای من عجیب است که او به آفتابه و کلاه بوقی بی‌اعتنا می‌مانده؛ اما نگاه و توجه مردم را درک می‌کرده است. شاید از نوع آدم‌های بهلول‌وار بوده که خود را احمق می‌نمایانند. به هر تقدیر نکته جالب این است که مادر من خدا را در چنین شکل و شمایلی در ذهن مجسم می‌کرده است.

تا جایی که مطالعات من در این زمینه نشان می‌دهد درصد قابل تأملی از زنان، خدا را در کودکی در قالب و چهره مردانه‌ای در ذهن مجسم می‌کنند. مردانی که مورد پرسش من قرار گرفته‌اند، اغلب از دادن پاسخ درست طفره رفته‌اند. خانمی که بسیار مهربان و خانه‌دار بود، خدا را در قالب زن جوانی در ذهن مجسم می‌کرده است.

مادر من همیشه می‌گفت کسی در آن بالا مرا دوست دارد. او به قدری باور داشت خدا او را دوست دارد که غیر عادی به نظر می‌رسید. همیشه چنین به چشم می‌آمد که خدا با مادر ما ارتباطی خاص و ویژه دارد.

این نکته نیز قابل بررسی است که زمانه تولد او مصادف شده است با تحولات بسیار عمیق در سطح جهان. گفته می‌شود که اگر کل اختراعات و اکتشافات جهان را صد فرض کنیم یک درصد آن سهم تمامی تاریخ و تمامی جامعه‌های بشری است و ۹۹ درصد سهم صد سال اخیر است. من این مسأله را ۳۵ سال پیش خواندم. حالا لابد باید ۳۵ سال اخیر را نیز به این صد سال بیفزاییم.

اکنون دقت کنید که تمامی عمر مادر من در این دوران پرتلاطم که زنان روز به روز از حقوق بیشتری برخوردار شده‌اند، گذشته است. این مسأله در عین حال در زمانی رخ داده که هیچ الگوی آرمانی از شخصیت زن نیز وجود نداشته است. زن را به قدری در پس و پشت پستوها پنهان کرده بودند که تقریبا بی‌شکل در چشم می‌آمده است.

او در آخر سال ۱۳۰۲ مصادف با سال ۱۹۲۴ یعنی پنج سال پس از پایان جنگ جهانی اول به دنیا آمده است. در پایان این جنگ است که زنان برای نخستین بار موهای خود را کوتاه می‌کنند. دامن زنان نیز کوتاه می‌شود. به دلیل کشته شدن ۲۰ میلیون مرد در جبهه‌های جنگ، زنان برای کار در کارخانه‌ها جایگزین آن‌ها شده‌اند.

مقدمات آزادی جنسی فراهم آمده است. اختراع ماشین دست و پای زن‌ها را باز کرده است تا با سرعت و در تنهایی بیشتری حرکت کنند. درعین حال جوانه‌های اندیشه مارکسیستی و فاشیستی در آن واحد در غرب به چشم می‌خورد. روسیه خود را کمونیست می‌داند و درست در همسایگی ایران قرار دارد. آلمان دارد به دامن فاشیسم می‌افتد.

در ایران وضع اما کمی برعکس است. روستاییان و عشایر در دسته‌ها و گروه‌های قابل تأمل به سوی شهرها سرازیر هستند. شهرها اما هنوز در ارتباط تنگاتنگ با روستاها قرار دارند. آن بخش از مردمی که خود را بسیار شهرنشین می‌دانند نگاهشان به سوی غرب است.

در غیاب هرنوع الگوی زنانه‌ای، نمونه‌های آرمانی زنانه فرهنگ غرب در میان مردم دارند جا باز می‌کنند. به استثنای ماری کوری، دیگر زنانی که در غرب می‌درخشند، هنرپیشه و خواننده هستند. خانواده‌های سلطنتی نیز زنان خود را به عنوان انگاره‌های آرمانی به جامعه عرضه می‌کنند.

اما انقلاب اکتبر روسیه با کشتار خانواده سلطنتی به این ارزش صدمه زیادی زده است. پس نگاه‌ها متوجه سینماست. این اختراع نوین همه را مفتون خود کرده است. زنان در سینما خوش درخشیده‌اند و به «ستاره‌های آسمان» تبدیل شده‌اند. این فقط یک اصطلاح نیست؛ بلکه حقیقتی است. آنان به راستی ستاره شده‌اند.

چنین است که در این زمان زنان ایرانی دارند کم‌کم پوست می‌اندازند. هنوز البته اندیشیدن سخت است. در حالی که زنان محدودی به میدان اندیشه روی آورده‌اند، بقیه هنور برای بیان اندیشه نیازمند واسطه‌ای هستند. فکر می‌کنم دلیل علاقه شدید زنان به فال قهوه در این دوران همین باشد. در غیاب کسی که برای ما بیندیشد، نقش‌های فال قهوه ظاهر می‌شود.

اندیشمندان سنتی همه مورد شک و تردید فرار گرفته‌اند. خود عمل اندیشیدن نیز بسیار سخت است. کم‌کم این ماشین‌ها هستند که قالی‌ها و پارچه‌ها را می‌بافند و من به عنوان زن بافنده دارم عالم خود را از دست می‌دهم.

به عنوان زن کشتکار نیز میدان‌های حرکتم دستخوش تحول گسترده‌ای شده است. تراکتورها و کمباین‌ها به میدان آمده‌اند و نقش سنتی من تحول یافته است. چنین است که من در جست و جوی چهره‌ای هستم که خودم را با او هم هویت کنم؛ چون ته دلم دیگر نمی‌توانم آن خدای زن را که روسری ململ به سر دارد و مورد مضحکه مردم است، بپرستم.

مسأله را باید بیشتر باز کرد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

با تشکر از خانم پارسی پور. خواهش می کنم یک برنامه را به نکات قابل توجه خاطرات زندان اختصاص دهید. منظورم نحوه تفکری است که زندانی چنین بزرگ می سازد و اشتباهاتی که باعث بروز این پاتولوژی گشته.

-- بدون نام ، Oct 11, 2009 در ساعت 11:22 AM