رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ دی ۱۳۸۹
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۲۸

شاهزاده خانم آس و پاس

شهرنوش پارسی‌پور

شبی مادر خواب امام حسین را دیده بود. او در خواب از امام خواسته بود تا یادگاری به او بدهد. امام حسین آینه‌ای به او داده بود که دو رو داشت. مادر در یک روی آینه به خودش نگاه کرده بود و بسیار از چهره زیبایش لذت برده بود و بعد به روی دیگر آینه نگاه کرده بود و چهره خود را در شکلی بسیار وحشتناک و زشت دیده بود. با اضطراب از خواب بیدار شده بود.

Download it Here!

از زمانی که مادر این خواب اخطاری را دید، از مسخره کردن ارزش‌های مذهبی دست کشید. فکر می‌کنم هشت ساله بودم که او این خواب را دید. در آن موقع پدرم در جستجوی بخت و اقبال به خوزستان رفته بود و ما در یک اتاق در خانه مادربزرگ زندگی می‌کردیم.

پدر که قاضی دادگستری بود، اکنون جواز وکالت گرفته بود و به کاری که علاقه داشت، مشغول شده بود. او همیشه می‌گفت توان قضاوت کردن مردم را ندارد؛ اما قدرت دفاع از آن‌ها را به خوبی داراست.

ما در این خانه مادر بزرگ در یک اتاق درهم می‌لولیدیم. دو برادرم شهرام و شهریار و من به عنوان بزرگ‌ترین بچه به اتفاق مادرم و جواهر خانم با هم زندگی می‌کردیم. در این اتاق یک تخت وجود داشت که متعلق به مادر بود. ما همه روی زمین می‌خوابیدیم.

تنها مایملک من در این اتاق یک گنجه دوطبقه بود که دفترها و کتاب‌های درسی‌ام را در آن چیده بودم که کلیدی هم داشت و من گاهی خوراکی هم در آن‌جا قایم می‌کردم که مرتب در معرض دست‌برد برادران قرار می‌گرفت.

آنان کشوی بالا را می‌کشیدند بیرون و به اندرونه گنجه راه پیدا می‌کردند و به طور دائم گنجه مرا بازدید می‌کردند. این کار مرا به شدت عصبی می‌کرد. حقیقتی تست که تا امروز یاد ندارم به کشو یا گنجه کسی سرک کشیده باشم. فکر می‌کنم علت این امر همین خاطره دوران کودکی باشد.

مادر تخت خودش را دارد و مادر بزرگم به او لقب «مامان تخت‌خوابی» داده است. پدرم اما هرگاه از خرمشهر به تهران می‌آید، او را «ملکه آتلانتیک» خطاب می‌کند. پدر حق دارد. مادر که ما او را «شاجان» به معنای «شازده جان» خطاب می‌کنیم، به راستی باور دارد که یک شاهزاده خانم است.

مقرر کرده است که ما سه بچه هر روز صبح دست او را ببوسیم و بگوییم سلام شاجان! او این روش را از خواهرزاده‌اش آموخته است که دختر احمدشاه قاجار است. این بانو در اروپا و آمریکا زندگی تشریفاتی برای خود داشت. مقرر چنین بود که بچه‌ها دست او را ببوسند.

پسر بزرگش احمدمیرزا زمانی برای ما تعریف کرد که در کودکی در شهر نیویورک هر شب مجبور بوده لباس رسمی بپوشد، به اتاق مادرش برود و در حالی که دست او را می‌بوسیده، به او شب به خیر بگوید. بعضی شب‌ها این کار بسیار عذاب‌آور بوده؛ چون شاهزاده خانم به اپرا یا سینما می‌رفته است. بچه در لباس رسمی روی مبل غش می‌کرده تا مادر بیاید و او با تشریفات شب به خیر بگوید.

هنگامی که من پنچ شش ساله بودم این خانم به ایران آمد و ما به دیدنش رفتیم. تمام خانواده به هیجان آمده بودند. او که ایراندخت نام داشت، به همراه دخترعمویش شمس اقدس، دختر آخرین ولیعهد سلسله قاجار، در وسط جمع در حیاط روی مبل نشسته بودند و همه آن‌ها را دوره کرده بودند.

این بانوان قیافه شاهواری داشتند و اغلب اوقات به زبان فرانسه صحبت می‌کردند و حتی من به عنوان کودک متوجه شده بودم چه‌قدر آن‌ها با بقیه فرق دارند.

اینک اما ما در اتاق محقرمان همان تشریفات را تکرار می‌کردیم. البته به خاطر می‌آورم که مراسم دست‌بوسی به اندازه یک هفته طول کشید و من و برادرم شهرام با خنده و شوخی از زیر بار آن دررفتیم.

این حقیقتی است که مادر ما مزاج اشرافی داشت و تفاوت زیادی میان خود و دیگران قائل بود. یکی از تحولات عمیق روحی او در زندان رخ داد. اغلب از او می‌شنیدم که می‌گفت: خدایا سپاسگزارم که مرا به زندان انداختی تا بچه‌های مردم را بشناسم.

رفتار ظریف زندانیان سیاسی که کارها را تقسیم می‌کردند و همه موظف به کار کردن بودند و بدون نگرانی حتی به شست و شوی آبریز روی می‌آوردند، اسباب تعجب مادر من بود.

در آغاز به شوخی می‌گفت این کمونیست‌ها ذاتاً حمال هستند. خدا اصلاً عده‌ای را برای حمالی آفریده است. اما بعد کم‌کم متوجه شد کار کردن دارای فضیلتی ست که باید آن را کشف کرد.

مادر من هم همانند اغلب مادرهای مسن از کار کردن معاف بود؛ اما کشف ارزش کار به معنای یک ارزش حقیقی، چیزی بود که در زندان نصیب مادر من شد.

حقیقت این است که او به عنوان یک اشراف‌زاده در برابر بچه‌های مردم کم می‌آورد. این یکی از نکاتی بود که مرا در زندان شاد می‌کرد؛ چرا که به جای سخنرانی‌های متعدد و جانکاه سیاسی برای مادر، در عمل او را می‌دیدم که دارد تغییر می‌کند.

اما در سال‌های کودکی من، دل‌مشغولی مادر من این بود که چرا همانند خانم فخرالدوله ثروتمند نیست و نمی‌تواند بذل و بخشش کند. عقده پولدار بودن نه آن‌که باعث حسادت او نسبت به دیگران بشود، بلکه اما به صورت حالت پرخاش‌گری نسبت به خود ما که فقیر بودیم، ظهور می‌کرد.

مادر در رؤیای اسکارلت اوهارایی خود در عین حال در همان کاخ واره ذهنی این شخصیت زندگی می‌کرد. درعمل اما همیشه در فقر دست و پا می‌زد و عجیب این که عامل فقر خود او بود.

به جای آن‌که بپذیرد به همراه پدرم به شهرستان برود، تهران را برای زندگی انتخاب کرده بود. پدر اما پول خوبی به دست می‌آورد و گشاده‌دستانه خرج می‌کرد و زنی کنارش نبود تا این ثروت را جمع و جور کند.

البته ما در سال ۱۳۳۱ به خرمشهر رفتیم و یک سال کنار پدر بودیم، اما مادر تحمل زندگی شهرستان را نداشت. پس به تهران بازگشتیم تا در اتاق خانه مادربزرگ زندگی کنیم و دائم حالت حقارت و سرشکستگی داشته باشیم.

ما اغلب اوقات را در تنهایی سر می‌کردیم. مادر به صراحت جمع دوستان را به جمع خانواده ترجیح می‌داد. یکی از تفریحات عمده او فالگیری بود. مرتب هفته‌ای یک بار به نزد فالگیر می‌رفت. بیشتر این فالگیرها، زنان ارمنی فقیر مهاجر بودند که در غیاب کار حقیقی، فالگیری می‌کردند. من در کودکی بارها با مادرم به نزد فالگیر رفته‌ام.

سرگرمی دیگری که چند سال بعد به شدت او را جلب کرد، مسأله احضار ارواح بود. مادر جدا باور داشت که روح وجود دارد. این مسأله باعث شد تا با انجمن معرفت‌الروح ارتباط برقرار کند. من به عنوان دخترکی ۱۴-۱۳ ساله بارها به همراه او به این محفل رفته‌ام.

به طور معمول روح را از طریق میزی چوبی که هیچ میخی در ساختار آن وجود نداشت، احضار می‌کردند. گاهی هم هیپنوتیزورها افراد مدیوم را به خواب مصنوعی فرو می‌بردند. من دیوانه‌وار آرزو داشتم به خواب مصنوعی فرو بروم تا ببینم چه حالتی است.

شبی را به خاطر می‌آورم که سه هیپنوتیزور بزرگ کوشیدند مرا بخوابانند. یکی از روش نگاه کردن مستقیم به چشم استفاده کرد. دومی گوی بلوری را در برابر من گذاشت و خواست تا به آن خیره شوم؛ و سومی میله‌ای فلزی را روی پیشانی من گذاشت که عبور امواج مغناطیسی را از آن حس می‌کردم.

اما همه این کارها بیهوده بود. من به خواب نرفتم. شخصیت گرداننده اصلی به من گفت از دو حال خارج نیست: یا تو اعصاب بسیار قوی داری؛ یا اعصابت به شدت آشفته است که به خواب نمی‌روی.

البته من همیشه شاهد بودم که افراد به مجرد اشاره هیپنوتیزورها به خواب عمیقی فرو می‌رفتند. به هر حال این مسأله باعث شد که من به وجود روح به صورتی که می‌گفتند شک کنم. دلیل دیگرم آن بود که اشعاری که خیام پس از مرگش و در هنگام احضار روح سروده بود، به شدت آبکی بودند.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

مصائبی که خانم پارسی پور به آنها اشاره میکنند تنها جنبه ای از مشکلات ناشی از گذار یک جامعه فئودالی وارباب رعیتی به یک جامعه مدرن است .اغلب مردم ایران درصد سال گذشته باچنین تضاد هایی دست وپنجه نرم کرده اند بخصوص اگر زمینه خانوادیگی آنها از مزایای جامعه کهن بهره مند میشده. تغییر حکومت ها.اصلاحات کشاورزی.کودتاو انقلاب اسلامی .شهری شدن در کمتر از چهل سال وغیره.

-- بدون نام ، Oct 4, 2009 در ساعت 11:57 AM

اگر پیشینیان آدم مردمان ولایات خویش آس و پاس کردیده باشدی تا خویشتن در آسایش زیسته باشی، آنگاه است که نوادگانت تنها عنوانی را یدک خواهند کشید اما آس و پاس خواهند زیستدی!

از اسب افتادن و از اصل نیفتادن هم حکایتی است نه چندان خوش.

-- کنجکاوالسلطنه، فضولباشی، حاکم قنوات ، Oct 9, 2009 در ساعت 11:57 AM

من به ازگی غربت نشین شده ام ومثل تمام غربتی ها تنهایی و سختی زیادی را تحمل میکنم.خانم پارسی پور از صمیم قلب برنامه های شما را دوست دارم و با گوش جان میشنوم امیدورام سلامت بمانید.

-- سولماز ، Dec 29, 2010 در ساعت 11:57 AM