رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ مهر ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۲۷

مادرها هر وقت بمیرند زود است

شهرنوش پارسی‌پور

تمایل به حالت این همانی در بعضی افراد به گونه‌ای شدید است که گاهی غیرقابل کنترل به نظر می‌رسد. مادر من نیز در جوانی چنین حالتی داشت. اما همین‌طور که سنش بالا می‌رفت حالت تعقل بیشتری پیدا کرد. منتهی حالتی در او هرگز تغییر نکرد و آن هم اظهار عدم علاقه به پدر من بود.

تحمل این مساله برای من که به پدرم علاقه زیادی داشتم بسیار مشکل بود. من یک حالت دفاع از پدرم را پیدا کرده بودم و این گاهی با نمایش اظهار بیزاری از رفتار مادر در من ظاهر می‌شد.

روشن است که مادر متوجه این حالت در من می‌شد و واضح است که متقابلا واکنش نشان می‌داد. در سیزده سالگی‌ام، آشلی ویلکز ایرانی به درود زندگی گفت. این حادثه روان مادر مرا دگرگون کرد. مادرم مدت زمانی دراز در حالت اندوه به سر می‌برد.

ما در آن موقع در خرمشهر زندگی می‌کردیم و مادر از تمامی دوستان و خویشاوندانش دور افتاده بود. ساعت‌ها روی صندلی می‌نشست و به نقطه‌ای در روبرو خیره می‌شد. همه ما در برابر او یک حالت تدافعی پیدا کرده بودیم.

کم کم من دچار این حالت می‌شدم که مادرم دختر من و من مادر او هستم. در ته ذهنم احساس می‌کردم از او بزرگ‌تر هستم. شاید علت این احساس حالت پدرم بود که با من درد دل می‌کرد. ما هرشب در کنار رودخانه با یک‌دیگر راه می‌رفتیم. پدر از همه چیز و همه‌کس صحبت می‌کرد.

موضوع‌های مورد علاقه او اشعار خیام و کتاب دیل کارنگی بود. او در عین حال یک داستان علمی تخیلی درباره مسافرت به فضا نوشته بود که من امروز افسوس می‌خورم آن را از دست داده‌ام.

داستان سرگرم کننده‌ای بود که با نثر اداری و شبیه لایحه‌های دادگستری نوشته شده بود. زمینه بحث ما هرچه که بود همیشه عاقبت به مادر ختم می‌شد و این که او چرا این طوری است.

همیشه آخرین سوال پدرم از من این بود که با مادر من چه باید بکند. من همیشه از دادن پاسخ طفره می‌رفتم. عقلم به راستی به این نمی‌رسید که پدر با مادر چه باید بکند.

مادر برای آخرین بار باردار شد. در دوران بارداری در اندوه به سر می‌برد. یک روز حادثه‌ای اتفاق اقتاد که شاید معرف روح سرکش و عصبی مادرم باشد. ما داشتیم به شهر آبادان می‌رفتیم. در آن موقع هنوز پل خرمشهر به آبادان ساخته نشده بود باید برای رفتن به آبادان سوار قایق موتوری می‌شدیم که به طور معمول جمعیتی حدود ۱۵ نفر را جا به جا می‌کرد.

زمانی که ما همه سوار شدیم مادر کمی عقب مانده بود. سرباز نیروی دریایی جلوی او را گرفت تا سوار نشود، چون ظرفیت قایق موتوری تکمیل شده بود. مادرم سرباز را پس زد و به طرف ما آمد. پدرم دستش را دراز کرد و مادر یک پایش را در قایق گذاشت.

در آن موقع مادر شش ماهه باردار بود. سرباز ناسزای رکیکی بر زبان آورد. مادرم نیمه راه سوار شدن دوباره از موتور پیاده شد و از پله‌ها بالا رفت. داشت از خشم می‌لرزید. یقه سرباز را گرفت و دو کشیده محکم به صورت او کوبید. ما وحشت زده به او نگاه می کردیم و نگران که سرباز دست به تلافی نزند. البته سرباز به شدت جا خورده بود و به رغم جثه قوی خود، واکنشی نشان نداد.

ما همه از قایق پیاده شدیم. مادرم در حالی که فریاد می‌زد و دشنام می‌داد سرباز را تهدید کرد که او را بیچاره خواهد کرد و سریع هم به تصمیم خود عمل کرد.

خانه دریادار شهر درست روبروی همین اسکله بود. مادرم به طرف این خانه به راه افتاد و به در کوبید. پدرم جلو دوید تا بلکه او را منصرف کند، اما مادر با خشونت او را از خود دور کرد و دوباره به در کوبید. مستخدم در را باز کرد و مادر به درون خانه رفت.

ما همه بیرون در ایستاده بودیم تا ببینیم چه می‌شود. مدتی گذشت. مادر از خانه بیرون آمد. ظاهرا موفق شده بود از سرباز خاطی به خانم دریادار شکایت کند. یاد روزی در دو سه سال پیش از این تاریخ افتادم که مادر یادم نیست به چه علت از دست من خشمگین شده بود. آن روز نیز همه اهل خانه برای خرید بیرون آمده بودیم و درست در برابر همین خانه مادرم ناگهان برگشت و در حالی که تمام اخم جهان در چهره‌اش بود در برابر دژبانی که در برابر در کشیک می‌داد چند ناسزای تند به من گفت.

من هر روز مجبور بودم از مقابل این خانه عبور کنم و به مدرسه بروم. طبعا دژبان مرا می‌شناخت. حرکت مادرم به گونه‌ای مرا برآشفت که ناگهان تصمیم به خودکشی گرفتم. برگشتم و شروع به دویدن کردم. درست همانند یک احمق به فکرم رسید بروم و از پشت بام خانه‌مان خود را به پایین پرتاب کنم. متوجه نبودم که پدرم نیز دنبال من می‌دود.

روی پشت بام بود که پدرم مرا گرفت. هردو می‌لرزیدیم. من دیوانه‌وار به گریه افتاده بودم. حالا یادم نیست چه روزی بود که مجبور بودیم حتما به خرید برویم. پدر با محبت و حالتی از التماس مرا به خیابان برگرداند. باید برای مدرسه عکس می‌گرفتیم. هرگاه آن عکس را می‌بینم یاد آن روز نحس می‌افتم.

یک بار دیگر بنا بود مرا در شبانه روزی سهیل وابسته به ایتالیایی‌ها پانسیون کنند. باید مقدار زیادی پارچه برای روپوش و لوازم مدرسه می‌خریدیم. دخترخاله‌ام، بهین، یک مشتری پارچه فروش یهودی داشت و با کمال علاقه ما را به آنجا برد. بعد اما وضعی پیش آمد که به کلی از پیشنهادی که داده بود پشیمان شد.

مادرم که همیشه با یهودیان میانه خوبی داشت نمی‌دانم آن روز چه شیطانی در تنش رفته بود که تصمیم گرفت با هر حرف آن مرد فلک زده مخالفت کند. مثلا با حالتی خشن می‌پرسید: این پارچه متری چند است؟ مرد یهودی با ادب جواب می‌داد ده تومان. مادر چشمانش را تنگ می‌کرد و با کش آمدگی که در صدایش می‌انداخت می‌پرسید ای جهود دروغ‌گو، روشن است که یک روده راست توی شکمت نیست. یعنی این پارچه کثافت متری ده تومان است؟

دختر خاله من که از شرم سرخ شده بود سرش را به زیر انداخت. مرد یهودی که مشتری خود را می‌شناخت و نمی‌خواست او را ناراحت ببیند با کمال ادب به مادر می‌گفت قیمتش همانی‌ست که شما می‌فرمایید. مادر اما با لجبازی تمام تصمیم گرفته بود همه پارچه‌هایش را از همین مغازه و با همین لحن بخرد.

به راستی نمی‌دانم چرا این کار را می‌کرد. من و بهین کناری ایستاده بودیم و میدان را به دست مادر و مرد یهودی داده بودیم. مرد یهودی که متوجه بود دو شاهد عادل در برابر او ایستاده‌اند تمام توهین‌های مادرم را تحمل کرد و هربار با ادب پاسخ گفت.

عجیب این‌که حالت مودب مرد یهودی مادرم را عصبی کرده بود. عاقبت مرد با لحن تحقیرآمیزی گفت: خانم شما بابت این پارچه‌ها هرقدر که میل دارید بپردازید.

او جدا تصمیم گرفته بود ضرر کند و مشتری بداخلاق خود را تنبیه روانی بکند. مادر بیشتر عصبی شد و بیشتر به طایفه جهود گیر داد و عاقبت موفق شد مرد را همانند خودش عصبی کند. مرد عصبانی به طرف ما برگشت و پرسید شما ایشان را چطوری تحمل می‌کنید؟

البته مادر در همان دوران آخرین بارداری خود بود و بدون شک در تعادل روانی نبود. آن‌چه که من از احوال او درک می‌کردم این بود که مادرم طبیعت آفتاب را داشت. از او که دور بودید گرمای متعادل و زیبایی را احساس می‌کردید، اما نزدیک که می‌شدید می‌سوختید.

حالا چقدر عالی بود هنگامی که او را در حال رقصیدن می‌دیدید. یا زمانی که تصمیم می‌گرفت فیلمی را تعریف کند. در این حالت آن‌قدر زیبا می‌شد که بی اختیار همه را به خود جلب می‌کرد.

یک‌بار خوابی درباره‌ی خودش دیده بود که هنوز در خاطر من باقی مانده است. بعد درباره خواب او خواهم نوشت.

واقعیت این است که من هرگز فکر نمی‌کردم روزی او بتواند بمیرد، چون بسیار زنده بود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

besyar ziba bod, bravo

-- ahmad khosravi ، Sep 27, 2009 در ساعت 02:45 PM

زنده باشند دختر خاله هات. این دخترها خاله ها نبودند تو چه می کردی؟

-- بدون نام ، Sep 27, 2009 در ساعت 02:45 PM

كاملا شما رو درك ميكنم، من 21 سالمه و هميشه احساسى مشابه شما در مورد مادرم داشته ام، به نظرتون چه كارى از دستم بر مياد؟

-- بدون نام ، Sep 27, 2009 در ساعت 02:45 PM

مادرها هر وقت بمیرند زود است،
عالی بود.

-- اشکان ، Sep 27, 2009 در ساعت 02:45 PM

ظاهرا مادر شما یک اسکارلت واقعی بودند. من هم ادمهای زیادی رو در زندگی دیده ام که در قالب یک نقش حالا چه تحت تاثیر یک فیلم یا یک کتاب رفته و تا آخر عمر در آن نقش زندگی کرده اند. یکی از دوستانم بخاطر علاقه شدید به کتاب جین ایر و شخصیت او عاشق مردی شد که 20 سال از خودش بزرگ تر بود و این کار را فقط به این دلیل که می خواست زندگی اش شبیه جین ایر باشد انجام داد

-- نوشکا ، Sep 27, 2009 در ساعت 02:45 PM

مرسی خانم پارسی پور عزیز. خواندنی بود و گیرا.
من نمی دونم چطور می تونم با شما ارتباط داشته باشم که برای شما مطالبی یا شاید کتب چاپ شده ام رو بفرستم. البته من نمی خوام این کامنت به دید عموم گذاشته بشه و صرفا یه پیام برای شماست. اگر می تونین آدرسس یا شماره ای از خودتون به من بدین من براتون ایمیل می ذارم که شما با ایمیل جواب بدین و آون وقت اگر اطلاعات بیشتری لازم بود از خودم به شما خواهم داد. البته می تونم جر دیگه ای هم شماره شما رو پیدا کنم اما حال و حوصله ندارم. بسیار دوستدار
ایمیل من هست
khordadesabze88@yahoo.com

-- بدون نام ، Sep 27, 2009 در ساعت 02:45 PM

تمام داستان ها زيبا هستند و هميشه با علاقه مي خوانم....

-- رحمان ، Sep 28, 2009 در ساعت 02:45 PM

خیلی زیبا نوشته بود این نویسنده. بقیه هم داره؟

-- بدون نام ، Sep 28, 2009 در ساعت 02:45 PM

قلم شما تو نقل قصه آدم رو خام میکند.ها ها ها.آدم مجبور است همه را تا آخر بخواند.غره نشید.ها ها ها

-- بدون نام ، Sep 28, 2009 در ساعت 02:45 PM

دوست بی نام نشانی من این است:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O.Box 6191
Albany CA 94706
USA

-- شهرنوش پارسی پور ، Sep 29, 2009 در ساعت 02:45 PM

عجب حکایتی است...

-- بدون نام ، Sep 29, 2009 در ساعت 02:45 PM

Sharnoosh azizam salam ,khandan neveshtehayt bakhshi shbet az zendegieh man shood ,zibah minevisi ,arezoo mikardam kash kalamati digar dahshtam tah behtavanam begooyam anvhrah ke asz too aziz dar del darm ke bah kalamt zendegi mikoonam.har gez del;sard nashoo vah bah kalmhai vahi ke afradeh Vahgahn beinam vah neshan bahrayat migoozahran vagi nagoozahr.Doosdarant bishomahan .Ay khoorshid fker mah haish betab.

-- shanah ، Oct 4, 2009 در ساعت 02:45 PM