رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > زیبایی سنت در برابر بهداشت مدرنیته | ||
زیبایی سنت در برابر بهداشت مدرنیتهشهرنوش پارسیپورداشتم فکر میکردم که آیا من حق دارم از مسائل خصوصی زندگی افراد خانوادهام در یک برنامه رادیویی صحبت کنم؟ بعضی از مردم حتی مسائل عادی زندگی خود را نیز برای کسی واگو نمیکنند. اما بعد فکر کردم ما جامعهای هستیم که گرد جهان پراکنده شدهایم. شاید گناهی مرتکب شدهایم که خودمان هم نمیدانیم. شاید همان باعث دربه دریمان شده است. یک دوست یهودی من یک بار به من گفت که نه از روی بدجنسی، اما به دلیل نوعی شادی خوشحال است که ما ایرانیها دور جهان سرگردان شدهایم و حالا شاید احوال یهودیان را بفهمیم. به هرحال من با ساده لوحی دائم فکر میکنم ممکن است آنچه مینویسم به نحوی به درد کسی بخورد.
یاد داستانی میافتم که مادرم برایم بازگو میکرد. مادر همان طور که دلش میخواست آویاتور شود بچهاش را هم به سبکی که میسیزپین در کتابی شرح داده بود، مورد مراقبت قرار میداد. بله، من با دستورات میسیز پین رشد کردهام و این حادثه در شهر گلپایگان رخ داده. مادر بر حسب دستور میسیز پین هر سه ساعت یک بار قنداق مرا عوض میکرده است. حالا در خانهای میهمان است و از روی ساعت زمانیست که باید کهنه مرا پس از شیر دادن عوض کند. خانمی از مدعوین غش غش میخندد و میگوید این تهرانیها هم عجب معرکهای گرفتهاند. کهنه عوض کردن یعنی چه. روزی یک دفعه کافی است تا قنداق بچه عوض شود. میگوید من خودم سیزده بچه زاییدم و میدانم روزی یک دفعه کافی است. مادر با خودش فکر میکند سیزده شکم زایمان؟! میپرسد ماشاالله حالا چند بچه دارید. خانم ناگهان درهم میرود و می گوید فقط یکی. مساله برای مادر جدی میشود و با خانم به بحث مینشیند. روشن میشود که ایشان در دوازده بار نخستی که بچه زاییده از روزی که بچه به دنیا آمده تا لحظهای که بمیرد، کهنه او را عوض نمیکرده است. البته روشن است که پای بچهها عفونت میکرده و لاجرم میمردهاند. قنداق بچه آخری را اما روزی یک بار عوض میکرده است. مادرم میپرسد آخر شما چرا کهنه بچهها را عوض نمیکردید؟ روشن میشود که خانم نماز خوان معتقدی بوده و میترسیده در اثر تماس با ادرار یا مدفوع بچه نجس شود. حالا من در عوالم خود امروز فکر میکنم مادرم گناهکارتر بود که به سبک اسکارلت اوهارا عاشق شده بود؟ یا آن زن نجیب که جان دوازده بچه را گرفته بود تا مبادا نجس شود؟ البته باید گفت که زنان دهه سی که آموخته بودند اولاد زیاد، نکبت میآورد دست به عملی میزدند که امروزه نیز رایج است: سقط جنین، یا به اصطلاح فرانسوی آن کورتاژ. مادر من نیز چند بار کورتاژ کرده است، اما هرگز هیچیک از فرزندانش به دلیل عفونت یا گرفتاری دیگری نمردهاند. امروز بر سر کورتاژ بحث زیادی انجام میگیرد. من خود یک بار بچهای را به همین شکل از دست دادهام و هرگز خودم را نبخشیدم. اما واقعیتیست که این حادثه زمانی رخ داد که من دیگر مطمئن شده بودم قادر نیستم با شوهرم ادامه زندگی بدهم. در قدیم اما زنان سالی یک بار میزاییدند و نیم بیشتر بچهها سهم کلاغ بودند. اخیرا از یک مرد سنتگرا شنیدم که آن روش قدیم به این روشهای جدید مدرن ارجحیت داشت. به نظر او، زنان قدیمی نجیب بودند و سرشان به کار شوهر و بچه گرم بود. حالا گیرم که نیمی از بچهها هم میمردند. چه باک. لابد باید میمردند. این هم روشی برای اندیشیدن است. خود من هرچه پیرتر میشوم بیشتر باور میکنم که باید به نظم طبیعی هستی بازگشت کرد. گاهی با خودم فکر میکنم بیماریهای مختلفی که جان افراد را در قدیم میگرفت لازم بودهاند. منظورم سرخک و سیاه سرفه و آبله مرغان و اوریون است. شاید طبیعت از طریق این بیماریها انتخاب اصلح میکند. بعد اما متوجه میشوم که اگر این بیماریها را به حال خودشان وابگذاریم، قتل عام مخوفی به راه میاندازند. پس واکسنها سودمند هستند، اما گاهی دانش جدید به کلی اسباب شر میشود. یکی از خویشاوندان ما یک پسر عقب مانده دارد که قادر به انجام هیچ کاری نیست. او حتی پس از دفع مزاج نمیتواند خود را بشوید. اینک پنجاه سال است که مادر فداکار در حال نگهداری از این پسر است. اخیرا در اثر حادثهای بخش فوقانی پای مادر این پسر داغان شد. اکنون مادر دارد با پایی که نیم مصنوعی است زندگی میکند. من دائم با خود فکر میکنم که اگر پسر روزی مادرش را هل بدهد چه حادثهای اتفاق خواهد افتاد؟ و یا اگر مادر به مرگ طبیعی بمیرد به سر این پسر عقب مانده چه خواهد آمد؟ نظم قدیم بسیار بیرحمانه عمل میکرد. شوهر خاله من در کودکی در یکی از روستاهای قزوین زندگی میکرد. او با چشم خود دیده است که افراد یک خانواده یک بچه شیرخواره را در پارچهای پیچیده و از بالای پشت بام به پایین پرتاب کردهاند تا بمیرد. این کار را به این علت انجام دادهاند که نخستین دندان بچه به جای آن که از فک پایین نیش بزند از فک بالا نیش زده. از نظر این افراد، این بچه غیرعادی تلقی شده و او را کشتهاند. چنین به نظر میرسد که شمار افراد ناقص و نیمه سالم در قدیم بسیار محدود بوده است. از یونانیها هم خبر داریم که کودکان ناقص خود را از بالای بلندی به پایین پرتاب میکردند. حالا به هر شکلی که بررسی کنیم یک نکته روشن میشود که مردمان قدیم آنقدرها هم که ما فکر میکنیم نجیب و درستکار نبودهاند. یک نکته در مورد مادر من وجود دارد و آن اینکه او هر حسن و عیبی که داشت اما بسیار راستگو و صادق بود. منتهی به طور دائم در رویای غریبی دست و پا میزد. او سینمایی زندگی میکرد و زیبایی فوق العادهاش نیز باعث شده بود تا خود را دائم با یک هنرپیشه سینما عوضی بگیرد. سالها پیش فیلم کوتاهی در تلویزیون دیدم که مرا هنوز هم به یاد مادرم میاندازد. قهرمان این فیلم زنی بود که به طور دائم خود را با یک هنرپیشه معروف هم هویت میکرد. فیلم از جایی آغاز شد که زن در برابر تالار سینما ایستاده بود و به پوستر بزرگ هنرپیشه که به حالت غش روی دست مردی افتاده بود نگاه میکرد. این زن در جریان فیلم به سبک همان هنرپیشه شوهر خود را کشت. البته هنرپیشه به مناسبت قابل توضیحی این کار را کرده بود، اما زن قهرمان فیلم شوهر را کشت بیآنکه مشکلی با او داشته باشد. ماجرا اما به دلیل سادهای لو رفت. شوهر که از دست این زن خسته شده بود با معشوقهاش قرار گذاشته بود در فردای همان روز به سفر دوری برود. معشوقه نگران از نیامدن مرد به پلیس مراجعه کرده بود و عاقبت زن به پاسگاه پلیس جلب شد. او با همان پالتو پوستی که از روی مدل متعلق به هنرپیشه فیلم ساخته شده بود به پاسگاه آمد و درست در لحظهای که متوجه شد قتل لو رفته است به نحوی بیهوش شد که هنرپیشه در فیلم بیهوش شده بود. شوهر بیچاره به این علت کشته شده بود که زن بتواند در لحظه دستگیری همانند هنرپیشه مشهور بیهوش شود. |
نظرهای خوانندگان
خانم پارسی پور من عاشق قلم شما هستم باز هم بنویسید .خیلی این حرفهایی که می زنیدهم بنا بر دلایل شخصی و هم به دلیل زیبانگاری شما برای من جالبند.خیلی
-- dust ، Sep 21, 2009 در ساعت 03:43 PMخانم پارسی پور
-- مهری ، Sep 21, 2009 در ساعت 03:43 PMنوشته های شما بسیار برای من مفید است.
سلام خانم پارسی پور،
این چند سطر از شما یک فاجعه خبرنگاری است.
این هم روشی برای اندیشیدن است. خود من هرچه پیرتر میشوم بیشتر باور میکنم که باید به نظم طبیعی هستی بازگشت کرد. گاهی با خودم فکر میکنم بیماریهای مختلفی که جان افراد را در قدیم میگرفت لازم بودهاند. منظورم سرخک و سیاه سرفه و آبله مرغان و اوریون است.
شاید طبیعت از طریق این بیماریها انتخاب اصلح میکند. بعد اما متوجه میشوم که اگر این بیماریها را به حال خودشان وابگذاریم، قتل عام مخوفی به راه میاندازند. پس واکسنها سودمند هستند، اما گاهی دانش جدید به کلی اسباب شر میشود.
یکی از خویشاوندان ما یک پسر عقب مانده دارد که قادر به انجام هیچ کاری نیست. او حتی پس از دفع مزاج نمیتواند خود را بشوید. اینک پنجاه سال است که مادر فداکار در حال نگهداری از این پسر است.
خواهشمندم به حساسیت موضوع بیشتر دقت کنید و به ترکیب موضوعات بیشتر بیندیشید. من با علاقه مقالات شما را میخوانم.
حسین سیاوش.
-- hossein siyavash ، Sep 21, 2009 در ساعت 03:43 PMدر هستی هیچ «نظم طبیعی» وجود ندارد، که بشود نتیجه گرفت باید به آن بازگردیم! بهتر بگویم، در هستی هرچقدر نظم هست، آشوب و بینظمی هم هست. اگر زیبایی درخت و آرامش یک آبشار یا یک مرتع کوهستانی در طبیعت هست، زلزله و سیل و جذام و آبله و زهر مار هم جزء طبیعت است. بنابراین چیز مشخص و معینی نیست که بشود به آن رجعت کرد. راه حل این نیست. کاری که باید کرد این است که انسانها با عقل جمعی خود راههایی بیابند که آسیبهای طبیعت را مهار کنند ولی در این راه، خود آسیب جدیدی نیافرینند. با عقل خود بتوانند بر حرص و آز سرمایهداری کمی فايق بیایند، تا تولید و تکنولوژی (که لازم اند و شرط انسانیت) بیمهار نباشند تا آنچه در طبیعت زیباست و لازمهء زندگی، را هم نابود کنند. البته گفتن این ها در حرف آسان است ولی در عمل نه. اصولا این مساله چه بسا از بزرگترین مسایلی است که بشر امروزه با آن مواجه است. ولی این دلیل نمیشود که بگوییم که چاره بازگشت به زندگی بدوی است. یا به طریق اولی به زندگی سنتی ۱۰۰ یا ۲۰۰ سال پیش یا به سنت های خطهء گلپایگان. البته شما هم این را نگفتهاید، و از حرفتان نمیشد این را نتیجه گرفت اما به هر حال کسی از زمانه مناسب دیده بود آن جملهء شما مبنی بر بازگشت به «نظم طبیعی هستی» را به عنوان نمونه در ویترین صفحهء اول بگذارد. من را هم واداشت که این را بنویسم.
-- آشوب طبیعت ، Sep 21, 2009 در ساعت 03:43 PMمادر شوهر من هم در دوران کودکی فرزندم حتی آن چند ساعتی که به عنوان مهمان در منزل آنها بودیم ،دست از افکار پریشان پاک و نجسی بر نمیداشت و هر چند لحظه یکبار با پرسیدن اینکه ایا دستشویی دارد یا نه او را عذاب میداد و لحظاتی که میتوانست صرف ابراز محبت و ایجاد خاطره خوب برای نوه خود کند صرف این توهمات می کرد وبابت آن محبت عمیق نوه را برای همیشه از دست داد.جالب اینکه علت این دافعه را در عروس می جست.باز هم توهمی دیگر.
-- بی نام ، Sep 24, 2009 در ساعت 03:43 PMداستان جالب این است که کوروش یهودیان آواره را در ایران جای داد و به انها کمک کرد تا سر وسامان بگیرند ولی حالا یک یهودی به ایرانیان اواره میخندد و خوشحال است!این داستان تمام خوبی های عالم است.
-- افرین ، Dec 28, 2010 در ساعت 03:43 PM