رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳ بهمن ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۴۴

و چنین است زندگی

شهرنوش پارسی‌پور

شهزاده سمرقندی، در سندروم استکهلم که اثر کم حجمی‌ست، به شرح باروری ناموفق خود می‌پردازد. این تجربه‌ای به کمال زنانه است. البته در فرهنگ ایرانی گفت‌وگو از این نکات مرسوم نیست و زنان، همین طور که تمامی دردهای خود را پنهان می‌کنند، بارداری خود را نیز باید پنهان کنند.

شهزاده اما با شهامت درباره زندگی خصوصی‌اش گفت‌وگو می‌کند. او که بنا بر گفته خود زندگی زناشویی موفقی دارد، در لحظه‌ای شادمانه گرته برداری می‌کند.

Download it Here!

اینک او باردار است. این حس زیبای باروری او را به دوران‌های کودکی‌اش باز می‌گرداند. رابطه پدر و مادرش را زیر ذره بین می‌گذارد و به همراه باروری خود به کشف و شهود می‌نشیند.

شادی اما کوتاه مدت است، و در همین دوران کوتاه بارداری دردی دائمی مادر جوان را آزار می‌دهد. پزشک جویای دلیل این درد نیست و آن را طبیعی می‌پندارد، اما حقیقت هنگامی کشف می‌شود که زن جوان به خونریزی می‌افتد.

آزمایش نشان می‌دهد که یک ماه از مرگ جنین در شکم مادر می‌گذرد. زن جوان فرزندش را که برای او خواب‌های بی‌شماری دیده است از دست می‌دهد. حادثه‌ای که برای همیشه در خاطره او باقی می‌ماند.

در هنگام خواندن این کتاب اغلب به یاد مهستی شاهرخی می‌افتادم. او نیز داستانی دارد به نام «شالی به درازای جاده ابریشم». در این کتاب نیز با مادر جوانی روبرو هستیم که فرزندش را از دست می‌دهد.

تفاوت دو داستان در این نکته خلاصه می‌شود که شهزاده فرزندش را از دست می‌دهد و قهرمان داستان شاهرخی جنین‌اش را که به او بسیار علاقه دارد از میان برمی‌دارد.

درست همین نکته تعیین کننده ساختار این دو کتاب مشابه است. داستان شاهرخی می‌رود تا غیراخلاقی بشود و داستان سمرقندی به دلیل ساختار کلاسیک خانواده‌ای که در آن شرح می‌شود به حالتی کاملا اخلاقی باقی می‌ماند.

اما نکته مشترک در هر دو کتاب رنج و اندوه شدید زن جنین از دست داده است. رنج‌نامه دو مادر در این دو کتاب آنچنان به هم شبیه است که خواننده را دچار این اندیشه می‌کند که حالت‌های روحی زنانه در آخرین تحلیل به هم شبیه هستند.

قسمتی از کتاب را بخوانیم:

«فرزند را برای چه می‌خواهی، این سوال همیشگی دوستان من است. تو که می‌گفتی هیچ وقت فرزنددار نمی‌شوی، و اگر هم دلت برای یک کودک داغ شود طفلی را به فرزندی خواهی گرفت. این بود فکر و روزگارم تا زمانی که احساس کردم که دوست دارم خودم باشم. آنی که طبیعت از من انتظار دارد. همچنان که از بکارت خسته شدم از بی فرزندی هم گاهی پریشان‌ام. آخر چرا؟ دلیلی دارد؟ آری، دارد.

می خواهم کنارم بخوابد. می‌خواهم کنارش بخوابم و پستان‌های خود را به دهانش بگذارم. می‌خواهم ببینم که شیر مادر یعنی چه. می‌خواهم نبض‌اش را در بطن خود و جسم خود احساس کنم. می‌خواهم یک زن واقعی باشم. یک زن کامل. می‌خواهم ببینم که زندگانی یک انسان از کجا شروع می‌شود و نیاز واقعی یعنی چه. کی گفت که زن کامل حتما باید مادر باشد؟ با اعتراض می‌گوید آزاده و فنجان چای را با عسل به هم می‌زند و تلاش می‌کند سرم را از بالین بردارد تا بتوانم از آن بخورم...»

شهزاده سمرقندی که از تاجیکستان است زبان ویژه‌ای در نوشتن دارد که با فارسی رایج اندکی متفاوت است. اما حرف دل او حرف زنانه‌ای‌ست که پیام آن به راحتی به مخاطب منتقل می‌شود.

چنین به نظر می‌رسد که او از نوع زنانی‌ست که زندگی را مشکل می‌گیرند. درجه صدمه روحی که از اثر سقط جنین نصیب او شده آنقدر شدید است که به زحمت توانسته بر اندوه خود غلبه کند.

کار تا به آنجا پیش رفته که برای غلبه بر اندوه به نوشتن روی آورده است. او نیز همانند همه‌ی انسان‌های مساله‌دار متوجه فلسفه بافی شده و در کشاکش روحی خود به بررسی سندروم استکهلم می‌پردازد.

این اصطلاح جامعه شناختی از مقطعی باب شد که دزدانی به یک بانک در استکهلم حمله بردند و کارمندان و مراجعان را به گروگان گرفتند و جان آنها را به خطر انداختند. اما بعد دیده شد که بعضی از زنان به اسارت درآمده عاشق این دزدان شدند و حتی با آنها ازدواج کردند. موضوع بحث در سندروم استکهلم علاقمند شدن به زورگوهاست.

البته این پدیده در کتاب ۱۹۸۴ به خوبی بررسی شده است. شخصیت‌های مصیبت کشیده و شکنجه شده این اثر به مرحله‌ای می‌رسند که عاشق شکنجه گران خود می‌شوند. شهزاده نیز عاشق کودک درون خود است که او را عذاب می‌دهدبه.

به بخش دیگری از کتاب توجه کنید:

«گل‌ها را از میان قطع می‌کنم و به سطل آشغال می‌اندازم. به من چه که زمانی‌تر و تازه و خوش بو بوده‌اید. به من چه که همه روزهای خوش خود را با من تقسیم کرده‌اید. به من چه؟ ما همه انسان‌های خودخواه و دست و چشم تنگی هستیم که حتا در را به روی یک انسان کوچک و زیبا باز نمی‌کنیم.

انسانی که در آرزوی پیاده شدن روی زمین در ساختمان بدن ما منتظر مانده است. ما از ترس از دست دادن خلوت بی‌رخوت خود، در را به روی کسی باز نمی‌کنیم، مگر این‌که مطمئن باشیم مزاحم آرامش ما نخواهد بود. ما غلامان عادات خود هستیم و از شکستن آن سخت می‌ترسیم. ما از داشتن اتاق کوچک با رنگ‌های روشن چون آفتاب می‌ترسیم. ما از دست آوردهای خود می‌ترسیم، دست‌های‌مان را می‌شوییم از هر تلاشی برای تغییر.

ما از همین که هستیم راضی هستیم، در حالی که مدام می‌نالیم و می‌نالیم، که زمانی روزگاری داشتیم دلنشین. مادر شدن پایان این حلقه تکرار انسانیت و فرسخ‌ها نزدیک شدن به اخلاق آسمانی است اخلاق بخشیدن و رها کردن، اخلاق آفرینش و احیا. اخلاقی گسترده‌تر از مفهوم دانشگاه و سیاست. اخلاقی که دست با زمین و شانه با آسمان می‌دهد.»

چنین به نظرم می‌رسد که اگر شهزاده این همه علاقمند به بحث‌های فلسفی و نیمه فلسفی نبود و بیشتر بر همان تجربه دردناک بارداری به مقصد نرسیده را پی می‌گرفت، با اثر موفق‌تری روبرو بودیم. معمولا مردم در خواندن یک اثر ساده چندان حوصله فلسفه بافی ندارند. در عین حال بر این باورم که اگر بتوانیم حتی هنگامی که بسیار غمگینیم جایی برای طنز باز بگذاریم بسیار خوب است.

در خاتمه به یاد داستانی بودایی می‌افتم که با موضوع مورد بحث ما ارتباط پیدا می‌کند:

زن جوانی که فرزند از دست داده بود کودک مرده را در آغوش گرفته و در کوی و برزن می‌رفت و خواستار عمر دوباره برای او بود. عاقبت به بودا رسید. بودا به او گفت من می‌توانم فرزندت را دوباره زنده کنم مشروط بر این که دانه خردل برای من بیاوری که از خانه‌ای گرفته باشی که هرگز هیچ مرگی در آن اتفاق نیفتاده باشد. زن که خواهان فرزند خود بود در به در و خانه به خانه رفت. همه خردل داشتند، اما هیچ خانه‌ای نبود که مرگی در آن اتفاق نیفتاده باشد. زن عاقبت متوجه معنای حرف بودا شد به نزد او بازگشت و پذیرفت تا فرزندش را به خاک بسپارد.

حادثه مرگ فرزند در دوره‌های قدیم‌تر بسیار عادی بود. اغلب زنان در اثر زایمان‌های متعدد و نبودن واکسن‌ها و روش‌های درمانی نوین فرزندان خود را از دست می‌دادند. پس روش برخورد آنها نیز توام با خونسردی بیشتری بود.

من زنی را به چشم دیدم که ده فرزند خود را از دست داده بود. شهزاده می‌گوید:

«...من هیچ‌وقت این قدر آرام نبودم. من هیچ‌وقت به این ناآرامی نبودم. من هیچ‌وقت این قدر دوراندیش نبودم. من هیچ‌وقت این قدر آماده باختن نبودم...»

و چنین است زندگی...

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

Ms. Parsipour: There is something wrong with the audio files of your last three programs; it's simply not downloadable!

----------------------
زمانه: سپاس از تذکر شما
مشکل برطرف شد

-- Amir ، Sep 20, 2009 در ساعت 12:43 PM

خانم سمرقندی توجه خاصی به بدیهات دارند. این احساسات هیچ ویژگی خاصی ندارند، قابل درک و کاملا شفافند. هر آدم طبیعی این مراحل احساسی را طی میکمه و نشان از به کمال رسیدن نیست، چون 100% غریضی است و برای هر بنی بشری پیشبینی شده است!!
اصرار ایشون به ساختارشکنی های اینچنینی در همه گزارشات و خصوصا سفرنامه به ایران کاملا مشهود بود.

-- بدون نام ، Sep 21, 2009 در ساعت 12:43 PM

داستان ترکیبی است از یک ذهن هزل و ادبیاتی که به شدت سعی دارد به ادبیات روشنفکری نزدیک باشد و نتیجه، متنی که ارزش تقد ندارد.

-- بدون نام ، Sep 21, 2009 در ساعت 12:43 PM

سلام خانم پارسی پور عزیز،

به نظر می رسد که شما نمی دانید سمرقند در تاجیکستان نیست، بلکه در ازبکستان است.
اما بگزریم.. ببینید، پند مادرانه خوبه اما نه وقتی که دارید نقد ادبی می نویسید.

پاینده باشید

-- بدون نام ، Jan 23, 2010 در ساعت 12:43 PM