رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > رت باتلر یا اشلی ویلکینز؟ مسأله این است | ||
رت باتلر یا اشلی ویلکینز؟ مسأله این استشهرنوش پارسیپورمادر ما که گفتم در رؤیای آویاتوری بود، بسیار محکم در خیابان راه میرفت. هر گاه کسی جرأت میکرد به او متلکی بگوید یا به بدنش دست بزند، به نحو جدی تنبیه میشد. او چند بار به مهاجمان لگد زده بود.
در نوجوانی، در خیابان لالهزار مردی که پیپی در کنار لب داشته، به مادر متلک رکیکی میگوید. مادر در پاسخ چنان با مشت به صورت او میکوبد که پیپ مرد به آن طرف خیابان پرتاب میشود. هنگامی که او این چیزها را برای ما تعریف میکرد، من بسیار مبهوت میشدم؛ چون شخصاً جرأت انجام هیچ یک از این کارها را نداشتم. مادر ما که بسیار زیبا و بیشتر از زیبایی، جذاب بود، عیب بزرگی داشت که در بچهسالی مرا بسیار اذیت میکرد و حالا در پیرسالی گاهی میبینم همان کار او را میکنم. مادر بسیار بددهن بود و هرگاه خشمگین میشد، که اغلب خشمگین بود، ناسزاهای رکیکی میگفت. عیب یا حسن دیگر او این بود که دائم در رویای یک عشق بزرگ ابدی به سر میبرد. جهان بدون عشق اصلاً و ابداً معنایی نداشت. او در ۱۵-۱۴ سالگی عاشق نادر، از اقوام شوهرخالهام شده بود. این عشق را آنچنان در ذهن خود بزرگ کرده بود که همانند هنرپیشگان هالیوود دچار یک درام عشقی بود. بدبختانه بانوی خویشاوندی که شوهر داشت نیز دل در گرو این مرد نهاده بود. او که به دلیل شوهر داشتن نمیتوانست به معشوق برسد، چاره کار را در آن دید که با ترفندهای مختلف نادر را از سر راه مادرم دور کند. این مسأله و اینکه نادر نا گهان زن گرفت، مادر را دچار اندوه شدیدی کرد. او دچار این توهم بود که چون بسیار لاغر است، مورد توجه محبوب قرار نگرفته؛ غافل از آن که محبوب را دیگری به ترفند رمانده است. مادر ۱۸ ساله و در عشق شکست خورده است که فیلم «بر باد رفته» روی اکران سینما قرار میگیرد و تهران را تسخیر میکند. او چندین بار به دیدن این فیلم میرود و به نحوی فریفته این فیلم میشود که تا آخرین روز زندگیاش از زیر سایه آن خارج نمیشود. در حقیقت مادر در این فیلم همتای آمریکایی خود را باز مییابد. ویوین لی، هنرپیشه توانا، در نقش اسکارلت اوهارا، او را فریفته خود میکند. از آن پس مادر توجیهی برای حضور خود در دنیا پیدا میکند: اسکارلت اوهارا. ویژگی اسکارلت در این است که به رغم چندین بار شوهر کردن و عاقبت همسر رت باتلر جذاب شدن، اما عاشق ابدی اشلی ویلکینز است. این عشق ابدی بنیان فیلم «بر باد رفته» را میسازد. اشلی اما به عشق اسکارلت بهایی نمیدهد و با ملانی ساده و مهربان ازدواج میکند. سرگشتگی اسکارلت آغاز میشود. او از ازدواجی به ازدواجی پرتاب میشود؛ و عاقبت ارتباط عجیب و کم و بیش سادومازوخیستی او با رت باتلر آغاز میشود که مردی بسیار قوی است و اسکارلت را عمیقاً دوست دارد؛ اما مغرورتر از آن است که به این عشق اعتراف کند. و قضای اتفاق پدر ما که به دلیل رنجها و حرمانهای شدید زندگی، مزاج درویشی پیدا کرده و بر طبق سنت خانوادگیاش به آقای ذوالریاستین، پیر بزرگ نعمتاللهی سر سپرده است، به خاله بزرگ ما بر میخورد که طلعتالملوک نام دارد و از طریق عموی ما با خانواده پدری ما خویشاوند شده است. او میآید و به مادربزرگ ما که طوبا نام دارد، میگوید که درویش نیکنفسی را دیده است. مادربزرگ که آرزو دارد خودش را در عرفان غرق کند، داوطلب دیدار پدر ما میشود و سخت تحت تأثیر او قرار میگیرد. از عشقش به خدا میگوید و از آرزویش برای غرق شدن در عالم عرفان. در حین حرف زدن میگوید که آخرین دخترش شوهر ندارد؛ که اگر او هم شوهر کند، او میتواند با خیال راحت به دنبال عرفان برود. قلب پدر فشرده میشود. اظهار تمایل میکند تا دختر را ببیند. مادربزرگ که دخترهای دیگر را در سنین نوجوانی به شوهر داده و نمیداند با این دختر ترشیده ۲۰ ساله چه کند که نام زیبای فخرالملوک را کنار گذاشته و خود را ثمیله مینامد، از خدا خواسته، ترتیب ملاقات مرد جوان را با دختر میدهد. اکنون مرد به این کشف نایل آمده که دختری بسیار زیبا و جذاب و لوند روبهروی او نشسته؛ و اما دختر نیز کشف میکند که مرد جوان شباهت قابل تأملی به رت باتلر، یا همان کلارک گیبل خودمان دارد. دختر البته در ذهن خود اسکارلت اوهاراست. روشن است که باید با این مرد حوان ازدواج کند. اما بیشک این ازدواج چیزی کم دارد: یک عشق ابدی. یک اشلی ویلکینز هم لازم است تا آدم همان طور که زن رت باتلر است، به خاطر عشق اشلی رنج ببرد. فعلاً اما بخشی از فیلمنامه زندگی آماده بازی است. کلارک گیبل قضیه ظاهر شده؛ شاید اشلی هم از راه برسد. مادر میپذیرد که به همسری پدر ما در آید. و درست در روز عقدکنان، پزشک جوانی شتابزده از راه میرسد و از مادر خواستگاری میکند. مادربزرگ به مادر میگوید ببین! این شوهر آینده تو مرد خداست. این پزشک هم مرد این دنیا و بسیار ثروتمند. تصمیمت را بگیر. مادر در آینه سفره عقد به خودش نگاهی میاندازد. مانده است مرد خدا را انتخاب کند و یا مرد این دنیا را. به قول خودش برای این که دل مادرش را نشکند، مرد خدا را انتخاب میکند. اما البته من باور دارم که او در اعماق ذهنش رت باتلر را انتخاب کرده و مطمئن است که اشلی نیز از راه خواهد رسید. پس مادر به مادربزرگ اعلام میکند برنده، مرد خداست. چنین است که مادر به همسری پدر درمیآید و به همراه او عازم ملایر میشود. در ملایر اما همه زنان در زیر چادر هستند. مادر بیاعتنا به سنت بیحجاب در خیابانها ظاهر میشود. امام جمعه شهر به پدر پیغام میدهد که به سر مادر چادر بیندازد. پدرم اعتنایی نمیکند؛ چون از آخوندها متنفر است. او گویا در آن موقع رییس دادگستری یا شاید هم مستنطق این شهر است. بدتر از آن خاله ما به دیدار مادرم میرود. شبی او که در زمستان یک پالتوی پوست سفید پوشیده است، به همراه بقیه دارد از کوچهای عبور میکند. بچهای در خانهشان را میگشاید و او را میبیند و فریاد میزند: «خرس!» و همان جا بیهوش میشود. اینک اواخر سال ۱۳۲۳ و آنها در بروجرد هستند و مادر هنوز باردار نشده است. پدر را متهم میکند که عقیم است. به اتفاق به نزد پزشک میروند. دکتر آزمایش میکند و اسپرمهای چاق و تپل پدر را که میلیون میلیون مشغول شنا هستند، به مادر نشان میدهد. اواخر اردیبهشتماه و سال میلادی ۱۹۴۵ است. بمب اتمی آمریکاییها در هیروشیما منفجر میشود. جهان دارد میرود تا مرحله جدیدی را زندگی کند. جنگ سرد به زودی آغاز خواهد شد. مادر و پدر در هتلی هستند و شراب ساخت بروجرد را نوشیدهاند و مست عطر گلها هستند، که شاعر گفته است: «اگرچه اصفهان نصف جهان است \ لیک نیرزد به یک بهار بروجرد» اندکی بعد عوارض بارداری در مادر ظاهر میشود. 9 ماه بعد، در میانه زمستان من در تهران به دنیا میآیم و زن و شوهر همانند همه پدر و مادرها باور میکنند که صاحب زیباترین بچه دنیا شدهاند. با جیغ و دادی نشاطانگیز این حادثه فرخنده را به اطلاع همه میرسانند و بعد بار میبندند و به بروجرد باز میگردند. شبی مادر در خانه زیر کرسی نشسته است و بافتنی میبافد. من در کنار او خوابیدهام. در خانه همانند در تمام خانههای بروجرد باز است. مادر ناگهان سایهای را پشت شیشه اتاق میبیند. وحشتزده متوجه میشود دیوانه شهر که مرد غولپیکری است، دارد به او نگاه میکند. قلبش به تپش میافتد. آنها چند کلمه با یکدیگر حرف میزنند و دیوانه به راه خود میرود. مادر وحشتزده سر روی کرسی میگذارد و زار زار میگرید. او البته دچار غم غربت نیز هست. دلجوییهای پدر که تازه از راه رسیده، او را آرام نمیکند. کمی مانده است تا فصل نوینی در زندگی آنها آغاز شود. |
نظرهای خوانندگان
واقعا زيبا بود
-- بدون نام ، Sep 5, 2009 در ساعت 05:59 PMچه شیرین.
-- سحر ، Sep 5, 2009 در ساعت 05:59 PMFantastic writing skills. Congrats!
-- Mehrdad ، Sep 6, 2009 در ساعت 05:59 PMTwo points:
1- Ashley Wilkes (Not Wilkins)
2- Hirosihma was bombarded on August 06, 1945 which is mid Mordad
خیلی خاطراتتون رو دوست دارم. مرسی
-- شبنم ، Sep 6, 2009 در ساعت 05:59 PMبا سلام
یادداشتی که لینکش را می گذارم بقلم محمد صادقی است و برای گرامیداشت سالروز تولد هوشنگ مرادی کرمانی نوشته شده:
http://www.etemaad.ir/Released/88-06-16/260.htm
-- کامرانی ، Sep 7, 2009 در ساعت 05:59 PMخدا رحمت کند ارونقی کرمانی و منوچهر مطیعی و مقلات بر سر دوارهی مجله زن روز را
-- رضا ، Sep 7, 2009 در ساعت 05:59 PMنفهمیدم چه رابطه ای بین خاطرات خانم پارسی پور و آقای کرمانی است؟؟؟
-- بدون نام ، Sep 10, 2009 در ساعت 05:59 PMshoma vaghean mahshar hastid
-- kurosh ، Sep 11, 2009 در ساعت 05:59 PMdostetan daram
خانم پارسي پور
-- نگار ، Sep 13, 2009 در ساعت 05:59 PMاز خواندن نوشته ها و شنيدن صداي تان در راديو زمانه بسيار لذت مي برم
توصيف هاي به حاضر ساده و در باطن عميق از شخصيت ها؛ توأم با نوعي درون يابي زن ايراني بسيار برايم جذاب و اثرگذار است.
پاينده باشيد.