رادیو زمانه > خارج از سیاست > گزارش یک زندگی > خاله کوکومه | ||
خاله کوکومهشهرنوش پارسیپوردر ماه فوریه سال ٢٠٠٩ بنا به دعوت دوستان ایرانی و سوئدی به سوئد رفته بودم. جلسهای در شهر استکهلم برگزار شد که چند تن از دوستان دوران زندان و همچنین زندانیان سابق دیگری حضور داشتد. در این جلسه گفت و گو از مادر من به میان آمد. زندانیان با اشتیاق از او صحبت میکردند. بنابراین مقرر شد که من کتاب یا جزوهای دربارهی او بنویسم.
من خاطرات زندان را در کتاب مستقلی نوشتهام که میدانم در رقم گستردهای در بازار سیاه ایران خرید و فروش میشود. کسانی نیز که در خارج از کشور هستند میتوانند آن را از نشر باران بخرند. پس از فرصت استفاده می کنم و در این جا دربارهی مادرم می نویسم که به مدت سه سال و نیم در زندان بود و چنان در دل زندانیان جای گرفت که آنها موفق شدند آزادی او را به اندازهی یک ماه به تأخیر بیندازند. آنان آنقدر فریاد زدند و آنقدر هورا کشیدند که مقامات زندان تصمیم گرفتند او را آزاد نکنند. پس شایسته است دربارهی این زن که در نوع خودش پدیدهای بود مطلبی نوشته شود. «مادر» ما ظاهرأ در اسفندماه سال ۱۳۰۲ در شهر تهران به دنیا آمده است. او ماه اسفند را از این جهت انتخاب کرده بود که خاله اشرفالسادات به او گفته بود وقتی به دیدار خواهرش که تازه زایمان کرده بود میآید پنج شش روزی به عید مانده بوده است. تاریخ تولد «مادر» در شناسنامه سال ۱۳۰۴ بود. هنگامی که به او گفتم برحسب محاسبات خرافاتولوژیکی او نمیتواند متولد این سال باشد به سادگی حرف مرا پذیرفت و بعد روشن شد که خودش با استفاده از یک خودنویس همرنگ عدد دو را به چهار تبدیل کرده است و دو سال جوانتر شده! این هم حالتی در بخشی از مردم است که دچار سحر اعداد میشوند. مرحوم محترم خانم، از خویشاوندان سببی، عادت داشت هر چند سال یک بار در تاریخ تولدش دست میبرد. تاریخ تولد او را در حاشیه قرآن نوشته بودند. روی این صفحه تاریخ تولد فرزندان او هم نوشته شده بود. محترم خانم هر چند سال، یک بار روی تاریخ تولدی که برای خود انتخاب کرده بود خط میکشید و تاریخ جدیدی مینوشت. عجیب این که با نوشتن این تاریخ جدید به راستی باور میکرد که جوانتر شده است. کار عاقبت به جایی رسید که او از دختر خودش جوانتر شد. او آنچنان این جوانتر شدن را باور کرد که زمانی پس ار یائسگی باردار شد. بارداریاش را نیز به همه قبولاند. اما بچه سر نه ماه به دنیا نیامد و بارداری به ماه یازدهم کشید. افراد دلسوز بالأخره موفق شدند او را به نزد دکتر ببرند و عاقبت در جراحی یک غده بزرگ را از شکم او بیرون کشید. به هرحال مادر ما نیز خود را دو سال جوانتر کرده بود و حسب نوعی روانشناختی غیر قابل تعریف حاضر نبود سن حقیقیاش را بگوید. او به قول خودش شیر اعراضی خورده بود و در نتیجه بسیار زودخشم و عصبی بود. شرح ماجرا این که پدربزرگ ما مخفیانه زن جدیدی گرفته بود. هنگامی که مادربزرگ ما از این داستان مطلع شد به نحوی ترسناک واکنش نشان داد. او جفت پایش را در یک کفش کرد و طلاق خواست. شوهر از زیر بار طلاق در میرفت. یک بار در حین بگو مگو مادربزرگ کمربند شوهرش را برداشته و دیوانهوار به جان او افتاده بود و مرد را که طبیعتی شوخ و آرام داشت به راستی کتک زده بود. چون خانه از آنِ مادربزرگ بود، شوهر را از خانه بیرون کرده بود. مرد رفته بود و دست به دامن برادر همسرش شده بود تا آنها را آشتی دهد. برادر نیز مجلس ضیافتی ترتیب داده و در یک لحظه مناسب در اتاق را رو به خواهرش بسته بود و زن یک بار دیگر با شوهرش تنها شده بود. اما بامداد روز بعد بسیار جدی و خشن گفته بود از آسمان سنگ هم ببارد او دیگر با شوهرش آشتی نخواهد کرد. مرد در لحظهای که برای همیشه از زندگی زن خارج میشد به برادر همسرش گفته بود: «من رفتم، اما یک دختر در شکم خانم کاشتم!» این پیشگویی درست از کار درآمده و پس از نه ماه مادر ما به دنیا آمده بود. منتها در این نه ماه مادربزرگ دائم گریه کرده و در خشمی مدام دست و پا زده بود. بعد هم با همان حال دائم خشمگین، که نتیجه عشق دیوانهواری بود که نسبت به شوهر بیوفا احساس میکرد؛ مادر را شیر داده بود. همهی اینها باعث شده بود که مادر زودخشمی و توفانهای روحیاش را به این شیر به قول معروف اعراضی نسبت بدهد که خورده بود. او با خواهرزادهاش نصرتالله فقط چند ماه فاصلهی سنی داشت و شیر خواهرش را نیز خورده بود. دو بچه شیطنت زیادی میکردند و امان تمام بزرگ ترها را بریده بودند. این پسرخاله نیز که محصول پرورش ویژه مادرش فرحالسلطنه بود، در سه چهار ماهگی نشسته بود؛ در شش ماهگی به راه افتاده بود و در هفت ماهگی میدوید. خاله ما اگر در فرنگ بزرگ شده بود بیشک به یک آکروباتباز موفق تبدیل میشد. بدن او گویا استخوان نداشت و به راحتی پایش را به سرش میرساند. انجام این کار در سن بالای هفتاد سال به راستی بی نظیر بود و من خودم با چشم خودم قابلیتهای بدنی خاله را دیده بودم. پس خاله آکروباتباز بچه عجیبی تربیت کرده بود. و مادر ما نیز که چیزی از او کم نمی آورد پابه پای او؛ میدوید. به دلیل وجود پسرخاله تمام دوستان مادر پسر بودند و تفریح مادرم دوچرخه سواری بود. البته در سطح حیاط خانه. همینجا باید بگویم که به طور کلی در زنان طایفهی مادری من آزاداندیشی وجود داشت. دخترعمه او تاجالسلطنه معروف است که در عصر خود زندگی بسیار شلوغ و تا حدی رسوا داشت. مادر من در میان اقوام پدریاش در مجالسی شرکت کرده بود که زنان پا به پای مردان می نشستند و قمار میکردند و یا مشروب میخوردند.خاطراتی تعریف میکرد از یکی از این زنان که عملاً الکلی بود و مبتلای به قمار. در سر بساط بازی، مادر یواشکی گیلاس مشروب او را از آب حوض پر میکرده و زن بیحواس سر میکشیده. هرچه خانوادهی مادربزرگ دیندار و خداترس بودند؛ خانوادهی پدری او اهل تفریح و سرگرمی و زنان از میدان بسیار بازی برای حرکت برخوردار بودند. «مادر» گرچه در هفت سالگی مجبور بود با چادر به مدرسه برود و از در و بازاریان متلک بشنود که او را «خاله کوکومه» صدا میکردند و میخندیدند؛ در عوض تا به خانه میرسید افسار پاره میکرد و دست به شیطنتهای پسرانه میزد. در ۱۷ دیماه سال ۱۳۱۴ مادر ۱۲ ساله است که رضاشاه دستور کشف حجاب میدهد. او آن قدر از این حادثه شاد بوده که در بامداد ۱۷ دی در ساعت شش صبح سربرهنه به پشت در مدرسه میرسد و مدت ها منتظر می ماند تا در باز شود. او که به رغم شیطنت و آتشپارگی، حالتی سنتی نیز داشت، در تمامی عمرش عاشق رضاشاه بود. چون نه تنها حجاب را از سر او برداشته بود، بلکه سازمان پیشآهنگی را نیز به ابتکار بهاءالدینخان پازارگاد بنا نهاده بود و مادر به عنوان پیشآهنگ به اردوی پیشآهنگی رفته بود. بهاءالدین پازارگاد، مؤسس پیشآهنگی در ایران که بعدها به آمریکا رفت و در رشته جامعهشناسی دکترا گرفت و تألیفات زیادی منتشر کرد، پسرعموی پدر من بود. اما در آن روزهای پیشآهنگی، مادر نمیدانست که روزی عروس این خانواده خواهد شد. اکنون اما در حدود سن ۱۴ سالگی هم پیشآهنگ است و هم خواب میبیند تا «آویاتور» شود. هنوز فرهنگستان واژه خلبان را وضع نکرده است. مادر گاهی نیز خواب میبیند که پرستار شود و گاه در رؤیای پزشکی است. البته او هفت ساله است که پدرش میمیرد. بچه بدون پدر و در دامن مادری بزرگ میشود که دائم در حال راز و نیاز با خداست و عاقبت نیز در یک محفل درویشی - به قول معروف - سر می سپارد و درویش میشود. حالا یا از تنبلی است یا از عدم تشویق، مادر نه پرستار میشود و نه خلبان. منتهی تا روز آخر زندگیاش به ما پز میداد که قصد داشته آویاتور شود. همین را کافی میدانست تا ما او را بپرستیم. |
نظرهای خوانندگان
خیلی شنیدنی و جالب بود. به نظرم هر چی از زندگی خودتون و خانواده و آشنایانتون تعریف می کنید واقعا جالب می آید کاش بیشتر در این زمینه تعریف کنید
-- بدون نام ، Sep 2, 2009 در ساعت 07:40 PMمرسی
خیلی شنیدنی و جالب بود. به نظرم هر چی از زندگی خودتون و خانواده و آشنایانتون تعریف می کنید واقعا جالب می آید کاش بیشتر در این زمینه تعریف کنید
-- شهرزاد ، Sep 2, 2009 در ساعت 07:40 PMمرسی
سرکار حانم پازسی پور :
-- جهانگیر آرشید ، Sep 2, 2009 در ساعت 07:40 PMچند روز پیش استاد حمید دباشی که خود شاهکار خوش سخنی و گرم گوئی است از شیرین سخنی خانم پارسی پور* در گرد هم آئی نیویوزک میگفتند و گویش زیبا و لهجه تهرونی قشنگ و ویژه تان . نوبت به من نرسید که بگم خانم پارسی پور شاهکارشان در نگارش مثنوی در هقت رج است بی کم و کاست و بی آنکه از شیرینی یا گفثن همه چیز سر سوزنی بکاهئد . شیرین زبانی و شیرین نگاری تان پایدار باد.
با سپاس از شما وگردانندگان رادیو فردا
عزیزم
-- es ، Sep 2, 2009 در ساعت 07:40 PMمگه همین چند وقت پیش سر جریان دستگیریتون زیراب مادر گرامی رو به اون وضع فجیع نزدی؟
دم مادر بزرگ شما گرم!!! آخ اگر بقیه زنان ایرانی هم یک مویرگ مادر بزرگ شما را داشتند.......
-- N ، Sep 2, 2009 در ساعت 07:40 PM