رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ شهریور ۱۳۸۸
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۲۲

چهار سال و هفت ماه و هفت روز

شهرنوش پارسی‌پور

مادر ما در هنگامی که به وسیله پاسداران دستگیر شد، اعلام کرد نشریات درون اتومبیلش نشریه مجاهد است. این در حالی بود که این نشریات به یک گروه کمونیست متعلق بود و رهایی نام داشت. نتیجه اخلاقی این‌که هنگامی که پس از بازجویی مختصری او را به بند بهداری منتقل کردند، تحویل اتاق مجاهدین شد؛ این در حالی بود که شیوه لباس پوشیدن و رفتار او بسیار بیشتر شبیه سلطنت‌طلب‌ها بود.

Download it Here!

سلطنت‌طلب‌های بند که در ارتباط با کودتای نوژه قرار داشتند، او را به اتاق خود منتقل کردند. اما در فاصله‌ای که مادر دستگیر شده و از پاسدار خواسته بود تا لباس ویژه بارداری خواهر را به او برساند، و پاسدار با شادی پذیرفته بود تا نشانی جدیدی را ردیابی کند، فرصتی پیش آمد تا خواهرم به برادرم تلفن کند و مسأله را بگوید.

برادرم شهریار به من تلفن کرد که مادر را دستگیر کرده‌اند و من که در شرکت محل کارمان بودم، از او خواستم تا به خانه برود و آن‌جا را پاک‌سازی کند.

از سوی دیگر برادر کوچکم نیز که برای گرفتن فیلمی به اتفاق دوستانش به خراسان رفته بود، یک‌راست به دفتر کار ما آمد تا به من بگوید که آن شب جایی قرار نگذارم که می‌خواهند فیلمی را که گرفته‌اند، به نمایش بگذارند.

من به او گفتم که مادر را دستگیر کرده‌اند و بهتر است برود خانه را پاک‌سازی کند و در راه رفتن، دفتر تلفن مرا هم پاره کرده و در آشغال‌دانی خیابان‌ها بریزد. چون من فکر می‌کردم که پاسدارها به شرکت خواهند ریخت. این شرکتی بود که فیلم‌های ویدئویی کرایه می‌داد و برادرم به اتفاق پسرخاله‌ام نصرالله آن را تأسیس کرده بودند و من اداره آن‌جا را به عهده داشتم.

برادران من و پاسداران به اتفاق به خانه می‌رسند. برادرم شهریار به آن‌ها می‌گوید: «آقایان ابداً نگران نباشید. باید بگویم صاحب نشریات من هستم و مادرم کاملاً بی‌گناه است.» پاسدارها او و برادر دیگر را که شهباز نام داشت دستگیر کرده و به اوین می‌برند.

پسرخاله‌ام بعدازظهر به شرکت آمد و گفت که شهریار به خانه بازنگشته است و بهتر است من هم به خانه بروم که شرکت به خطر نیفتد. من به خانه رفتم و دیدم همه جا در هم ریخته است. متوجه شدم متن نامه‌ای که برای مسعود رجوی نوشته و هرگز برای او نفرستاده بودم و روی چمدانی قرار داشت که به عنوان میز تحریر از آن استفاده می‌کردم، ناپدید شده است. مقداری هم کتاب‌های چینی یا فرانسوی مربوط به چین داشتم که هیچ‌کدام سیاسی نبود و همه ناپدید شده بود.

شک نداشتم که به سراغ من هم خواهند آمد؛ اما کی و تا چند وقت باید منتظر می‌ماندم، روشن نبود. شروع به پاک‌سازی خانه کردم. نمی‌دانستم با نشریات سیاسی مختلفی که زیر ماشین لباسشویی و جاهای دیگر بود، چه کنم. تصمیم گرفتم همه آن‌ها را در لگن توالت فرنگی آتش بزنم.

دسته اول خوب گر گرفت و اما چون توالت بسیار داغ شده بود دسته دوم را که سوزاندم، ناگهان توالت ترکید. در این حالت کاغذهای مشتعل در اثر فشار ترکش به هوا رفت و برق هم در همین لحظه خاموش شد.

حالت ترسناک و عجیبی بود. یک ساعتی طول کشید تا برق بازگردد. من با لباس بیرون روی مبل نشسته بودم و فکر می‌کردم هر لحظه خواهند آمد و مرا دستگیر خواهند کرد. اما آن شب که فکر می‌کنم پنجشنبه بود، خبری نشد. جمعه هم اتفاقی نیفتاد.

در همین روز من تصمیم گرفتم به مقابل مجلس شورا بروم و از خانم طالقانی نماینده مجلس کمک بخواهم. نامه‌ای در چند خط تهیه کردم. در نامه خودم را معرفی کردم و توضیح دادم که نویسنده هستم و شرح دستگیری مادر و برادرانم را دادم و توضیح دادم که هیچ‌کدام از آن‌ها سیاسی نیستند.

شنبه صبح مقابل مجلس شورای اسلامی بودم و حقیقت این‌که بی‌حجاب به آن‌جا رفتم. به قدری از حجاب اجباری بدم می‌آمد که حتی در این شرایط نیز قادر نبودم آن را تحمل کنم.

هنگامی که به مقابل مجلس رسیدم، پاسداری به طرفم آمد. نامه را به او دادم و خواهش کردم به خانم طالقانی برساند؛ و همان جا ایستادم تا ببینم نتیجه چه می‌شود.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم مرد جوانی به طرفم می‌آید. به من که رسید، خودش را معرفی کرد. متوجه شدم که او نماینده خرمشهر است. الان هر چه فکر می‌کنم، نامش را به خاطر نمی‌آورم.

او با شادی با من احوالپرسی کرد و گفت که دوست دوران مدرسه شهریار، برادر من است. در حقیقت پاسدار در برابر در ورودی مجلس به او برخورده و نامه مرا به دستش داده بود تا به خانم طالقانی برساند. او نیز ما را در خاطر داشت.

شرح دستگیری خانواده را دادم و درخواست کمک کردم. گفت که هم‌اکنون می‌رود واز آقای رفسنجانی، رییس مجلس دست‌خطی برای من می‌گیرد. همین کار را هم کرد و دست‌خط او را برای من آورد که خطاب به لاجوردی بود و از او خواسته بود که خانواده مرا که سیاسی نیستند، آزاد کند. بدبختانه من از این دست‌خط فتوکپی نگرفتم.

بسیار خوشحال به دفتر کارمان رفتم. دوستان همه جمع بودند و با نگرانی درباره برادر من صحبت می‌کردند. با خوشحالی دست‌خط را نشان دادم و از زن برادرم خواهش کردم به مقابل اوین برود و بکوشد دست‌خط را به دست لاجوردی برساند. او هم رفت و در زمان کوتاهی بازگشت و گفت دست‌خط را به دربان اوین داده است. ساده‌لوحی ما به گونه‌ای بود که فکر می‌کردیم آنان به زودی آزاد خواهند شد.

بدین ترتیب ۴۰ روزی گذشت. شب بیست و دوم مردادماه من تازه دوش گرفته بودم و تلویزیون را روشن کرده بودم و با نگرانی نگاه می‌کردم. هرشب خبر اعدام دسته‌ای منتشر می‌شد. بعد یادم هست به سراغ کتاب تحولات چینیان، یی جینگ، رفتم و تفألی درباره اوضاع زدم. در لابه‌لای مطلب جمله‌ای به این مضمون وجود داشت: پرنده می‌آید، حامل خبر بدی است.

درست چند لحظه بعد زنگ در خانه به صدا درآمد. مردی گفت: دادستانی انقلاب. در را باز کردم. مردی روستایی‌مآب جلو آمد. حالت وحشت‌زده‌ای داشت. مشخص بود که نمی‌داند چه اتفاقی خواهد افتاد. آیا به او شلیک خواهد شد یا نه.

او روی سکوی حیاط مجتمع آمد. به صدای بلند گفتم چه کار دارید. قصدم آن بود که نگهبان خانه که بارها به من پیشنهاد داده بود فرار کنم متوجه شود؛ که شد. در طی آن روزها بارها از من خواسته شده بود که مخفی بشوم و من همیشه گفته بودم که کاری نکرده‌ام و دلیلی برای فرار وجود ندارد.

مرد نامه‌ای به من داد. در نامه نوشته شده بود که برای دادن پاره‌ای از توضیحات به همراه این اشخاص بروم. دستگیرکنندگان من که به زبان یا گویشی غیر قابل درک حرف می‌زدند، دوباره خانه را گشتند. دو هزار تومان پول در خانه داشتم، اما فقط ۵۰ تومان برداشتم؛ چرا که فکر می‌کردم برای بازگشتن از اوین ۵۰ تومان کافی است.

آن قدر مطمئن بودم کاری نکرده‌ام که مدت زمان لازم برای بازجویی را نهایت یک هفته برآورد می‌کردم. ابداً نمی‌توانستم حدس بزنم که چهار سال و هفت ماه و هفت روز از عمرم را بناست بدون اتهام معینی در زندان به سر ببرم.

در راه رفتن به اوین به گویش عجیب دستگیرکنندگانم گوش می‌دادم. فکر می‌کردم آن‌ها دارند به زبان تاتی صحبت می‌کنند. همین را هم از آن‌ها پرسیدم که پاسخ منفی بود.

حسین بروجردی در خاطراتش از اهالی قهدریجان صحبت می‌کند که در دادستانی انقلاب کار می‌کردند. شاید این افراد هم از اهالی قهدریجان بودند.

اکنون دیگر به زندان اوین رسیده بودیم. به من چشم‌بند بستند و وارد راهرویی شدیم. جمع زیادی که من پاهایشان را می‌دیدم، در گوشه و کنار ایستاده بودند. به طور معمول چشم زندانی را می‌بندند و آدم پس از مدت کوتاهی شرطی می‌شود و اگر مستعد باشد، حالت انفعالی به خود می‌گیرد.

در این راهرو، صدای ناله می‌آمد. مردی که کنار من ایستاده بود به شدت می‌لرزید. با توجه به آن که هوا گرم بود این لرزیدن جز آن که از اعصاب خراب ناشی می‌شد، دلیل دیگری نداشت.

بعد مرا برای بازجویی بردند. بازجو مرد جوانی بود که یک انگشتر الماس بسیار بزرگ به انگشتش بود. من به تمام کسانی که دستگیر می‌شوند، توصیه می‌کنم رفتار مؤدبانه و متکی بر ادب داشته باشند. این درست‌ترین روش رفتاری در لحظه بازجویی است. البته روشن است که اگر شخص باید اطلاعاتی بدهد، شکنجه بی‌درنگ آغاز خواهد شد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

علاقمند هستم خاطرات زندان شما را بشنوم، یا اینکه بدانم کتابش را از کجا می شود تهیه کرد.
ممنون از برنامه های شنیدنی شما فقط کاش یک فکر به حال کیفیت ضعیف صدا میشد کرد!

-- شهرزاد ، Aug 22, 2009 در ساعت 06:16 PM

شما هر پرت و پلایی رااز رادیو پخش میکنید وروی سایت میگذارید و در یک جمله بی معنای تکراری می نویسید که نظریات بیان شده الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.اگر این حداقل مسؤلیت را نمی پذیرید ،انتشار این مطالب «مشکوک» چه لزومی دارد؟

-- بدون نام ، Aug 22, 2009 در ساعت 06:16 PM

شنیدید که می گن دروغ گو کم حافظه است؟
در سال 1360 حجاب اجباری شده بود. ولی شما
بدون حجاب به خیابون می روید وحتا به مجلس بدون حجاب مراجعه می کند و خصوصان با نماینده مجلس از خرمشهر، که جوان هم بود ولی اسمشون را فراموش کردید،
هم سحن هم شدید ؟؟!!!!!!!!نماینده خرمشهر
شیخ محمد محمدی و همدوره کروبی.

خانم شما چه اصرارو نیازی به جهل کردن دازید؟
شما با این جهلیاتتون نه تنها به مبارزات مردم
کمکی نمی کنید ، بلکه چهره اصیل انرا مخدوش هم من کنید.

-- مراد ، Aug 23, 2009 در ساعت 06:16 PM

شدیدا مشتاق ادامه!!

-- eX ، Aug 23, 2009 در ساعت 06:16 PM

شهرزاد گرامی

کتاب خاطرات زندان را می توانید از نشر باران در سوئد تهیه کنید.

آقای مراد

من تا روز دستگیری خود در 22 مرداد بی حجاب بودم. ضمنا در زندان نیز برای زمانی دراز روسری به سر می گذاشتم. باور نمی کنید؟ بروید از حاج داود رحمانی بپرسید. در ضمن از آقای محمدی هم می توانید بپرسید. ایشان به شمارخواهند گفت که من بی حجاب بودم.

من دروغ های کوچک نمی گویم اما اگر لازم باشد دروغ های بزرگ می گویم.

بدون نام روشن نکردند منظورشان از مطالب مشکوک چیست.

-- شهرنوش پارسی پور ، Aug 23, 2009 در ساعت 06:16 PM

از آشنایان دور و نزدیک خانم پارسی پور هستم که در جریان کامل دستگیری ایشان و خانواده شان بوده ام.

در آغاز سال 1360 و ابتدای دستگیریها، رعایت حجاب برای خانم ها تنها در ادارات دولتی اجباری شده بود اما هنوز حتی شرکتهای خصوصی نیز مشمول این امر نبودند و در خیابانها هم سختگیری یا حتی برخورد شخصی نسبت به این مطلب از سوی متعصبین انجام نمی شد هر چند سنگین شدن تدریجی "جو" اجتماعی و سیاسی از هر نظر کاملاً حس می شد بخصوص بعد از انفجار بمب در دفتر حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر 1360 که "جو آخر زمانی" را که پیش از آن به شدت حس می شد کاملاً شکست ولی جوی بسیار ترسناک تر را جایگزین آن کرد: جو ترور، دستگیری، شکنجه و اعدام یا به یک کلام، جو خفقان، بگیر و ببند و زورگیری نازیستی / فاشیستی / استالینیستی / ریگانیستی ...

سپس و به فاصله کوتاهی قانون حجاب اجباری برای خانمها (و تا حدی هم برای آقایان و منع ایشان در پوشیدن پیراهن آستین کوتاه و انواع خاصی از دیگر پوششها) به مغازه داران تحمیل شد که "از پذیرش خانمهای بدحجاب (و نه بی حجاب؟) معذور" باشند.

بعد از مدتی، احتمالاً در اواخر همان سال 60 این قانون به شرکتهای خصوصی هم "تفویض" شد و به فاصله کوتاهی خانمها در خیابان هم از "بی حجابی" و هم از بد حجابی منع شدند و سختگیریها بیشتر شد که هیچگاه تا پایان دوران جنگ ایران و عراق و بیکار شدن سپاهی ها و بیسیجیها و بازگشتشان به شهرها نیز شدت چندانی نیافت ولی بیشتر خانمها خود آن را تا حد زیادی رعایت می کردند.

احتمالاً از دلایلی که حجاب اجباری جمهوری اسلامی به مراتب موفق تر از بی حجابی اجباری رضاشاهی در جامعه ایران جا افتاد این بود که رضاشاه یک شبه و به زور و با توهین و تحقیر مذهب و سنت، حجاب را از سر زنان برداشت که حتی برای خود زنان نیز قابل تحمل نبود و خیلی از آنان سالها در خانه مانده و بیرون نیامدند تا آنکه محمدرضاشاه کد لباس آزادتری را برای همگان قائل شد و زنان حجاب دار توانستند بی ترس از عسس به خیابان بیایند در حالیکه جمهوری اسلامی حجاب اجباری را به مرور و طی یک دوره یکی دو ساله به زنان و به جامعه تحمیل کرد هر چند که به هر حال در اجرای کامل آن موفقیت چندانی نداشته است مگر با همان زور و سختگیری و اجبار.

از پایان جنگ ایران و عراق به این سو، تقریباً هر دو یا سه سال یک بار (به استثنای بیشتر سالهای دوره هشت ساله خاتمی) و منجمله در سال گذشته یعنی سال 1387، فشار روی بد حجابی بطور فصلی و بخصوص در شروع فصل گرما بیشتر بوده است هر چند که در سال گذشته در این مورد حتی در زمستان هم به خانمها خیلی سخت گرفته شد و ماموران بیشتر از هر چیز به چکمه های آنها "گیر" دادند و ظاهراً کاسبی خوبی هم کردند: جریمه برای هر چکمه = 50000 تومان و چکمه ها هم عودت داده نمی شد! (عجب کمدی کلاسیکی جداً: چاپلین و باستر کیتون و بقیه اساتید باید بروند ایران از این آقایان درس سینما بگیرند!)

نماینده خرمشهر مورد نظر خانم پارسی پور هم کسی نبود به جز یونس محمدی که جوانی بود غیر روحانی از خانواده ای فقیر و متولد سال 1330 و از دوستان بسیار صمیمی برادر مرحوم ایشان یعنی شهریار در دوران دبیرستان در همان خرمشهر. ظاهراً نمایندگی یونس محمدی چندان طول نکشید هر چند اگر درست به خاطر بیاورم ایشان دست کم تا اواسط سال 61 یا حتی بیشتر همچنان نماینده خرمشهر محسوب می شدند.

-- بازجو ، Aug 24, 2009 در ساعت 06:16 PM

بی حجاب رفتن جلوی مجلس اون هم تو اون دوره چه طور ممکنه ؟؟؟؟؟؟

-- احسان ، Aug 24, 2009 در ساعت 06:16 PM

شهرزاد گرامی

خاطرات زندان را می توانید از نشر باران در سوئد تهیه کنید.
در مورد کیفیت صدا باید توضیح دهم که من برنامه ها را در اتاق خانه ام ضبط می کنم و امکانات فنی بسیار محدود است. در آینده نزدیکی به همراه خانه عوض کردن کوشش خواهم کرد کیفیت بهتری عرضه کنم.

-- شهرنوش پارسی پور ، Aug 24, 2009 در ساعت 06:16 PM

احسان عزیز، کامنت مرا در بالا بخوانید حتماً پاسخ سوال خود را خواهید یافت.

-- بازجو ، Aug 25, 2009 در ساعت 06:16 PM

man sharnosh ra dar zendan molaghat kardam, o rast migoyad keh ke dar zendan faghat rosari dasht va na chador,ta zamani keh man anja bodam..

-- mina ، Sep 17, 2009 در ساعت 06:16 PM

man sharnosh ra dar zendan molaghat kardam, o rast migoyad keh ke dar zendan faghat rosari dasht va na chador,ta zamani keh man anja bodam..

-- mina ، Sep 17, 2009 در ساعت 06:16 PM