رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
به روایت شهرنوش پارسی‌پور ـ شماره ۱۳۹

وسوسه‌ی خود قهرمان بینی

شهرنوش پارسی‌پور

«وسوسه این بود» رمان، نوشته نسرین پرواز، نشر ارزان، سوئد، ۱۳۸۷، ۲۰۰۸

نسرین پرواز، از زندانیان جمهوری اسلامی، که به مدت هشت سال از عمر خود را در زندان سپری کرده است می‌کوشد از مجموعه خاطرات مردان زندانی که بنا به توضیح خود، آن‌ها را صبط کرده است رمان‌واره‌ای فراهم آورد. او که این کتاب را به پدرش که در طی هشت سال زندان یار و یاور و پشت و پناه او بوده تقدیم کرده با امانت‌داری این خاطرات را برای خواننده شرح می‌دهد و کوشش دارد تا به آن جنبه داستانی بدهد.

Download it Here!

می‌دانیم که در فاصله سال‌های ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ جمع قابل ملاحظه‌ای از زندانیان سیاسی ایران، وابسته به سازمان مجاهدین خلق و گروه‌های مختلف چپ به جوخه اعدام سپرده شدند. این اعدام‌ها در سال ۱۳۶۷ جنبه ترسناکی به خود گرفت و به ناگهان سه هزار زندانی ـ کم و بیش ـ که دوران زندان بسیاری از آن‌ها نیز به پایان رسیده بود به دار آویخته شدند.

تمرکز این کتاب نیز بیشتر بر دوران تاریک سال ۱۳۶۷ است. نسرین پرواز، که برای من روشن نشد نامی مستعار است و یا نامی حقیقی، زندگی برخی از این زندانی‌ها را در زندان و در تبعید و خارج از کشور پی گرفته است. کتاب وقف بررسی حال و احوال زندانیان چپ است بی‌آن‌که بر گروه ویژه‌ای تأکید داشته باشد. البته اما از زندانیان مجاهد بسیار کم نام برده می‌شود. در نتیجه می‌توان به حق باور کرد که نسرین پرواز یک چپ‌گرای متعهد و سر موضع است.

اما من در خواندن کتاب دچار اشکالاتی بودم که در اینجا می‌کوشم آن‌ها را شرح بدهم. نخست باید از ساختار کتاب، گفت و گو به میان آورد که در برزخی میان یک رمان و یک شرح احوال نوسان دارد. نه به راستی شرح احوال است و نه یک رمان. مشکل دیگر آن را شاید بتوان زیر اصطلاح «در سطح نویسی» به شرح نشست.

این کتاب در هیچ یک از صحنه‌های خود موفق نشده است با شرح جریانات دردناک اعدام‌ها با شکافتن مسایل به عمق مسأله برود، بلکه همیشه در سطح باقی می‌ماند. ما با شماری زندانی روبه‌رو هستیم که در حالی که منتظر اعدام خود هستند با یکدیگر گفت و گو می‌کنند. این گفت و گوها اغلب حالت کلیشه دارد و از حدود به همسر و فرزند خود فکر کردن فراتر نمی‌رود.

باید توجه داشت که در دنیای ما، رمان‌های سیاسی بسیار قابل تأملی به رشته نگارش درآمده است. در حدود معلومات محدود من حداقل می‌توان از سه شاهکار نام برد: «جن‌زدگان»، اثر داستایوسکی، «هیچ یا همه» (صفر تا بی‌نهایت)، نوشته آرتور کویستلر، و «۱۹۸۴‌» نوشته جرج اورول.

در کتاب نخست، یعنی «جن‌زدگان» با یک گروه سیاسی زیر زمینی روبه‌رو هستیم که می‌توان گفت از چپ گرایان یا آنارشیست‌های میانه سده نوزدهم هستند. این کتاب در سطر به سطر خود و در پیچ و خم داستانی شگفت‌انگیز حالت شکست خوردگی عقیدتی این گروه را تا ژرفائی جامعه شناسانه، روانکاوانه، فلسفی و سیاسی پی می‌گیرد.

در «هیچ یا همه» که وقف بررسی تضادهای عقیدتی و خونبار یک گروه چپ گرای به قدرت رسیده و رقیب شکست خورده آن است ما در میانه یک متهم و یک بازجو قرار می‌گیریم. در این رمان گرچه متهم به شدت زیر فشار است، اما بازجو پا به پای او خود را عذاب می‌دهد تا حقانیت گروه خود را ثابت کند. این رمان نیز در پیچ و خمی شگفت‌انگیز خواننده را در هزارتوئی سرگیجه‌آور به چرخش درمی‌آورد.

در «‌۱۹۸۴‌» نویسنده دست ما را گرفته و سی و شش سال در زمان پیش می‌آورد و به پیشگوئی شرایط عینی سیاسی این سال می‌پردازد و چنان شاهکاری می‌آفریند که در سال ۱۹۸۴ فیلمی از روی آن ساخته می‌شود. اما نسرین پرواز چه می‌کند؟ او رمانی را خوب آغاز می‌کند و بعد از نوشتن فصل نخست در دایره تکرار و کلیشه می‌افتد و موقعیت خوبی را که برای بیان یک حادثه دردناک در اختیارش قرار گرفته از دست می‌دهد.

ما در این کتاب متوجه می‌شویم که زندانبانان از نوع لمپن و لات هستند، اما بدبختانه هرقدر درباره زندانیان می‌خوانیم کمتر متوجه عمق حضور آن‌ها می‌شویم. آنان البته به دلیل کلیشه‌هایی همانند خدمت به خلق، یاری رسانی به پرولتاریا و شعارهایی از این قبیل در زندان هستند و همانند قهرمانانی واقعی منتظر روزی هستند که روی دست‌های خلق از زندان بیرون بیایند.

اما در عوض، مرگی اندوهناک نصیب آن‌ها می‌شود، بدون آن‌که خواننده واقعاً بفهمد تفاوت اصولی زندانبان و زندانی در چه بوده است. به آغاز این رمان توجه کنید:

«بامداد صورتی کشیده با گونه‌هایی برجسته داشت. مژه‌های بلندش همچون چتری از چشمان غمگینش که مثل مروارید در صورتش می‌درخشیدند محافظت می‌کردند... از آنجا که بامداد رقص باله را از کودکی کار نکرده بود نتوانست باله‌ی کلاسیک را عملاً کار کند. بنابراین تئوری‌هایش را یاد گرفت و باله مدرن را آموخت و بعد آن را تدریس کرد...»

بعد اما بامداد ناگهان با دیدن شاگرد جدیدش که برادر دوست و رفیق اعدام شده اوست دگرگون می‌شود و پس از سال‌ها دوباره به یاد زندان می‌افتد:

«بامداد با صدایی که گویی از دنیایی دیگر می‌آمد از او تشکر کرد و از آموزشگاه بیرون رفت. صورتش را به طرف آسمان گرفت تا نم نم باران برآن ببارد. تمام این سال‌ها نخواسته بود به آن روزها، به زندان ـ به بهرام و بقیه ـ فکر کند. با فکر نکردن به آن دوران توانسته بود روزهای نسبتاً خوبی داشته باشد. سال‌های اول، شب‌ها خیس عرق از کابوس بیدار می‌شد. کابوس آن شب حتی تا همین سال‌های اخیر آزارش می‌داد...»

این آغاز خوبی است، اما نویسنده ناگهان بامداد را رها می‌کند و به سراغ زندانی‌های دیگر می‌رود تا درباره هرکدام از آن‌ها شتابان چند صفحه‌ای بنویسد و در راهروهای زندان‌های قزل حصار و گوهردشت راهشان ببرد. این زندانیان چهره‌های ویژه‌ای ندارند. درست به همین دلیل هنگامی که کتاب را می‌بندیم تمامی شخصیت‌ها، گویی که یک شخصیت باشند برهم منطبق می‌شوند.

در این حال عمق هراس و اضطراب زندانی که کمین‌گاه مرگ است بر خواننده پوشیده می‌ماند. البته برای ما که ایرانی هستیم‌. از تاریخ خودمان آگاهی داریم درک این که چرا این زندانی‌ها در زندان هستند روشن است. اما اگر این کتاب ترجمه شود خواننده غیر ایرانی به هیچ وجه متوجه نمی‌شود چرا این افراد زندانی هستند و چرا اعدام می‌شوند.

مشکل اجتماعی آن‌ها چیست؟ چرا اسیر شده‌اند، در کدامین انقلاب شرکت داشته‌اند، چرا شکست خورده‌اند. درک تمامی این نکات برعهده دانش خواننده گذاشته شده است. البته نویسنده در انتهای کتاب و در کنار آبشار نیاگارا به طور خلاصه شماری از بازماندگان زندان را به بحث و گفت و گو با یکدیگر می‌کشاند و از جنبش چپ ایران انتقاد می‌کند که چرا تا این حد احساس خود قهرمان بینی را در میان هوادارانش اشاعه داده بوده است که همه آن‌ها خود را فدا کنند، اما باز بر خواننده خالی ذهن روشن نمی‌شود که اصل ماجرا چه بوده است.

نویسنده کتاب در عین حال با خوش بینی کتاب خود را به پایان می‌رساند و این بار به هواداران توصیه می‌شود که اگر دوباره دستگیر شدند زیاد لجبازی نکنند و با تکیه بر رفتار عقلانی خود را نجات دهند. اما البته روشن نمی‌شود که مبارزه بر سر چیست و پایگاه عقیدتی این افراد به درستی چیست. هیچ جیز به بحث جدی گذاشته نمی‌شود.

شک نیست که نسرین پرواز زحمت زیادی کشیده و با صمیمیت نوشته است، اما تکیه او بیشتر از آن‌که بر رمان نویسی باشد بر نوارهای آواگیر (ضبط صوت) بوده است. با ذکر چند خط دیگر از کتاب این برنامه را به پایان می‌رسانم:

«اسب: یک جوری می‌گی که انگار می‌خوای خودت رو قانع کنی که شرایط رو بپذیری. انگار دو نیروی خیر و شر تو وجودت باهم کشتی می‌گیرن و خلاصه تو تناقض گیر کردی.
بامداد با صورتی غمبار گفت: سال ۶۱ به دوستم نگفتم که مصاحبه توی حسینیه رو قبول کنه و زنده بمونه. می‌بایست بهش می‌گفتم که زندگیش ارزش بیشتری داره از شعله‌ای که می‌خواست با مرگش روشن نگه داره. چه کسی اون شعله را دید؟

اسب با مهربانی گفت: آره، می‌بایست بهش می‌گفتی که شرایط‌شون رو بپذیره و زنده بمونه. ولی حالا دیگه مهم نیست. چون اون رفته. مهم اینه که تو نباید دنبالش بری.»

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرهای خوانندگان

چه کسی آن شعله را دید؟؟؟؟؟؟
این رگه های شهادت طلبی از کجا و چرا اینگونه در ما ریشه دوانده؟

-- بدون نام ، Aug 13, 2009 در ساعت 02:45 PM

چه کسی آن شعله را دید؟؟؟؟؟؟
این رگه های شهادت طلبی از کجا و چرا اینگونه در ما ریشه دوانده؟

-- بدون نام ، Aug 13, 2009 در ساعت 02:45 PM

http://www.nasrinparvaz.com/VASVASE/ketab%20vasvase.htm

کتاب خانم پرواز را می توانید در لینک بالا بخوانید، رویا

-- رویا ، Aug 14, 2009 در ساعت 02:45 PM

خانم نویسنده ی عزیزم ، تقاضا میکنم راجع به همین تیتر " وسوسه ی خود قهرمان بینی ، بیشتر صحبت کنید . راجع به همین وسوسه ی شیطانی قدرت ، خود محوری ، خود سالاری .این روز ها مقاله پشت مقاله است که نوشته می شود ، مقاله های زیادی منجربه آگاهی و روشن کردن نکته های تاریک ذهن می شوند و لی در عین حال مقاله های دیگری نیز نوشته می شوند ، جهت کوبیدن افکار دیگری و انگ زدن و خلاصه اینکه به جای یک دست شدن ، جهت حمایت از ایرانی های درون ایران ، به جان هم افتاده ، هم دیگر را می کوبند . راستی آیا ! این مشگل بزرگ ما ایرانی ها نیست ؟ اینکه هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده الا کشته های فراوان ، مجروحان زیاد ، زندانی ها و خانواده هائی که هر لحظه ی شان در دلهره و اندوه می گذرد ، برای چه حرف رهبری و پرچم و سالاری می زنیم !؟

-- مینو ، Aug 14, 2009 در ساعت 02:45 PM

يك نفر به اين همه گروههاي چپ خود شيفته و احساساتي و از نظر سياسي كم اطلاع بگويد كه چرا اين همه كشور مدرن و يا توسعه يافته در دنيا هست كه نه چپ هايي مثل شما داشتند و نه اينقدر روضه چپ خواندند و نه انقلاب يا كودتاي چپ داشتند و نه چريك و چريك بازي و ٠٠٠
ولي الان از ما و تمام كشورهايي مثل ما كه فريب چپ ( خصوصا نوع روسي آنرا ) خورده اند پيشرفته ترند و زندگي مرفه تري دارند و از اين شكنجه هاي قرون وسطايي در آنها خبري نيست٠ از ژاپن و استراليا گرفته تا سنگاپور و كانادا و ٠٠٠
اصلا چپ جز كوبا و كره شمالي ( ديكتاتوري و فقر تقسيم شده بدون كامپيوتر و سلفون و جريان آزاد افكار) و روسيه و چين و ويتنام ( توبه كرده ازچپ و تقليد ناشيانه از سرمايه داري ) چه ارمغاني براي مردم كشورهايي كه به آن باور داشتند آورده٠ دموكراسي و سكولاريته و يبراليسم اگر چه كامل نيستند ولي به مراتب براي مردمشان و سياسيون فرار كرده از اين ديكتاتوري زده هاي چپ و راست زندگي آرامتري به ارمغان آورده اند٠

-- nazanin ، Aug 16, 2009 در ساعت 02:45 PM